eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی سکوتم را دید، دست در جیبش کرد و شکلاتی را به سمتم گرفت: - حالا من باید چقدر منتظرِ جوابِ “بله” اتون بمونم؟ به صورتش نگاه کردم: - از کجا مطمئنید که انتخابِ من درسته؟ شما چیزی از گذشته ام میدونید؟ سری تکان داد و لبهایش را جمع کرد: - اونقدر که لازم باشه میدونم.. در ضمن گذشته، دیگه گذشته. مهم حالِ الانتونه که ظاهرا پیش خدا خریدار زیاد داره تعجب کردم: - از کجا می دونید؟ لبخند زد: - دور از جون با یه نظامی طرفیدها.. ما همیشه عملیاتی اقدام میکنیم.. دقیق و مهندسی شده.. شما جواب ” بله” رو لطف کنید، بنده در اسرع وقت کروکی رو با مشخصات دقیق تحویلتون میدم.. حله؟ شک داشتم.. به انتخابش شک داشتم: - فکرِ همه چیزو کردین؟ من.. بیماریم.. حالِ بدم... نگذاشت حرفم تمام شود: - وجب به وجب حالا دیگه، یا علی؟ خدایا عطرت را جایی همین نزدیکی حس میکنم...❤️ خجالت زده با گرمایی که انگار از زیر پوستِ صورتم بیرون میزد، سر تکان دادم: ( یا علی..) ❤️ یا علی گفتیم و عشـق آغاز شد... ❤️ ⏪ ...
اصلا انگار نه انگار که روزی مخالف بود و حالا با هر برشِ پارچه، صورتم را می بوسید و بخشش طلب میکرد. بخشش، محض خواسته ایی که حقش بود و من درکش میکردم... پروین مدام کارهایِ ریزو درشت را انجام می داد و مانندِ زنانِ اصیلِ ایرانی نصیحتم میکرد، که امیر مهدی اولاد پیغمبرست..💚 که احترامش واجب است.. که مبادا خم به ابرویش بیاورم.. که نکند دل بشکنم و ناراحتش کنم.. و من خیره به زندگیِ نباتی مادر، فکر میکردم که میشود در کنار حسام نفس کشید و بد بود؟ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زبانش مزه مزه نشد😔 و حالا بی خبر از همه جا فقط به تماشا نشسته بود کوک خوردنِ لباسِ عقدِ دخترش را... چند روزی از مراسم خواستگاری میگذشت و حسام حتی یکبار هم به دیدنم نیامده بود. دلم پرمیکشید برایِ دیدنش و عصبی بودم از این همه بی فکری و بی عاطفگی... دوست داشتم با تمام وجود اعتراض کنم اما غرورم مهمتر از هر چیزِ دیگر بود. 🎉 صبح روز عقد فاطمه خانم به خانه مان آمد تا به پروین در انجام کارها کمک کند. هر چه به ساعت عقد نزدیکتر میشدیم، گلبول هایِ استرسِ خونم بیشتر میشد. و من ریه هایم کمی حسام میطلبید و او انگار پشیمان بود از این انتخاب. که اگر نبود حداقل یکبار به دیدنم می آمد، اما نیامد... ⏪ ...
در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی ، پسرانه دلبری کرد. روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را میشنیدم: - آیا وکیلم؟💖 باید چه میگفتم؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم گیج و حیران قرآنِ به سیب شده در دستم خیره شدم. متاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد فقط بگین ... و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم می رسید. با لهجه ای آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد “بله” را گفتم. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را می چشید؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم...❤️ گاهی خوشحالیت طعمِ شکلاتِ تلخ میدهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور میکرد جز دل بستن به یک جوانِ ریش دارِ مذهبی و پاسدار... چقدر تلخیِ کامم شیرین بود. ⏪ ...
و امیرمهدی را به زور از جایش کرد و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنانِ که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره گرفتند و به عرضه گذاشتند زیبایی صورت وچ لباسهایشان را... یکی از آنها که تا چند دقیقه پیش حتی نیمی از صورتش را پوشانده بود با مهارتی خاص شروع به خواندنِ آوازهایِ شاد کرد و بقیه در کمال دست و دلبازی کف زدند و سُرور خرجِ این جشنِ نقلی اما با شکوه کردند. جشنی که تا مدتی قبل حتی سایه اش از چند کیلومتریِ خیالم هم عبور نمی کرد. آخر شب دانیال و امیرمهدی در حال خداحافظی با تتمه ی میهمانان بودند و من جلویِ آینه ی اتاقم، مشغولِ پاک کردنِ آرایشِ مانده روی صورتم. هیچ وقت صورتم تا این حد به بومِ نقاشی تبدیل نشده بود. پرده ی مصنوعیِ زیباییم که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. آن تازه دامادِ ذوق زده، هیچ وقت تا بعد از عقد صورتم را نظاره گر نبود. وحالا چه عکس العملی داشت در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟ حس بدی به سلول سلولِ حیاتم، تزریق شد. کاش هرگز موافقت نمیکرد. حماقت بود. من تحمل تحقیر شدن را نداشتم.. کاش همه چیز به عقب برمیگشت.. اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد... هول و دستپاچه اشکهایم را پاک کردم و سر چرخاندم. حسام بود... اما نه سر به زیر... خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمیکرد. کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم. نباید سرِ بی مویم را میدید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم... حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه میشد در یک نگاه پر حقارت. ⏪ ...
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم. خنده که بر لبهایم ظاهر شد ایستاد: - خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت میکنم. این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی میپرسه کی میخوای بری خونتون. من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده..😂 اجازه می فرمایید؟ ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم. از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد: - سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم.. فردا میام دنبالتون تا هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم.. عروسی... باید رویا میخواندمش یا کابوس؟ آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده میکرد زندگی بهتر از این هم میشد؟ ⏪ ...
پرسیدم کیست؟ و او خواست تا کمی صبر کنم.. مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز میکرد با لبخند گفت اینجا اسمش بهشت زهراست. خونه ی اول و آخر هممون.. اینجا چه میکردیم؟ با ترس کنارش قدم میزدم و یک به یک قبرها را برانداز میکردم. جلوی چند قبر توقف کرد. شاخه ای گل🌹بر روی هر کدامشان گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقایِ مدافعش در و بوده اند. حزن خاصی در چهره اش می دویید و من او را هیچ وقت اینگونه ندیده بودم. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخندی خاص، نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست. با گلاب شستشویش داد و گلها را یک به یک رویِ آن چید.💐 من در تمام عمرم چنین منظره ای را ندیده بودم،حتی وقتی پدر را دفن میکردند هم به سراغش نرفتم. راستی آن مردِ شِبه پدر در کدام قبرستان دفن بود؟ حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم: - اینجا مزار پدرِ شهیدمه... ایشون همون کسی هستن که بهش قول داده بودم دست خانوممو بگیرمو بیارم تا بهش نشون بدم. هرچند که این آقایِ بابا از همون اول عروسشو دیده و پسندیده بود.😁 امیرمهدی دیوانه شده بود؟ - مگه مرده ها ما رو میبینن؟ حسام ابرویی بالا انداخت: - مرده ها رو دقیقا نمیدونم..‌. اما بله، میبینن؟ نه انگار واقعا سرش به جایی خورده بود... - شهدا؟ خب اینام مردن دیگه خندید و با آهنگ خواند: - نشنیدی که میگن..شهیدان زنده اند، الله اکبر به خون آغشته اند، الله اکبر... نه نشنیده بودم... گلها را پر پر میکرد: - شهدا عند ربهم یرزقونند یعنی نزد خدا روزی میخورن.. یعنی جایگاهش با منو امثالِ منِ بدبخت، زمین تا آسمون فرق داره.. یعنی میان، میرن، میبینن، میشنون.. یعنی خلاصه که خدا یه حالِ اساسی بهشون میده دیگه... حرفهایش همیشه پر از تازگی بود نو و دست نخورده... چشمانش کمی شیطنت داشت: - خب حالا وقتِ معارفه ست.. معرفی میکنم.. بابا.. عروستون.. عروسِ بابام.. بابام😂 خدایی تمام اجدادمو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدیناااا.. وقتی مامان گفت که شما جوابتون منفیه چسبیدم به بابام که من زن میخوام..😌 که زنمم باید چشماش آبی باشه.. قبلا ساکن آلمان بوده باشه.. داداشش دانیال باشه.. اسمشم سارا باشه..😁 یک روز در میونم میومدم اینجا و میگفتم اگه واسم نری خواستگاری؛ وقتی شهید شدم هر شب میرم خواب مامانو اسمِ حوریاتو یکی یکی بهش لو میدم..😂 قلبم انگار دیگر نمیزد.. مگر قرار بود شهید شود؟ در عقدنامه چیزی از شهادت قید نشده بود... ناخوداگاه زبانم چرخید: - تو حق نداری شهید بشی.. لبخندش تلخ شد: - اگه شهید نشم... میمیرم..😔 او حق نداشت.. من تازه پیدایش کرده بودم... نه‌ شهادت، نه مردن... با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی نداشتم... انگار سرطانِ فراموش شده، دوباره به معده ام سرک می کشید و چنگ می انداخت. این زاده ی خوش طینت، همه اش مالِ من بود..‌. با هیچکس قسمتش نمیکردم.. هیچکس... حتی پدرشوهر شهیدی که داشتنِ حسام را مدیونش بودم... بعد از بهشت زهرا کمی در اطراف تهران گردش کردیم و او تلاش کرد تا حالِ ویران شده ام را آباد کند، اما افکار من در دنیایی غیرقابل تصور غوطه ور بود و راه رسوخی وجود نداشت. ⏪ ...
با تعجب پرسیدم که اینها چیست؟ و او با لبخند پاسخ داد: - اگه دستتونو بدین،متوجه می شین😊 از رفتارش سر در نمی اوردم. دستم را به سمتش دراز کردم مچم را به نرمی گرفت و پارچه را به آرامی رویِ ساقِ دستم پوشاند. این اولین برخورد فیزیکی مان بود و چقدر مردانگی انگشتانش دلچسب، سنجاق میشد به گوشِ حسِ لامسه ام...❤️ با تعجب به ساقِ دستم خیره شدم. حالا چیزی شبیهِ یک آستینِ کشی رویِ آن را پوشانده بود. اینکار را در مورد دست دیگر هم تکرار کرد. به دستانم که حالا توسط این آستین هایِ اضافه و نگین کاری شده؛فقط تا مچشان مشخص بود، نگاه کردم. - اینا چیه؟ کمی سرش را خاراند: - والا اسم دقیقشو نمیدونم اما فکر کنم بهش میگن ساق دست... آستین مانتویم را رویشان کشید و مرتب کرد. اما دلیل اینکار چه بود؟ - خب به چه درد میخورن؟واسه چی اینارو دستم کردین؟ لبخند بامزه ای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد: - آخه آستین های مانتوتون کوتاه بود. تا دستاتونو یه کوچولو تکون میدادین،ساق تون کاملا مشخص میشد. متوجه منظورش نمیشدم. - خب مگه چیه؟ مهربانتر از همیشه پاسخ داد: - بانوی زیبا حد حجاب گردی صورت و دستها تا مچِ حیفِ که چشمِ هر رهگذری به طلایِ وجودتون بیوفته... شما نابی.. تاج سری..😇 کدوم پادشاهی تاجشو وسط بازار رها میکنه تا هر کس و ناکسی حظ ببره و کیف کنه؟؟ حالا دلیل آن نگاههایِ پر تشویش را میفهمیدم. شاید اگر یک سال پیش کسی از و حدودش میگفت، سر به تنش نمیگذاشتم. اما حالا با سر به اطاعت فرود می آوردم.💖 راست میگفت،من ارزان نبود که ارزان حراج شوم. وقتی لبخندم را دید بسته ای دیگر را به سمتم گرفت: - اینم جائزه ی خنده هایِ دلبرونه تون.🙈 مذهبی ها عاشقانه هایشان بویِ هوس نمیداد. عطرش مثل نسیمِ دریا خنک بود. خنکه خنک... بسته را باز کردم. یک روسریِ زیبا و پر نقش و نگار. دست در جیبش کرد و سنجاقی زیبا و آویزدار از آن در آورد: - اینم سنجاقش که وقتی لبنانی می بندین،با این محکمش کنید تا یه وقت باز نشه😁 و این یعنی روسریت را زیبا سرکن شبیه به دخترکانِ عروسِ خاورمیانه... ⏪ ...
اصلا مگر امکان دارد که سنگ مولا را به سینه زد و دهان باز کرد به زنا زاده خواندنِ هر چه پیروِ اهل سنت است؟ دلی که علی پادشاهش باشد، زبان قلاف میکند و پنجه مشت...❤️ علی، ابن ملجم را دایه گی کرد. پیرو اهل سنت که دیگر جای خود دارد. اگر حرامزاده ای هم باشد از قبیله ی است. نه مادر و برادرِ سنی من، که حب علی لقمه به لقمه در کام جانشان نشسته بود. من معنی برادری را بینِ پنجه هایِ گره خورده ی حسامِ علی پیرو، در انگشتانِ دانیالِ سنی دیدم. در بند پوتینی که هر دو گره زدند و عزم ایستادن کردن در مقابل حیوان صفتانِ . در زندگیِ من که حسامِ شیعه نجاتش داد و عملیاتی که دانیالِ سنی انجامش... این بود رسمِ برادریِ شیعه و اهل سنت… روزها می دویید و کام عمرم ملس میشد به شیرینیِ محبتهایِ حسام و تلخ از مرگی که عطرِ کافورش را در چند قدمی ام حس میکردم..‌. حسام یک روز در میان بعد از کار، قبل از رفتن به خانه خودشان، به دیدنم می آمد و چشمه ای جدید از محبتش را ارزانی ام میداشت. و صبورانه، صبر به خرج میداد محضِ تحملِ کج خلقی هایِ منوط به روزهایِ بی حالی و دردم. هربار که بی قراریم را میدید، صوتِ قرآنش را مسکنی میکرد بر بی تابیم... و من قطره میشدم از فرطِ خجالت که او سالم است و جوانی هدر میدهد به پایِ نفس هایِ یکی در میانم. مردهایِ مذهبی عاشقترند اما فقط مهربانی شان گره خوردست با حجب و حیا💖 مدتی به همین منوال گذشت و از نبض نبضِ احساسم، آذین بستم خاطراتم را... تا اینکه به ایام نزدیک میشدیم و به واسطه ی حضورِ پروین در خانه، مدام تلوزیون روشن بود و نوایِ عزاداری در فضا می پیچید.🏴 ⏪ .
- دعوت نامه ات که امضا بشه رفتی... ساده لوحانه و عجول گفتم: - خب بیا بگیریم، دوتایی بریم... حسام من خیلی دلم میخواد برم.. تا به حال همچین چیزی ندیده بودم. لبخند زد: - والا ارباب خودش باید بطلبه😊 نطلبه تا خودِ مرزم بری، برت می گردونن... واسه خودمم پیش اومده. با تعجب نگاهش کردم: - واااه… حرفا میزنیاااا.. خب ویزا می گیری، میری دیگه.. بطلبه دیگه چه صیغه ایه با انگشت ضربه ای به بینی ام زد: - صیغه ی طلبیدن،صیغه ی عجیبیه... به این راحتیا نمیشه صرفش کرد... نمونه اش خودم که لب مرز پاسپورتم گم شد و اجازه ندادن که برم کربلا... تا آقا امام حسین زیرِ نامتو امضا نزنه، همه ی دنیا هم جمع شن، نمیتونن بفرستنت حرمش...😞 چیز زیادی از حرفهایش متوجه نمیشدم. او از دعوتی ماورایی حرف میزد که برایِ منه تازه مسلمان ملموس و قابل درک نبود. دستی به محاسنش کشید: - اما ظاهرا آقا طلبیده... از چه حرف میزد؟ با چشمانی پر سوال خیره اش شدم. انگار جملاتش را مزه مزه میکرد تا خوب بیانشان کند. تعللش نگرانم کرد. منظورش را پرسیدم و او دستانم را در مشتش گرفت. کلماتش شمرده شمرده و با آرامش بیان شد: - راستش سارا خانم..‌‌.من باید برم ماموریت... دنیا بر سرم آوار شد. آخرین بار دو روز در سوریه گم شد و من به جایِ مادرش جان به لب شدم. اخم هایم را در هم کشیدم... با انگشت اشاره گره پیشانیم را باز کرد: - اینجوری اصلا خوشگل نمی شینا😊 و نرم و مهربان ادامه داد: - من یه نظامی ام.. و شما تاجِ سرِ یه مردِ نظامی.. چند روز دیگه باید برم عراق.. تأمین امنیت کربلا تو این ایام رو دوش بچه های سپاهه… از سراسرِ دنیا میاد.. پیاده و سواره.. چشم خیلیا به این جمعیت میلیونیه..‌. باید امنیتِ حریم رو حفظ کرد.. نباید خار به پایِ زوار بره. منم امسال طلبیده شدم.. باید برم. عصبی و پر تشویش بودم. عراق؟ امنیت؟ در چند قدمیِ داعشیان؟ ناخودآگاه جواب دادم: - منم میام.. منم با خودت ببر.. 🖤عاشق که دل سپرده باشد با پا میرود وقتی سر سپرده شد، جان بر کف می گیرد🖤 حسام دل داده بود یا سر؟ ⏪ ...
به سمتش برگشتم، دست به کمر زدمو اخمی ساختگی بر صورتم نشاندم: - تا حالا اونِ رویِ خانمتونو دیدین یا یه چشمه اشو نشون تون بدم..؟ صدای خنده اش بلد شد و دست بر گونه اش کشید: - والا هنوز خانممون نشده بودی؛ دو تا چشمه اشو نشونمون دادی دیگه وای به حالِ الان...😂 ولی سارا خانوم خدایی دستتون خیلی سنگینه هااا.. اون روز تو حیاط وقتی زدی زیر گوشم، برق سه فاز از کله ام پرید..😕 اصلا فکرشم نمیکردم، نیم وجب دختر انقدر زور داشته باشه😂😂 سپس با انگشت،اشاره ای به سینه اش کرد این یادگاری تونم که جاش حسابی مونده... بعد از اون ماجرا، هر وقت تو آینه جایِ کنده کاریتونو میبینم، کلی میخندم میگم من هی سالم میرم و هی سالم برمیگردم، دریغ از یه خط... اما ببین نیم مثقال جنسِ لطیف چه بلایی سرم آورده آخه... چنان زَدَتمَ که تا عمر دارم یادم نره😂 چه روزهایِ سختی بود، اما به لطفِ خدا و دوستیِ این مرد، همه اش گذشت. معجونی از خجالت و خنده به صورتم هجوم آوردند. هنوز آن سیلی و برش رویِ سینه اش را به خاطر داشت. به سمت جا نمازم رفتم و کمی عقب تر از سجاده یِ حسام، پهنش کردم: - بلندشو جنابِ امیرمهدی... بلند شو که ظاهرا زیادم سر به زیر نیستی.. پاشو نمازمونو بخونیم تا این فرشته ها بدبختم نکردن... با تبسم مقابلم ایستاد و پیشانی ام را بوسید: - خیالت تخت..😊 از هیچ کدومشون شماره نگرفتم. تا حوری مثه سارا خانم دارم، اونا به چه کارم میان آخه..؟ چقدر ساده بود سارایِ آلمان نشین، که را در روابطِ بدونِ مرز با جنس مخالف میدید. ⏪ ...
با نجوایِ مهربانش کنار گوشهایم که: ( هییس.. خانوومی، انقدر بلند نخند.. صداتو میشنوه ) وقتی در پارک قدم میزدمو او از جوک هایِ بی مزه ی برادرم میگفت... و من دلخوش به هر غروب، که نمازم را به عشقِ این جوانِ مذهبی اقتدا کنم. و او با سلامِ نمازش، عزم رفتن به خانه ی خودشان میکرد و نمیدانست چه بر سرِ دلم می آید وقتی مجبور بودم تا روز بعد ندیدنش را، صبر کنم. * تک تکِ ثانیه هایی که تو را کم دارم ساعتم درد؛دلم درد؛جهانم درد است* گاهی در آینه به خود نگاه میکردم و سرکی به گذشته ام می کشیدم. این بچه چه به روزِ سارایِ دیروز آورده بود که حالا خدا را در یک نفسی اش میدید؟ سارایِ کافر.. سارایِ بی قید.. سارایِ لجباز، حالا از سر بر نمیداشت و به خرج میداد در عبور از عابرانِ مذکر... که حتی قدمهایِ وارِ یک زن حرمت دارد و هر چشمی لایقِ تماشا نیست. این معجزه ی حسام بود یا جادویِ وجودش؟؟ و ...❤️ قافیه اش، گرچه مشکل است اما؛ خدا اگر که بخواهد ردیف خواهد شد. دیگر چیزی به رفتنش نمانده بود و من،بی تاب ندیدنش، پناه می بردم به تسیبحِ فیروزه ای رنگِ پروین.. کاش مادر کمی گذشته اش را رها میکرد و مهرش را آغوشم. کاش روزه ی سکوتش را به یک لبخند و صدا زدنم افطار میکرد و من از امیرمهدی و دلتنگی هایم برایش انشا میخواندم. اما دریغ... مُهرِ قهرش انقدر سنگین بود که خیالِ بی خیالی نداشت... ⏪ ...
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک می داد مردان خدا را... حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر بود... پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل... دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جانشینی ام. هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش. به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم... - میخوام برم کربلا... یعنی برم. با چشمانی گرد شده دست از کار کشید: - چی؟ خوبی سارا جان؟😳 بدونِ ثانیه ای تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید: - آهاااااان … بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مث بچه ها بهانه میگیری صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای😊 چرا حرفم را نمیفهمید؟ دلتنگ امیر مهدی بودم، آن هم خیلی زیاد... باید میرفتم... اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود... با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ شدم، که می داند مریضم و عمرم کوتاه... که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم بماند.. که اگر نروم میمیرم..😭 و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوشم کشید و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم... اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟ نـه!! پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم... و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمد و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستنش... روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید...😍 گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید... درست در بزنگاه و دقیقه ی نود. منِ و دانیالِ .. کنارِ هم.. ... دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی ، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمی کند... پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران. هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند حالا من مسافر بودم...❤️ مسافر خاک کربلــا......... ⏪ ...
. سری به نشانه ی مخالفت تکان دادم و در مقابلِ چشمانِ پر حیرتِ برادر، راهِ رفتن پیش گرفتم. ده دقیقه ای گذشت و دانیال به سراغم آمد: - سارا بگم خدا چکارت کنه... یه سره سرم داد زد که چرا آوردمت. کلی هم خط و نشون کشید که اگه یه مو از سرت کم بشه تحویل داعشم میده..😐 از نگرانی های مردانه ی حسام خنده بر لبانم نشست. دانیال چشم تنگ کرد و مقابلم ایستاد: - میشه بگی چرا باهاش حرف نزدی؟ مخمو تیلیت کرد که گوشی رو بدم بهت😑 دسته گلو تو به آب دادیو منو تا اینجا کشوندی، حالا جوابشو نمیدی و همه رو میندازی گردن من؟؟ شالِ مشکیم را مرتب کردم: - تا رسیدن به باید تحمل کنی... طلبکارو پر سوال پرسید: - چی؟ یعنی چی؟ ابرویی بالا انداختم: - یعنی تا خودِ کربلا، هیچ تماسی رو از طرفِ حسام پاسخ گو نمیبااااشم...😌 واضح بود جنابِ آقایِ برادر؟ نباید فرصتِ گله و ناراحتی را به امیر مهدی می دادم. من به عشق و دو فرزندش و پا به این سفر گذاشته بودم...❤️ پس باید تا رسیدن به مقصد دورِ عشقِ حسام را خط میکشیدم. وا رفته زیر لب زمزمه کرد: - بیا و خوبی کن.. کارم دراومده پس..😢 کی میتونه از پس زبونِ اون دیونه ی بی کله بربیاد.. کبابم میکنه…😢 انگشتم را به سمتش نشانه رفتم: - هووووی.. در مورد شوهرم، مودب باشااا...😌😒 از سر حرص صورتی جمع کرد و “نامردی” حواله ام...😂 بازرسی تمام شد و ما وارد مرز عراق شدیم. سوار بر اتوبوس به سمت ... کاخِ پادشاهیِ علی... اینجا عطرِ خاکش کمی فرق نداشت؟ ⏪ ...
حرفهایِ دانیال اثری نداشت و مجبور شد تا همراهیم کند. هجوم جمعیت آنقدر زیاد بود که گاه قدمهایِ بعدیم را گم میکردم. از دور که کاخِ پادشاهی اش نمایان شد...قلبم پر گرفت🕊 و دانیال ساکت چشم دوخت به صحنِ علی... با دهانی باز ، محو تماشا ماندم. اینجا دیگر مرزی برایِ بودن ، نبود... اینجا جسم ها بودند، اما روح ها نه... قیامت چیزی فراتر از این محشر بود؟ در کنارِ هیاهیویِ زائرانی که اشک می ریختند و هر کدام به زبان خودشان، امیر این سرزمین فقیر نشین را صدا میزدند، ناگهان چشمم به دانیال سنی افتاد که بی صدا اشک از گوشه ی چشمانش جاری میشد و دست بلند کرده زیر لب نجوا میکرد...💔 در دل قهقه زدم ، با تمام وجود... اینجا خودِ حکومت میکرد.. بیچاره پدر که با نفرت از علی ما را به عرصه رساند و حالا دختری مرید و پسری دلباخته ی امیرالمومنین رویِ دستانش مانده بود... و این یعنی ” من الظلمات الی النور”✨ طی دو روزی که در بودیم گاه و بیگاه به زیارت محبوس شده در زنجیره ی زائران، آن هم از دور رضایت میدادم و درد دل عرضه میکردم و مرهمِ نسخه پیچ ، تحویل میگرفتم. حالا دیگر دانیال هم بدتر از من سرگشتگی میکرد و یک پایِ این بود.❤️ با گذشت دو روز بعد از وداع با امیر شیعیان که نه، امیر عالمیان.. به سمت حرکت کردیم...💔 با پاهایی پیاده، قدم به قدمِ جنون زدگان حسینی...👣💔 ⏪ ...
در هتل مورد نظر اسکان داده شدیم و بعد از غسل زیارت عزم کردیم... پا به زمین بیرونِ هتل که گذاشتم، زیارت را محال دیدم. مگر میشد از بین این همه پا، حتی چشمت به ضریحش روشن شود؟ دانیال از بین جمعیت دستم را کشید وگفت که به دنبالش بروم... شاید بتواند مسیری برایِ زیارت بیابد. و منِ ناامید،دست که هیچ، دل دادم به امیدِ راه یابیِ برادر... روی به رویِ میدانی که یک مشک وسطش قرار داشت ایستادیم: - اینجا کجاست؟؟ دانیال نگاهی به اطراف انداخت: - میدون مشک... حرم حضرت عباس اون طرفه.. نگاه کن..💔💔💔💔💔 ... مردی که نمی توانستم درکش کنم. اسمش که می آمد حسی از ترس و امنیت در وجودم می پیچید... عینیت پیدا کردنِ واژه ی جذبه.. دانیال دستم را در مشتش گرفت و فشرد. خیره به مشکِ پر آب، خواست دلم را به زبان آوردم: - نمیشه یه جوری بریم تو حرم؟ - نه..خیلی شلوغه.. صدایش بلند شد: - من میبرمت.. اما این رسمش نبودا بانو...😉 نفسم از شوق بند آمد... به سمتش برگشتم‌. امیرمهدیِ من بود با لباسی نیمه نظامی و موهایی بهم ریخته... اینجا چقدر زود آرزوها برآورده میشد. اشک امانم را بریده بود و او با لبخند نگاهم میکرد: - قشنگ دقمون دادی تا رسیدی... ⏪ ...
. همین جا بشین میرم برات آب بیارم... اینجا این وقت سال اینجوریه دیگه. دستش را کشیدم و او کنارم نشست. - نمیخواد.. الان خوب میشه.. چیزی نیست... کاش میشد حداقل از دور چشمم به ضریح پسرانِ علی می افتاد.😔 این همه راه آمدن و هیچ؟؟؟💔 بغض صدایم را بم کرده بود: - یعنی هیچ جوره نمیشه بریم تا من بتونم ضریحشونو ببینم؟ دستم را میانِ مشتش گرفت: - نبینم گریه کنیااا... من گفتم میبرمت،پس میبرم.. امشب، ... خیلی خیلی شلوغه.. تقریبا ۲۴میلیون زائر اینجاست‌ که از همه جای دنیا اومدن، تک تکشونم مثه شما آرزوشونه که حداقل فقط چشمشون به ضریح آقا بیوفته... پس یکم صبر کن امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا خانوما رو میبرن واسه زیارت. ان شالله با اونا میبرمت داخل...قول😊 و قولهایِ این مرد،مردانه تر از تمامِ مردانه هایِ جهان بود. با دانیال تماس گرفت و مکان دقیقمان را به او گفت. کاش میشد که نرود... - میخوای بری؟ نرو😔 بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد: - بخور...باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما...😊 اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا...❤️ کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون نفسی عمیق وپرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا در میانی داشته باشم؟ ⏪ ...
اشک میریخت... خاخام می بارید... دانیال حیران و دلباخته میشد و ی علی، میسوخت و جنون وار خاکستر میشد... خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..........💔 گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا میکردم... زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟ اشک، دیدم را تار میکرد و من لجوجانه پرده میگرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش... باید ظرف نگاه پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمیدیدم. حسام نفس نفس زنان آمد. حال پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود... دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید. قدم به قدم همراهیش میکردم و او کنار گوشم نجوا کرد: - حال خوبتو میخرم بانو و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم... من مفاتیح الجنان را زیرو رویش کرده ام نیست یک حرز و دعا اندر دوامِ وصلِ تو... ⏪ ...
تمام نفسها عطر خدا می دادند و بس... میلیمتر به میلیمتر حرکت میکردیم و به جلو میرفتیم. حسی ملسی داشتم... حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق میدیدم و حضورِ پروردگار را... سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعته طی کردیم... ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد... بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد. مگر میشد انسان بودو از فرزند علی متنفر؟ اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم. اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود... من ملوانی را در عرشه ی کشتی دیدم که طوفان را رام میکرد و دریا را بستر آسایش اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه میکوبند محضِ صید شدن... و ، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود. ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتن هایِ آرام ومورچه ای مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد... چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوار ِمردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد... ⏪ ...
مردی که عشق، آرامش، زندگی و آسایش را با دو دستش هدیه ام کرد. چشم که باز کردم با لبخندی مهربان ، خیره ی صورتم شده بود: - شک ندارم که گرفتیش...😊 اشک پس زدم: - نمیخوای بگی چه چیزی از امام حسین میخوای؟ سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیق دستش مشغولِ بازی شد: - بانو میدونی چقدر دوستت دارم؟ ساکت ماندم.. اولین بار بود که این جمله را از دهانش می شنیدم... نگاه فراری اش را به صورتم انداخت: - اونقدر زیاد که گاهی میترسم... اونقدر عمیق که وقت دعا و خواستن از خدا، آمینِ آرزمو با صدایِ لرزون و کم جون میگم... اما مُهر خلوصِ امشبِ شما، کارمو راه انداخت. - پر از سوال شدم و ترس در جانم دوید: - مگه چی میخوای از خدا.. آرزوت چیه حسام؟ لبخند زد... مکث کرد. چشم به چشمانم دوخت: - شهید شم... زبانم خشک شد. نفسم یکی در میان بالا می آمد... من دعایِ شهادتِ معشوقم را آمین گفته بودم؟💔 این بچه سید چه به روزم آورده بود؟ من دعا کردم... با ذره ذره ی وجودم آمین گفتم با آه به آهِ قلبِ شکسته ام. کاش زمان می ایستاد.. دوست داشتم تا توان در دست دارم، حسام را زیرِ بادِ سیلی بگیرم و جیغ زنان تا خودِ خدا بِدَوَم... که غلط کردم.. که نکند برآورده شود دعایِ شهادتش... که او برود، من هم میروم... ⏪ ...
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند: - وقتی فهمیدم دارین میاین کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بِکَنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری منو شب اربعین..😊 دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت: - حلالم کن بانو... جملاتش سینه ام را سنگین میکرد و نفسم را سنگین تر... نمیتوانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را می سوزاند... دانیال آمد و من عصبی از تنها مردِ ناتمامِ روزهایِ عاشقیم به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم... وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم می کرد... اما نه... حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد میگرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند. رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش... ⏪ ...
کاش از دستم کلافه و عصبی بود. اما من میشناختمش، اهل قهر نبود. یعنی اتفاقی بد طعم، گریبانِ زندگیم را چنگ میزد ای کاش دیشب خساستِ نگاه را کنار می گذاشتمو یک دل سیر تماشایش میکردم... وحشت و استرس، تهوع را به دیواره هایِ معده ام میکوبید و زانو بغل گرفتم از سر عجز... زیرِ لب نام حسین (ع) را ذکر وار تکرار میکردمو التماس که منت بگذار و امیرمهدیِ فاطمه خانم را از من نگیر.... روز اربعین تمام شد.. اذان گفته شد.. نماز مغرب و عشا خوانده شد... اما… اما باز هم خبری از حسامِ من نشد.. حالا دیگر دانیال هم موبایلش خاموش بود و خودش ناپیدا... چند باری مسیرِ هتل تا حرم را دوان دوان رفتمو برگشتم... حس کردم... برایِ اولین بار، در زمین کربلا، را حس کردم حالِ ظهرِ عاشورا و ایستادنِ پریشانش بر ...😭 آرزویِ حسام ، داغ شد بر پیشانی ام... من مگر از زینب بالاتر بودم؟ چرا هیچ خبری از مردانِ زندگیم نبود؟ نمیدانم چرا؟ اما به شدت ترسیدم... من در آن سرزمین،غریب بودم اما ناگهان حس آشنایی، احساسم را خنک کرد. از حرم به هتل رفتم به این امید که دانیال برگشته باشد اما نه... درد معده امانم را بریده بود و قرص ها هم کارسازی نمیکرد... کمی رویِ تخت دراز کشیدم... ما فردا عازم ایران بودیمو امروز حسام اصلا به دیدنم نیامده بود... ما فردا عازم ایران بودیمو دانیال غیبش زده بود... ما فردا عازم ایران بودیمو من سرگشته خیابان هایِ کربلا را تل زینبیه می دویدم... مدام به خودم دلداری می دادم که تو همسر یک نظامی هستی... امیرمهدی اینجا در ماموریت است و نمی تواند مدام به تو سر بزند... ناگهان به یاد دوستانش در موکب علی بن موسی الرضا افتادم. حتما آنها از حسام خبر داشتند. چادر بر سر گذاشتمو به سمت در دویدم که ناگهان در باز شد... ⏪ ...
