🕌 رفته بودیم کربلا
تو کاروان با هم حــسابی رفیق شده بودیم.
داشتیم قدمزنون آروم آروم میرفتیم بینالحرمین.(دلاتون رفت...؟)
😉 یه دستی به پشتم زد و به شوخی گف:
داداش تو که مجردی.
بیا همینجا یه دختر عراقی بگیر، هم نزدیک امام حسینی هرروز میای زیارت!
هم از عذبی درمیای!
👳♂ اینجا روحانی و شیخ هم زیاده. خطبه عقدتونم تو بینالحرمین میخونن.
📸 عکاسی و فیلمبرداریتون هم با خودم.😋
😆 پقی زدم زیر خنده و گفتم: با همین گوشی گوشکوبیت میخوای عکس بگیری؟😂
♥️ کمکم رسیده بودیم بیتالحرمین. دقیقا جلوی درب حرم سیدالشهداء.
سردرش نوشته بود:
🌱"السلام علیک یا اباالشهداء"🌱
✋ نگاهی به گنبد آقا انداختم، دستمو به نشونه احترام گذاشتم رو سینهم و ادب کردم.
(حالت عوض شد، آره؟)
🗣 گفتم: اگه بخواد منو پیش خودش نگه میداره، اگرم نشد دلمو پیشش میذارم...
...و الان...
چندین ساله که دلمو پیشش گذاشتم...
@khamenei_shohada
5.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ماجرای سگی که باعث کشف بمبگذاری در زیر خانه حضرت امام(ره) شد
🔹روایت احمد کریم پور مسئول کمیته چک و خنثی سپاه در دهه ۶۰
@khamenei_shohada
خاطرات کوتاه....
🌺در فکه کنار یکی از ارتفاعات، تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی اش بود. یکی از دبه ها ترکش خورده و سوراخ شده بود. ولی دبه دیگر، سالم و پر از آب بود. درِ دبّه را که باز کردیم، با وجود این که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می گذشت، آب آن بسیار گوارا و خنک مانده بود.🌺
#شهدای_تفحص_شده
#پله_به_پله
ــــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مکالمه با بیسیم قبل از شهادت
#ببینید👇
حاج آقا مرتضي مسیب زاده رحمة الله عليه
ساعتي فبل از شهادت
ـــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
🔹️این چشمان مادر شهید محسن نبوی است؛ وقتی برایش خبر پیدا شدن پیکر پسرش را بعد از ۲۸ سال آوردند، خیره شده به دستان همسرش که میلرزد
و میگرید...!
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_نهم ✍عثمان در سکوت به صورت حسام خیره شد. از سکوتش ترسید
💐🍃🌺
🍃🌺
🌺
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_پنجاه
✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت.
رو به صوفی کرد.
- ارنست تماس نگرفت؟
صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.
هر جور پازلها را کنار یکدیگر میگذاشتم،به هیچ نتیجه ای نمیرسیدم.
حسام،صوفی،عثمان،یان،و اسمی جدید به نام ارنست...
اما حالا خوب میدانستم که تنهای تنها هستم در مقابل گله ای از دشمن.
راستی کجای این زمین امن بود؟
عثمان سری تکان داد
- ارنست خیلی عصبانیه.
به قول خودش اومده ایران که کارو یه سره کنه.
صوفی تمام این افتضاحات تقصیر توئه،پس خودتم درستش کن.
تو رو نمیدونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمق بی دست و پا نگام کنن.
چون نبودم و نیستم.
میفهمی که چی میگم؟
این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه
صوفی مانند گرگی وحشی به حسام حمله ور شد
- مث سگ داری دروغ میگی،مطمئنم همه چیزو میدونی،هم جای دانیالو هم اسم اون رابطو
عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسام نیمه جان جدا کرد.
- هی هی
آروم باش دختر،انگار یادت رفته،ارزش این جونور بیشتر از دانیال نباشه،کمتر نیست.
ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد.
سری تکان داد
- ارنست رسید ایران.میدونی که دل خوشی از تو نداره.پس حواستو جمع کن.
هر دو از اتاق خارج شدند و باز من ماندم و حسام.
دیگر حتی دوست نداشتم صدای قرآنش را بشنوم.
اما درد مهلت نمیداد.
با چشمانی نیمه باز،حسام را ورانداز کردم.
صدایم حجم نداشت
- نمیخوای زبون باز کنی؟
تو هم یه عوضی هستی لنگه ی اونا،درسته؟
یان این وسط چیکارست؟رفیق تو یا عثمان؟
اونم الاناست که پیداش بشه،نه؟
رمقی در تارهای صوتی اش نبود
- یان مُرده،همینا کشتنش،
اگرم میبینی من الان زندم،چون اطلاعات میخوان.
اینا اهل ریسک نیستن،تا دانیال پیداش نشه،منو شما نفس میکشیم
باورم نمیشد
بصیـــــــــرت
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه ✍عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد. - ارن
یان،دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟
زبانم بند آمده بود
- چ..چرا کشتنش؟
ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد.
اسلحه ای روی سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام میخواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده.
مرگ را در چند قدمی ام میدیدم. از شدت ترس،دردی حس نمیکردم.
وحشت تکه تکه یخ میشد در مسیر رگهایم و فریادهای گوش خراش صوفی که ناخن میکشید بر تخته سیاه احساس امنیتم.
به نفس نفس افتاده بودم.
لحظه ای از حسام چشم برنمیداشتم.
انگار او هم ترسیده بود.
فریاد میزد که نمیداند،
که از هیچ چیز خبر ندارد،
که دانیال او را هم پیچانده،
که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ای برای گیر انداختن دانیال ندارد.
فریادهایش بلند بود و مردانه،
عمیق و گوش خراش
عثمان در تمام این دقایق،گوشه ای ایستاده بود و با آرامشی غیر عادی ما را تماشا میکرد.
صوفی اسلحه اش را مسلح کرد
- میکشمش
اگه دهنتو باز نکنی میکشمش
وحسام که انگار حالا اشک میریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمیدانم
صوفی انقدر ترسناک شده بود که امیدی برای رهایی نداشتم.
شروع به شمردن کرد.
حسام تا شماره ی پنج وقت داشت جانم را نجات دهد
ولی لجبازانه حرفی نمیزد.
- یک.. دو.. سه.. چهار..
چشمانم را با تمام قدرت بستم.
انقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حس فلجی به صورتم تزریق شد.
- پنج...
صدای شلیکی خفه و فریاد بلند حسام...
⏪ #ادامہ_دارد...
@khamenei_shohada
🖊
#استوری
دوست داشتنی ترین چــــپ دســــت دنــــیا، روزت مبـــــارک... ❤️
ــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
{﷽}
ما تشنہ عشقیم
شنیدیم ڪہ گفتند
رفعِ عطشِ عشق
فقط نامِ حسین♥️ است
(السلام_علیڪ_یااباعبدالله)
#صبحتون_حسینی
@khamenei_shohada
شهادت،سهمِ کسانی میشود
که عالم را ، محضر خدا میدانند
و کسانی که عالم را محضر خدا بدانند
گناه نمیکنند
و #شهدا ، اینگونه اند..
و ما نیز شهادت را سهمِ خود کنیم
با گناه نکردن
🌷شهید #احمد_محمد_مشلب🌷
یاد شهدا با صلوات🌷
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada