#همه گفتند ؛🍁
شُـــہـــدا شرمنده ایم...!😔
#خیلے ها شنیدند ؛ شهدا شرمنده ایم...!
خیلے ها #نوشتند ؛ شهدا شرمنده ایم...!
خیلے ها دیدند ؛
#شهدا شرمنده ایم ...!
همـــــہ .. !
همـــہ #شرمنده ایم..!🍁
👈ای ڪاش زمانی از #شرمندگی شهدا خارج شویم..!
.
.
از هر جا ڪه عبــــور میکنیم ،
نام ِ #شــــہیـــدے میدرخشد !
پس یادمــــان باشد ؛🍁
#قدم_به_قدم را بدهکاریم به آنهایی ڪ پل ِ عبور ِ ما شدند در دنیا..
.
.
ڪربلا_شلمچه 65
#یا_ڪربلا_خان_طومان 95
بصره یا حلبـــــ🍁
فرقی نمی کند ڪ
فداے #حسیـــــن (علیهالسلام)
یا فداے #زینـــــب(سلام الله علیہا)
همه اصحاب آخر الزمانی #سیدالشُـہـدا یند
.
✅سلام بر آنهایی ڪ #ڪفنشان لباس سبز رزمشان بود..🍁
الهے هیچ #مسافرے از رفیقاش جا نمونہ ..😭
#شَــــهادتــــ را نــــه مـــا پیــدا ڪـــه پیــدا مےڪنـــد ما را ...
____~°°••🕊💢🕊••°°~_____
🌸یا فاطمـــة الزهرا سلام الله علیــــها(امُ الشــهداء)🌸
🇮🇷 #کانال_خامنه_اے_شهدا 🇮🇷
بصیـــــــــرت
💝🍃💝 🍃💝 💝 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_نود_و_هشتم ✍ آن مرد رفت؛ وقتی که باران نمی بارید...آسمان نمی
پادشاهی حسین، کم از پدرش علی نداشت و عشقش سینه چاک می داد مردان خدا را...
حالا دیگر تلوزیون تمرکزش بر #پیاده_روی_اربعین بود...
پیاده روی که چه عرض کنم، سربازیِ پا در برابرِ فرمانِ دل...
دیگر هوسانه هایم به لب رسیده بود و چنگ میکشید بر آرامش یک جانشینی ام.
هوا رو به تاریکی بود و دانیالِ سرگرم کار با لب تاپش.
به سراغش رفتم و بدون مقدمه چینی حرف دلم را زدم...
- میخوام #اربعین برم کربلا...
یعنی #پیاده برم.
با چشمانی گرد شده دست از کار کشید:
- چی؟ خوبی سارا جان؟😳
بدونِ ثانیه ای تردید جمله ام را تکرار کردم و او پر شیطنت خندید:
- آهاااااان … بگو دلت واسه اون حسامِ عتیقه تنگ شده داری مث بچه ها بهانه میگیری
صبر کن یه ساعت دیگه بهش زنگ میزنم، باهاش حرف بزن تا هم خیالت راحت شه ، هم از دلتنگی دربیای😊
چرا حرفم را نمیفهمید؟
دلتنگ امیر مهدی بودم،
آن هم خیلی زیاد...
باید میرفتم...
اما نه برایِ دیدنِ او.. اینجا دلم تمنایِ تماشا داشت و فرصت کم بود...
با جدیدت براش توضیح دادم که هواییِ خاکِ #کربلا شدم، که می داند مریضم و عمرم کوتاه...
که نگذارد آرزویِ به ریه کشیدنِ تربت حسین به وجودم بماند.. که اگر نروم میمیرم..😭
و او با تمامِ برادرانه هایش، به آغوشم کشید و قوتِ قلب داد خوب شدنم را و گوشزد که شرایطم محیایِ سفری به این سختی نیست و کاش کمی صبوری کنم...
اما مگر ملک الموت با کسی تعارف داشت و رسم صبر کردن را میدانست؟
نـه!!
پس لجبازانه پافشاری کردمو از حالِ خوشم گفتم و اینکه باید بروم...
و از او قول خواستم تا امیرمهدی، چیزی نفهمد و او قول داد تا تمام تلاشش را برای رسیدن به این سفر بکند و چقدر مجبورانه بود لحنِ عهد بستنش...
روزها میگذشت و من امیدوارانه چشم به در میدوختم تا دعوت نامه ام از عرش برسد و رسید...😍
گرچه نفسم بند آمد از تاخیرش، اما رسید...
درست در بزنگاه و دقیقه ی نود.
منِ #شیعه و دانیالِ #سنی.. کنارِ هم..
#قدم_به_قدم ...
دو روز دیگر عازم بودیم و دانیال با ابهتی خاص سعی کرد تا به من بفهماند که خستگی ام در پیاده روی #اربعین، مساویست با سوار شدن به ماشین و حرفی رویِ حرفش سنگینی نمی کند...
پروین مخالفِ این سفر بود و فاطمه خانم نگران.
هر دو تمامِ سعی شان را برایِ منصرف کردنم، به جریان انداختند و جوابی نگرفتند حالا من مسافر بودم...❤️
مسافر خاک کربلــا.........
⏪ #ادامہ_دارد...