. حالا چیکار میکنی باهام میای یا برم؟ دانیال زیادی ناراحت نبود؟ - حسام یه نظامیه هاا.. فکر کردی بچه بازیه که همه از کار و جاش سر در بیارن؟ بیا استراحت کنیم، فردا عازم ایرانیم. رو به رویش ایستادم: - دانیال حالت خوبه؟ دستی کلافه به صورتش کشید و با مکثی بغض زده جواب داد: - آره.. فقط سرم درد میکنه... دروغ میگفت. خیلی خوب می شناختمش.. نمیدانم چرا اما ناگهان قلبم مشت شد و به سینه کوبید... نمی خواستم ذهنیتِ سنگینم را به زبان بیاورم: - دانیال.. مشکلت چیه..؟؟ هیچ وقت یادم نمیاد واسه یه سر درد ساده، صورتت اینجوری سرخو رگ گردنت بیرون زده باشه... تمام نیروی مردانه اش را در دستانِ مشت شده اش دیدم. زیر پایم خالی شد... کنار پایش رویِ زمین نشستم. صدایم توان نداشت: - حسام چی شده دانیال؟ اشک از کنار چشمش لیز خورد. روبه رویم نشست و دستانم را گرفت: - هیچی هیچی به خدا... فقط زخمی شده.. همین... چیز خاصی نیست.. فردا منتقلش میکنن ایران... کلمات را بی قفه و مسلسل وار میگفت. چه دروغ بچه گانه ای... آن هم به منی که آمین گویِ دعایش بودم... حنجره ام دیگر یاری نمیکرد. با نجوایی از ته چاه درآمده میخِ سیلِ چشمانش شدم: - شهید شده، نه؟ قطرات اشک امانش بریده بود و دروغ میگفت... گریه به هق هق اش انداخته بود و از مجروحیت میگفت.. از ماجرایِ دیشب بی خبر بود و از زنده بودنش میگفت... تنم یخ زده بود و حسی در وجودم قدم نمیزد... دانیال مرا در آغوش گرفته بود و مردانه زار میزد... لرزش شانه هایش دلم را می شکست... مگر گریه کردن داشت؟ نه اما ندیدنِ امیرمهدیِ فاطمه خانم چرا !!! فغان داشت.. شیون داشت.. نالیدن داشت...😭 دانه های اشک، یکی یکی صورتم را خیس می کردند... باید حسام را می دیدم: - منو ببر، میخوام ببینمش.. مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال هیچ فایده ای نداشت، پس تسلیم شد... از هتل که خارج شدیم یک ماشین با راننده ای گریان منتظرمان بود. رو به حرم ایستادم و چشم دوخته به گنبد طلایی حسین (ع) که شب را آذین بسته بود، زیر لب نجوا کردم: - ممنون که آرزوشو برآورده کردی آقا.. ممنونم...😭 به مکان مورد نظر رسیدیم. با پیاده شدنم از ماشین، صدایِ گریه هایِ خفه ی دانیال و راننده بلند شد. قدم هایم سبک بودو پاهایم را حس نمیکردم... قرار بود، امروز او به دیدنم بیاد.. اما حالا من برایِ دیدنش راهی بودم... دانیال بازویم را گرفت و من می شنیدم سلامها و تبریک هایِ خوابیده در بغض و اشکِ هم ردیفانِ همسرم را... شهادت تسلیت نداشت، چون خودش گفته بود “اگر شهید نشم، میمیرم” پس نمرده بود... ⏪ ...
دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتن هاتو از حسام دیدم، دیگه خودمم ترسیدم... از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا... وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..😭 تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد: - چجوری شهید شده؟ چانه اش میلرزید: - با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن... که باهاشون درگیر میشن... حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن... اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن آه از نهادم بلند شد... پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود. حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم. - خب داعشی ها چی شدن؟ لبخندش تلخ بود: - تار و مارشون کردن... صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم. در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرک کربلا به ایران برگردم... حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق می بردم... بیچاره فاطمه خانم... ⏪ ...
گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین... از اولین شانه به شانه شدن هایمان تا آخرین عاشقانهایِ حسینی مان...💔 چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم. خاموش بود. به شارژ زدمو روشنش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان... باز کردم... خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا... دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من نبود😔 فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم... حدسش سخت نبود. مداحی.. روضه... تصویر از حرم تا الی آخر... قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد. حس خوبی نداشتم... هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم. فیلم پخش شد و نفسم قطع... حسام بود... لحظاتِ آخر، قبل از شهادت💔 تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته... گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه... اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد: - سلام سارایِ من... ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم.... الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم... خشابامون خالیه و دیگه هیچ گلوله ای نمونده... ولی الاناست که نیروهایِ خودی برسن... بانو! میدونم وقتی گوشی به دستت برسه، به امید دیدن عکسامون زیرو روش میکنی... نگرد، هیچی توش نیست... آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو این تو نگه نمی داریم... موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد... پس نذار به پایِ بی علاقگیم...که به اندازه ی تک تک نفهسایِ عمرم دوستت دارم... اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه... ⏪ ...
✅✅✅ پاسخ سوم؛ اینا به همون اندازه که پیغمبرو قبول داشتن، جناب ابوبکر رو هم قبول داشتن... پیغمبر فرموده بود بعد از من علی... وقتی ابوبکر اومد گفت مردم علی جوانه، به درد نمی‌خوره... کسی باور نمی‌کرد ابوبکر دروغ بگه تموم شد... ابوبکر با کودتای نظامی قدرتو از علی‌بن‌ابی‌طالب نگرفتا، از بیرون هم نیرو نیاوردنا، خونریزی هم در گرفتن قدرت نشد.. ابوبکر خیلی راحت قدرت رو در مدینه گرفت... چرا؟! مقاومت مردمی در برابرش نبود؛ یه مقاومت بود (حضرت زهرا سلام‌الله) که اون مقاومتم مثل آب خوردن از رو زمین برداشته شد...💔 خب این پاسخ سوم درسته مردم ابوبکر را قبول داشتن... چه جوری می‌شه مردم آن‌قدر ابوبکر رو قبول داشته باشن؟!🤔 ببینید امروز در جهان اسلام ما یک میلیارد و حدوداً سیصد، چهارصد میلیون مسلمان داریم حداقل یک میلیاردش اهل‌سنت هستن!! ... . .