بصیـــــــــرت
🌾گم میشوم میان 🍁#دلتنگی💔 هایم... 🌾و محو #نگاهت 🍁که مشتاقانه #پرواز را🕊 🌾به انتظار نشسته ای... #ش
🖋📚#خاطرات_شهدا🌷
♨️دل تنگی💔 هایم کار دست دلم داده است. به هر سو که می روم من هستم و اشک 😭و امام_رضاامروز هم حکایتِ خادم افتخاری اش .
به گمانم #مرتضی_عطایی🌼 کنار پنجره_فولاد روضه ی خرابه_ی_شام را خواند و با نوحه ی سالار_زینب ، دم ِ ِعشق💓 را گرفت که با پروازِ به مقصدِ دمشق حاجت روا شد.
🔆آنقدر عکس🖼 و فیلم از #مدافعان_حرم برای خانواده ی شهدا سوغات آورد که آوینی_سوریه شد.
هربار با رفتنش، همسرش به رسم عشق چله_ای برای سلامتی اش در حرم امام رئوف می گرفت. اشک های همسرش سبب شد که مدتی با نام جانباز ِمدافع دلتنگ شود برای دوستانش که بار سفر را بستند و رفتند .سخت است حال جامانده ای که دلش تنگ و چشمانش بارانی🌨 است
♨️شاید سفارش رفیق شهیدش سید ابراهیم، پیش ارباب بود یا رضایت همسر دل شکسته اش 💔برای شهادت یا مناجات خودش در روز ِعرفه با معشوق که با تیری☄ که به گلویش اصابت کرد به آرزویش رسید.
🔆ابوعلی دیگر نگران نباش.در روز قیامت شرمنده ارباب نمی شوی. چون گلوی تو هم خونی است.فقط تو را قسم به اشک های بعد از شهادتت دعایمان کن.باید گذشت از این دنیا به آسانی باید مهیا شد از بهر قربانی
سوی حسین رفتن با چهره خونی
زین سان بود زیبا معراج انسانی
🍂به مناسبت ایام شهادت
#شهید_مرتضی_عطایی🌷
ــــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ
🌺 ترفند وسوسهانگیز برای جبهه نرفتنِ تک پسر خانواده، که البته جواب نداد
#خاطرات_شهدا
تک پسرِ خونه بود و دانشجوی مکانیک. برای اینکه جبهه نره، خانواده اش خونه ی بزرگشون رو فروختند، پولش رو ریختند به حسابش تا بمونه و کارخانه بزنه و مدیریت کنه ؛ اما فایده ای نداشت و رفت جبهه... آخرین بار هم که می رفت جبهه، توی وسایلش یک چکِ سفید امضاء به همراهِ یک نامه گذاشت و توی اون نوشته بود: برگشتی در کار نیست. این چک رو هم گذاشتم تا بعد از من برایِ استفاده از پولی که ریختین توی حسابم ، به مشکل برنخورید...
🌹خاطرهای از زندگی دانشجوی شهید مسعود آخوندی
📚منبع: مجموعه تاریخی؛ فرهنگی؛ مذهبی تختفولاد اصفهان
#شهیدآخوندی #جهاد #دنیاگریزی
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــــ
#خاطرات_شهدا
✍شهیدی که سوخت تا کسی فدا نشود...
#متن_خاطره
نیروها تویِ تاریکیِ شب داشتند جلو میرفتند ، که متوجهِ انفجارِ مین منور شدند. انفجارِ این مین هم مساوی بود با شلیک منوّر، روشن شدنِ منطقه و لو رفتنِ عملیات. اما یکی از بچهها خودش رو انداخت روی مینِ منوّر. حرارت تمام بدنش رو سوزاند. علاوه بر ذوب شدنِ پلاکِ شهید، حتی استخوانهای سینهاش هم از بین رفته بود. اما اجازه نداد منوّر شلیک بشه و عملیات لو بره. چون میدانست که اگر عملیات لو بره ، بچه ها قتلِ عام میشن. برای همین خودش رو فدا کرد ، تا دیگران فدا نشن...
📚منبع: کتاب شهید گمنام، صفحه 155
#شهید_گمنام ایثار ازخودگذشتگی بی_تفاوت_نبودن
ــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــ
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهید_بهزاد_سیفی
💌#خاطرات_شهدا
با بهزاد و خانواده به سفر مشهد رفتیم؛
در جاده شمال، ماشینی همینطور به ما چراغ میزد💡
به بهزاد گفتم:
یک ماشین دنبال ماست؛
بهزاد کنار زد و به سراغ راننده رفت؛
من هم به دنبالش رفتم.
یک مرد بسیار محترمی بود
و با کمال محبت و احترام،
درخواست مبلغی کرد
و گفت همه کارتهایش را در منزل جاگذاشته💳
و برای بنزین پول کم دارد🔋
راننده گفت : همش میگفتم به چه ماشینی تقاضا کنم که باور کند و بهم کمک کند و خجالت نکشم؟
به دلم افتاد از ماشین شما تقاضا کنم🚗
بهزاد آن مبلغ مدّ نظر را داد
و آن شخص هرچه اصرار کرد
که شماره کارتی بهش بدهیم
که پول را به ما پس بدهد،
بهزاد قبول نکرد و گفت:
به خاطر حضرت زهرا سلاماللهعلیها
این مبلغ را دادم💚
مرد لبخندی زد و گفت دیدم پشت ماشین شما
"یا زهــــرا" نوشته بود،
به شما رو زدم و تشکر کرد و رفت✋🏼
هیچ وقت ذوق و اشتیاق آن روز بهزاد را
فراموش نمیکنم🤗
پسرم با وجودی که مستأجر بود
و حقوق کمی داشت،
اما هر وقت به روستا میآمد،
مقداری پول به من میداد تا بین زنان بیسرپرست روستا تقسیم کنم❤️
💠راوے: مادر شهید مدافعحرم #بهزاد_سیفی
ــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
💌#خاطرات_شهدا
شهید ضیایی از وضعیت مالی خوبی برخوردار بود؛ حمیدرضا به رزمندگان پاکستانی کمکهای مالی میکرد؛ رزمندگان پاکستانی را همچون برادران خودش میدانست و به قومیت و ملیت رزمندگان توجه نمیکرد؛ مدافعان حرم تیپ زینبیون بسیار مظلوم هستند.
حمیدرضا فرمانده قرارگاه نبود بلکه در کنار همین رزمندگان در گرما و سرما میخوابید و در میدان نبرد در صف اول بود؛ با وجود اینکه رابطه صمیمی بین رزمندگان پاکستانی و حمیدرضا برقرار بود اما در خصوص آموزش بسیار رابطه جدی داشتند.زمانی هم که حمیدرضا به تهران میآمد،از حال نیروهایش بیاطلاع نبود و به آنها سر میزد و در صورتی که نیاز به کمک داشتند،کمکشان میکرد.
📀راوے: همرزم شهید #حمیدرضا_ضیایی
ــــــــــــــــ🕊🌹ـــــــــــــــ
@khamenei_shohada
💌#خاطرات_شهدا
💠دعــــای رهبــــر انقــــلاب
در سال ۱۳۷۶ در دانشکده افسری امام حسین علیهالسلام خدمت مقام معظم رهبری رسیدیم؛ همه نیروها در میدان صبحگاه در گروهانهای خود مستقر شدند. بعد از قرار گرفتن حضرت آقا در جایگاه،به دستور ایشان همه نیروها جلوی جایگاه آمدند؛ همه هجوم آوردیم که به حضرت آقا نزدیکتر باشیم.
رهبری شروع به سخنرانی کرد.
شهید عبدالرضا مجیری بلند شد و گفت:
آقا من میخوام دو تا مطلب خدمتتون بگم!✋🏼
حضرت آقا گفتند: بگو عزیزم! چی میخوای بگی؟!
عبدالرضا گفت: آقا دو تا درخواست دارم؛ اوّل اینکه دوست داریم تشریف بیارید دانشکده ما در اصفهان و دوّم اینکه دعــــا کنید من شهیــــد بشــــوم!
با این صحبت بین همه نیروها ولوله افتاد و همه میگفتند آقا برای ما هم دعا کن.
رهبری گفتند: یعنی همهتون میخواید شهیــــد بشید؟
همه نیروها گفتند بلــــه!
حضرت آقا گفتند: همهتون شهید بشید، سپاه چیکار کنه پس؟! سپاه نیرو میخواد!
و بعد گفتند دستانتون را بلند کنید و دعــــا کردند: پرودگارا مرگ ما را شهــــادت در راه خودت قــــرار بده...
📀راوے: همکار شهید #عبدالرضا_مجیری
ــــــــــــــــ🕊🌹ــــــــــــــــــــ
@khamenei_shohada
💌#خاطرات_شهدا
🔹تابستان سال۹۵ مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟! گفتم مصطفی باز میخوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت پایه هستی هرروز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟!
#مرد_میدان
┄┅─✵🌹🕊🌹✵─┅┄
@khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💌#خاطرات_شهدا 🔹تابستان سال۹۵ مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟! گفتم مصط
💌#خاطرات_شهدا
🔹تابستان سال۹۵ مصطفی آمد سراغ من و گفت: حال و حوصله بنایی را داری یا نداری؟! گفتم مصطفی باز میخوای کجای مغازه را بزنی بهم؟ گفت پایه هستی هرروز بعد از کار با هم بریم باقرآباد، بنایی صلواتی کنیم برای ساختن خانه؟!
🔹گفتم خانه برای کی؟ گفت برای خانوادههای شهدای فاطمیون که سرپناهی ندارند؛ گفت من سفیدکاری، لولهکشی، برقکاری، کابینت و راهانداختن همه تاسیسات فنی را قبول کردم؛ میدانستم تو هم پایهکار هستی.
🔹خلاصه، آنتابستانِ من و مصطفی عجب تابستانی شد؛ آن چندماه ماموریت نداشتیم و کار خدا هر دو تهران بودیم؛ خستگی برای مصطفی بیمعنی بود؛ با هم شبانهروز کار کردیم. مادر ما هم که از خودمان پایهتر بود، بیل و کلنگ دستش میگرفت و پابهپای ما کار میکرد.
🔹هیچوقت یادم نمیرود روزی که کلید خانهها را در باقرشهر به آن چندخانواده شهید تحویل دادیم، از خوشحالی گریه میکردند و نمیدانستند چطور تشکر کنند. تابستان آنسال، ما ۶واحد را برای سکونت خانوادهها آماده کردیم.
📀 راوے: برادر مدافعحرم
شهید #مصطفی_محمدمیرزایی
🌸
🍃🌸
🌺🍃🌸
🍃🌺🍃🌸
🌸🍃🌺🍃🌸
بصیـــــــــرت
💌#خاطرات_شهدا
💠شهید مصطفی محمدمیرزایی
مصطفی عاشق فلافل بود🥮
و من هم یک فلافلپزِ ماهر؛
اصلاً یکی از نذرهای مصطفی
برای هیئت، نذر فلافل بود🌭
من برای عزاداران هیئت محله،
یکتنه ساندویچفلافل درست میکردم.
در مکالمه آخر
قبلاز خداحافظی✋🏼
مصطفــــی گفــــت:
آذر خــــانــــم!
فلافــــلهای شما
از فلافل عراقیها هم خوشمزهتره😘
دستورش را بده بدم به عراقیها🇮🇶
درست کننــــد بیشتــــر بفروشنــــد.
دمِ آخری هم گفت:
مــــادر اگر اینبار هم
قسمتم شهادت نبود و برگشتم،
بــــرام آستیــــن بالا بــــزن💍
اگر هم که قسمتم شهادت بود
مبادا غصه بخوری هاااا
حواســــم بهت هســــت💚
راستی! نــــذر فلافــــل من هم
دســــت خــــودت را میبوســــه🙏🏼
مصطفی همیشه
هوای من را داشت؛
وقتی مزار یادبودش
در آستان حضرت عبدالعظیم شد🕌
فهمیدم بعد از رفتنش هم
هــــواخــواهــــم اســــت؛
هرچند دلخوشی من
شده یک قبر خالــــی
و چیزی از مصطفی برایم نیاوردند
حتــــی یــــک انگشــــت!💔
📀راوے: مادر مدافعحرم
#خاطرات_شهدا
رتبه اول دانشگاه تورنتو کانادا رو به دست آورده بود ، درسش که تموم شد اومد ایران و گفت : میرم جبهه
گفتم : شما تازه ازدواج کردی ، یه مدت بمون و نرو
گفت: نه مادر ، من با پول این مملکت تو کانادا درس خوندم ، حالا که درسم تموم شده وضیفه شرعی دارم برم جبهه ، وضیفمه برم به اسلام و مردم خدمت کنم .
خاطره ای از زندگی مهندس شهید حسن آقاسی زاده
کتاب خدمت از ماست ، خاکریز خاطرات
ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ
☑️ @Baserat_ir
💌#خاطرات_شهدا
💠شهید مدافعحرم #علی_اصغر_شیردل
همیشه میگفت:
یک چیزی که مانع میشه و داره من رو به این دنیا دلبسته میکنه پسرم امیرعلی است👶🏻
امیرعلی بدجوری داره من روبه این دنیــــا دلبسته میکنه!
من همیشه میگفتم که بچهات هستش مسئلهای نیست!متوجه نمیشدم که داره چی میگه🧐
ولی ایشون میخواست حتی از بچهاش،از همسرش و حتی از زندگیــــش بگــذره
و به ایــــن درجــــه والا برســــه🕊
چون چیزی رو بالاتر از زندگی و زن و بچهاش میدید!
علیاصغر
خــــدا و ائمهاطهار عليهمالسلام
رو میدیــــــــد!💚
📀راوے : همسر شهید
🌸
🌺🍃🌸
ـــــــــ🇮🇷بصـــیرت مجازے🇮🇷ــــــــ
☑️ @Baserat_ir
#خاطرات_شهدا
#شهید_شیرودی
شهید علی اکبر قربان شیرودی ، که با شروع جنگ تحمیلی در 31 شهریور1359 به منطقه کرمانشاه رهسپار شده بود در جریان یکی از مأموریت های خود با سرپیچی از فرمان بنی صدر مبنی بر تخلیه پادگان و انهدام انبار مهمات منطقه ، به همراه دو خلبان همفکر خود و با دو هلیکوپتری که در اختیار داشتند ، در طول 12 ساعت پرواز بی نهایت حساس و خطرناک که وی به عنوان تنها موشک انداز پیشاپیش دو خلبان دیگربه قلب دشمن یورش برد ، توانست مهمات دشمن را درهم کوبیده وخسارات سنگینی بر دشمن وارد آورد . شجاعت و ابتکار عمل این شهید نه تنها در سراسر کشور، بلکه در تمام خبرگزاری های مهم جهان منعکس شد.
بنی صدر برای حفظ ظاهر دو هفته بعد به او ارتقاء درجه داد، اما وی درجه تشویقی را نپذیرفت وتنها خواسته اش را دیدار با حضرت امام و بیان کارشکنی های بنی صدر و بی تفاوتی برخی از فرماندهان اعلام کرد . در همان ایام به دستور فرماندهی هوانیروز چند درجه تشویقی گرفت و از ستوانیارسوم خلبان به درجه سروانی ارتقاء یافت ، اما طی نامه ای به فرمانده هوانیروز کرمانشاه در 9 مهر 1359 چنین نوشت :" اینجانب خلبان پایگاه هوانیروز کرمانشاه می باشم و تا کنون برای احیاء اسلام و حفظ مملکت اسلامی در کلیه جنگ ها شرکت نموده ام ، منظوری جز پیروزی اسلام نداشته ام و به دستور رهبرعزیزم به جنگ رفته ام . لذا تقاضا دارم درجه تشویقی که به اینجانب داده اند ، پس گرفته و مرا به درجه ستوانیار سومی که بوده ام برگردانید ".