eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
صادق وصیت کرده بود که بعد از شهادتش و در مراسم تشییع سیاه نپوشم و سفید به تن کنم🤍 می‌گفت برای تشییع‌ کننده‌هایش که بسیار هم عظیم حضور داشتند لبخند بزنم و قوت قلب‌شان باشم.😊 در مراسماتش به تأکید می‌گفت: به جای خرما شیرینی پخش کنید و سر تشییع کنندگانم نقل بپاشید. از من خواستند در جمع گریه نکنم و زینب‌وار بایستم.♥️ [نقل‌ازهمسرشهید] اکبری ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــ @khamenei_shohada
گفت: میدانے ڪہ اگر مرداڹ ما آنجا نمےجنگیدند آن جانور ها حالا به یزد و ڪرمان هم رسیده بودند و شڪم زنان باردارماڹ را مےدریدند؟ گفتم: میدانم😔 گفت: میدانے عزت در ایڹ است ڪہ مردمے بیرون از خاڪ خود برای امنیت شاڹ بجنگند؟ گفتم: میدانم، ولی در این هیاهوی شهر که همہ دنبال مارڪ و ملڪ و جواهرند، کسی قدر میداند این مهربانی تو را؟😭 و باز هم مست شدم از لبخندش.❤️ گفت: لطف این کار در همیڹ استـــــ... ❤️وقتی در تشییع پیڪرش قدم بر میداشتم همین جملہ‌اش را زیر لب تڪرار میڪردم.❤️ 🌹و حالا هم ڪه روی تخت بیمارستان رقیہ‌اش را برای اولیڹ بار به دستم داده‌اند هماڹ جمله را زیر لب تڪرار میکنم.🌹 ❤️«دختر کوچک من! چشم های باباییَت را باز کن تا برایت بگویم شرح مردانگی اش را😭😭 🌹او می آید🌹 ✍ دلنوشته همسر مدافع حرم شهید میثم نجفی که15 آذر شهید شد و دخترش 15 روز بعد در شب یلدا به دنیا آمد.😭😭 😭😭😭😭خدایاااا💔 ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🔴 تفحـــــ🔎ـــــص عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد. دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه ی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آن جا را گشتیم . آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام محرم نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه ی دیدنی بود. همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت امام حسین (ع) ... 📚منبع: کتاب تفحص، صفحه:112 ـــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🌺🍀🌺شهید همیشه روے آمادگے جسمانے خودشون ڪار میڪردن هر روز به پیاده روے و ورزش مے پرداختند از ایشون پرسیدیم ڪه حاج آقا شما چرا انقدر ورزش مے ڪنید ڪه شهید فرزانه در پاسخ به ما گفتند: ما اگر اعتقادمون اینه امام زمان (عج) به سرباز نیاز دارند باید ورزش ڪنیم و از آمادگے جسمانے برخوردار باشیم چون آقا سرباز تنبل نمے خواهند.🌺🍀🌺 کپی مطالب کانال آزاد ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
🕊️بسم رب الشهدا والصدیقین🕊️ سالروز شهادت... به نام شهیدی که عباس وار جنگید زینب گونه اسیر شد حسین
🕊🍂 🍂🕊 ‌شب اعزام، زود رفت خوابید. می ترسید صبح خواب بماند. به مامانم سپرده بود زنگ بزند، ساعت کوک کرد، گوشی‌اش را تنظیم کرد و به من هم سفارش کرد بیدارش کنم.‌طاقتم طاق شد و زدم به سیم آخر. کوک ساعت را برداشتم. موبایلش را از تنظیم زنگ خارج کردم، باتری تمام ساعت‌های خانه را در آوردم. می خواستم جا بماند. حدود ساعت سه خوابم برد. به این امید که وقتی بیدار شدم کار از کار گذشته باشد. ‌ موقع نماز صبح، از خواب پرید.🌹 نقشه‌هایم، نقشه بر آب شد. او خوشحال بود و من ناراحت. لباس هایش را اتو زدم. پوشید و رفتیم خانه‌ی مامانم. مامانم ناراحت بود، پدرم توی خودش بود. همه دمغ بودیم؛ ولی محسن برعکس همه، شاد و شنگول. توی این حال شلم شوربای ما جوک می گفت. می‌خواستم لهش کنم. زود ازش خداحافظی کردم و رفتم توی اتاقم. من ماندم و عکسهای محسن. مثل افسرده ها گوشه ای دراز کشیدم. فقط به عکسش که روی صفحه گوشی ام بود نگاه می کردم. تا صفحه خاموش میشد دوباره روشن می کردم. روزهای سختی بود… ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
گرگ و میش سحر، برای خرید نان از خانه خارج شدم، چشمم به رفتگر محله افتاد که مثل همیشه در حال کار بود؛ دیدم امروز صورت خود را با پارچه ای پوشانده است، نزدیکتر رفتم، او رفتگر همیشگی محله ما نبود، کنجکاو شدم، سلام دادم و دیدم رفتگر امروز، آقامهدی است. آقا مهدی، شما اینجا چیکار میکنی؟ آقا مهدی علاقه ای به جواب دادن نداشت، ادامه دادم: آقا مهدی شما شهرداری، اینجا چیکار میکنی؟ رفتگر همیشگی چرا نیست؟ شما رو چه به این کارا؟ جارو رو بدین من، آخه چرا شما؟ خیلی تلاش کردم تا بالاخره زیر زبون آقا مهدی رو کشیدم: زن رفتگر محله، مریض شده بود، بهش مرخصی نمیدادن میگفتن اگه تو بری نفر جایگزین نداریم، رفته بود پیش شهردار و آقا مهدی بهش مرخصی داده بود و خودش اومده بود جاش، اشک تو چشام جمع شد هر چی اصرار کردم آقا مهدی جارو رو به من، نداد، خواهش کرد که هرچه سریعتر برم تا کسی متوجه نشه... ـــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ @khamenei_shohada
🍃 اینجا سوریه ریف جنوبی حلب منطقه خانات سال 1394 ما بین عملیات ها که وقت آزاد داشتیم هر کسی به کار و فعالیتی انجام می‌داد سید مصطفی باغچه پشت مسجد که نیروها در اون مستقر بودن رو رسیدگی می‌کرد.. جوان ترین شهید مدافع حرم ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
در جلسه ، عباس ( ذبیح‌ الله ) گفت ، بچه ‌ها می خواهند مثل بقیه استان های دیگر نیروی مستقل داشته باشند ، چون همشهری با همشهری اش بهتر زبون یکدیگر را می فهمند و با این حساب منسجم تر عمل می کنند . برادر محسن که قانع شده بود پرسید ، حالا اسم مشخصی هم برای تیپ یزد انتخاب کرده اید !؟ گل از گل بچه ‌ها شکفت ، تلاش ‌های آنان نتیجه داده بود ، همه نگاه ها متوجه عباس شد . هر کس پیشنهاد بدهد ، بهترین را انتخاب می کنیم . برادر محسن گفت اول پیشنهاد خود شما چیست؟! عباس گفت ، چون نزدیک عید غدیر است ، من الغدیر را پیشنهاد می کنم . برادر محسن گفت ، به به ، به به ، و بقیه صلوات فرستادند . محسن رضایی ، تشکیل تیپ الغدیر یزد را تبریک گفت و عباس را به عنوان فرمانده تیپ معرفی کرد..... سردار 📕 سردار ، ص 184 « اللهم عجل لولیک الفرج » @khamenei_shohada
🔴 تفحـــــ🔎ـــــص عصر عاشورا بود. در فکه مشغول جست و جو بودیم اما هیچ خبری از شهدا نبود. به شهدا التماس کردم که خودی نشان دهند. ناگهان میان خاک ها و علف های اطراف، چشمم افتاد به شیی سرخ رنگ که خیلی به چشم می زد. دقت کردم یک بند انگشت استخوانی داخل حلقه ی یک انگشتر بود. با محمودوند و دیگران آن جا را گشتیم . آن جا یک استخوان لگن و یک کلاه آهنی و یک جیب خشاب پیدا کردیم. خیلی عجیب بود. در ایام نزدیک عاشورا و اتفاقاً صحنه ی دیدنی بود. همه نشستیم و زدیم زیر گریه؛ انگار روز عاشورا بود و انگشت و انگشتر حضرت (ع) ... 📚منبع: کتاب تفحص، صفحه:112
ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ همرزم شهیدنوری: شب‌ورود به بوڪمال بود. تمـام گردان داشـت وارد شـهر میشد. برخـی از مـردم هنوز تو شـهر بودند.. ماگـروه موشـڪی بودیـم، بایـد جـاهای خاص مستقر میـشدیم.. چنـد دقـیقه ای رفتـیم بـالای یـه خـونه و مراقـب اطراف بـودیم یه پیرمـرد به هـمراه ۳ بچه ڪه از سه چهار سـاله تا ده یازده سـاله با لـباس های پاره پوره و قـیافه های حـموم نرفته جـلوی ساختمان نشسته بودند ڪه ما بدونیم اونـجا خانواده زنـدگی میڪنه.. مـا ایرانی ها هـم ڪه عاشق بچه ڪوچولو، خواسـتیم یڪم بچـه هارو نوازش ڪنـیم..فڪرش رو بڪن بچه ای ڪه تمام عـمرش داعـشی دیـده، حالا با دیدن ماڪه لبـاس نـظامی پوشیدیم قطعا میـترسه. لـباس مـنم طرحـش مثل لبـاس داعـشیا بود، موقعی ڪه رفتیـم نزدیڪشون، اون بچـه ڪوچیڪ ترسیـد و چنـد قدم عقب رفـت مـاهم ڪه دیگه ڪاریش نداشتیم موقـع بیرون اومـدن از خـونه، نتونستم جلوی خودمو بگـیرم بچه هارو بغل ڪردم و بوسـیدمشون رفت از تو مـاشـین باقـلوا آورد و به بـچه ها تعارف ڪرد.. باقـی بچه هـای تیـم اومدند و اون بچه ها رو ڪمی نوازش ڪردند و باهـاشون دست دادند.. رانـنده ما بـود. سوییچ رو بـهش دادم گفتم بشـین بریم..گفـت حوصله ندارم خودت بشین.نشسـتم تو ماشـین و همین ڪه حرڪت ڪردیم زد زیر گریه.. اون لحـظه بود ڪه از اعماق قلبـم حسـرت اون حالش رو خوردم..🖤 ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ ﮐﻮﻟﻪﭘﺸﺘﯽﺍﺵ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﮐﻮﻟﻪ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﭘﺮ ﺑﻮﺩ ﺍﺯ ﺧﺮﺝ ﻭ ﻣﻮﺷﮏ ﺁﺭ . ﭘﯽ . ﺟﯽ . ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺳﺘﻮﻥ ﺍﺯ ﺩﺍﺧﻞ ﻣﻌﺒﺮ ﺭﺩ ﻣﯽﺷﺪﯾﻢ . ﺳﻨﮕﺮﻫﺎﯼ ﺩﺷﻤﻦ ﺩﺭ 200 ﻣﺘﺮﯼﻣﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ . ﺁﺭﺍﻡﺁﺭﺍﻡ ﻭ ﺑﯽ ﻫﯿﭻ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺭﻓﺘﯿﻢ . ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ . ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﯾﻦ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻓﺎﺟﻌﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﻣﯽﺁﻭﺭﺩ … ﮐﻮﻟﻪﭘﺸﺘﯽ ﻋﻠﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﺮﺝﻫﺎ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ . ﺍﻣﮑﺎﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﮐﻮﻟﻪﭘﺸﺘﯽ ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﻢ ﻧﺒﻮﺩ . ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﮐﻮﻟﻪﭘﺸﺘﯽ ﻋﻠﯽ ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻮﺭﺩ . ﮔﻠﻮﻟﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﺧﺮﺝﻫﺎﯼ ﺁﺭ ﭘﯽ ﭼﯽ ﺁﺗﺶ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ … ﻭ ﻋﻠﯽ ﺷﻌﻠﻪﻭﺭ ﺷﺪ . ﻫﻤﻪ ﺑﻬﺖﺯﺩﻩ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ . ﺷﻌﻠﻪﻫﺎﯼ ﺁﺗﺶ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﻋﻠﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﺰﻧﺪ ﻭ ﺩﺷﻤﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺗﯿﺮﺍﻧﺪﺍﺯﯼ ﮐﻨﺪ . ﻋﻠﯽ ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻣﯽﺳﻮﺧﺖ، ﻧﺎﺭﻧﺠﮏﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩ . ﻭ ﯾﮏ ﮐﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﮐﺮﺩ . ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﻭ ﻣﻈﻠﻮﻣﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ . ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺷﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ . ﺷﻌﻠﻪﻫﺎ ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩ ﻋﻠﯽ ﺭﺍ ﻣﯽﺳﻮﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻢﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﺟﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩ . ﻋﻠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺟﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩ ﻭﻟﯽ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺁﺗﺶ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺳﺮﺩ ﺷﺪ . ﻋﻠﯽ ﮐﻪ ﻫﻨﻮﺯ ﺗﻪﺭﻣﻘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﺍﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﺁﺏ ﮐﺮﺩ . ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﭼﻔﯿﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺧﯿﺲ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭﯼ ﻟﺐﻫﺎﯼ ﻋﻠﯽ … ﺷﺎﯾﺪ ﺍﯾﻦ ﺣﻖ ﻋﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺧﺮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺁﺗﺶ، ﻃﻌﻢ ﺁﺏ ﺭﺍ ﺑﭽﺸﺪ . ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻋﻠﯽ ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺮﺍﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﻮﯾﺪ ﻟﺤﻈﻪﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺴﯿﺠﯽ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﻣﯽﺩﺍﺩ . ﭼﻔﯿﻪ ﺧﯿﺲ ﺭﺍ ﮐﻪ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺭﻭﯼ ﻟﺐﻫﺎﯾﺶ، ﻧﮕﺎﻫﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪ . ﻭ ﺷﺎﯾﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ؛ “ ﻋﻠﯽ ﻋﺮﺏ “ ، ﺑﺴﯿﺠﯽ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﻟﺸﮑﺮ ﺛﺎﺭﺍﻟﻠﻪ ﮐﺮﻣﺎﻥ، ﺷﻤﻊ ﻣﺤﻔﻞ ﺷﻬﺪﺍ ﺷﺪ. ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
👇👇 ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada