eitaa logo
بصیـــــــــرت
2.3هزار دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
2هزار ویدیو
68 فایل
﷽ با عرض ارادت به مقام بلندو بی بدیل شهدا وبا کسب اجازه ازولی امر مسلمین مقام معظم رهبری و آقا با توجه به فرمایش اخیر رهبر به افزایش بصیرت افزایی نام کانال به بصیرت تغییر یافت البته همچنان فرمایشات آقاو معرفی شهدا در برنامه های کانال در ارجعیت هستند🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹آیت الله فاطمی‌نیا: 🔹استادی داشتم که از ڪـبار اوليای خـــدا بود، مي‌فــــرمود: برای زيارت ، پاداشی است ڪه برای عـــمل ديگـــر نيست. زائـــــر علیه السلام عاقـــبت بخـير مي‌شود، اين شامل ما هم كه از راه دور هستيم، می‌شـــــود. ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ {عجل‌الله‌تعالے‌فرجہ‌اݪشریف} ] صاحب عزاۍ ماتم ڪرب‌ و بلا بيـا ؛ تنہا اميـد خلق جہان يا بن‌ فاطٰمہ بیا...! ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــــ @khamenei_shohada
بلّغ سلامنا ... . پرواز کردن سخت نیست... عاشق که باشی بالت می‌دهند؛ و یادت می‌دهند تا کنی... آن هم عاشقانه... ♥️ ساعت به وقت حاج قاسم سردار دل ها حاج و شهید ــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ @khamenei_shohada
یعنی مردانی از جنس نـور با قلـبی از نوع دریـــا با چشمانـی بصـیر ؛ با قدم‌هـایی همچون فولاد ، با افکاری ناب ؛ با ایثاری بزرگ با شجـاعت و شـهامتی علـوی ؛ جهادی به یاد ماندنی در نبردی مردانه، در قلب تاریخ آفریدند که همچون خورشیدی تابان ، چـراغ راه جویندگان حقیقت شد. . 🌷 ــــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
✍روایت شهید سلیمانی از شهید حسن یزدانی 🔹نوجوان بود ، پشت سرش می ایستادیم به نماز رفتارش آ ن قدر بزرگتر از سنش بود که بعد از شهادتش فکر می کردم آیا ان سال هایی که ما پشت سرش نماز می خواندیم او اصلا به سن تکلیف رسیده بود یا نه؟! ـــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
✍خاطره خواندنی سردار باقرزاده در روز حسینی از زیارت مزار شهید عراقی عملیات کربلای ۵ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
✍خاطره خواندنی سردار باقرزاده در روز #اربعین حسینی از زیارت مزار شهید عراقی عملیات کربلای ۵ @kha
🔰متن خاطره🔰 ✍امروز پنجشنبه ۱۷ مهرماه روز اربعین بود وتوفیق الهی شامل حالم شد تا ضمن زیارت اهل قبور ، از گلزار شهدای بهشت زهرا (س) وازجمله شهیدان عزیز تفحص علی محمود وند و مجیدپازوکی نیز زیارتی داشته باشم، درخلال بازدید به یاد خاطره ای افتادم که چندسال قبل دریک بعداز ظهر روز گرم تابستان باخانواده به زیارت اهل قبور وشهدای بهشت زهراء(س) رفته بودیم ، آن روز بشدت هوا گرم و گلزار شهداء خلوت بود وکسی تردد نمی کرد، ما ازقبل مقداری شربت خنک آماده کرده بودیم تا بعنوان خیرات دربین مردم توزیع کنیم، ولی قبرستان خلوت بود ومن مانده بودم شربت هارا به چه کسی بدهم، ناگهان یک اتوبوس وارد محوطه شد ومسافرانی که همگی زن ومرد وکودک عراقی بودند از آن پیاده شدند ویکراست بسمت من آمدند واز من آدرس قبر شهیدی را خواستند، دراین اثناء فرصت را مغتنم شمرده و سریعا تمام شربت رابین مسافران خسته وتشنه تازه از راه رسیده توزیع نمودم وبعدهمگی را بسمت قبر شهید مورد نظر هدایت نمودم، مسافران که همگی خانواده شهیدودرحال عزیمت به مشهدمقدس بودند، برای اولین بار به ایران آمده بودند،آنها با دیدن قبر شهیدشان که یک مجاهدعراقی از لشکر۹ بدر بود بشدت منقلب شده ،فریاد گریه وناله سرداده وبا عباراتی حزن انگیز همچون غریب و مظلوم اورا مورد خطاب قراردادند...من هم باآنها لحظاتی همراهی نموده وسپس بدرقه شان کردم ،بعدازآن تاریخ هرازچندگاهی که توفیق پیدا کنم بعنوان اینکه این شهید مهمان ما وغریب است به زیارتش می روم، وامروز این توفیق باردیگر نصیبم شد اما با این تفاوت که به او گفتم : حال که به زیارتت آمده ام شما هم محبت کن وبه نیابت ازما درکربلا مولایمان را زیارت کن، از همه عزیزانی که به بهشت زهراء می روند می خواهم این شهید عزیز غریب را درصورت امکان زیارت کنندشهیدفاضل عبدالجلیل نایف الحلفی(ابومیثم البصری) قطعه ۵۰ ردیف ۱۹شماره ۲۳ @khamenei_shohada
رفتار و کردارش جذبم کرده بود. از آرزوهایم بود که شبیه او شوم. هر چند از محالات بود. گفتم: 《حاجی چیزی برایم بنویس که یادگاری بماند》دست به قلم شد. 🔹بسمه‌تعالی علی عزیز چهار چیز را فراموش نکن: ۱.اخلاص ، اخلاص ، اخلاص ؛ یعنی گفتن ، انجام دادن و یا ندادن برای خدا؛ ۲.قلبت را از هر چیز غیر او خالی کن و پر از محبت او و اهل بیت علیهم‌السلام کن؛ ۲.نماز شب توشه عجیبی است؛ ۴.یاد دوستان شهید ، ولو به یک صلوات! برادرت ، دوستدارت سلیمانی و امضایی که نشست پای این نصیحت های برادرانه . 📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز ـــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ قسمتی از مصاحبه شهید والا مقام فرمانده گروهان ضد زره لشکر17علی ابن ابیطالب(ع). شهید به زبان محلی میفرماید: اون که کافره داره اونطور مقاومت میکنه... ما که هدف داریم و برای"اسلام" داریم مجنگیم،ما باید تا آخرین قطره خونمون بجگنیم. ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_پنجم ✍ خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمان
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ها خرج کرده بود. حسام با انگشترِ عقیقِ خفته در انگشتانِ کشیده و مردانه اش بازی میکرد: - وقتی مامان همه ی ماجرا رو تعریف کردن، خشکم زد... نمیدونستم باید خوشحال باشم؟ یا ناراحت..؟ تمامِ دیشب رو تا صبح نخوابیدم. مدام ذهنم مشغول بود. یه حسی امید میداد که جوابِ منفی تون واسه خاطرِ حرفایِ مادره... اما یه صدایِ دیگه ای میگفت: بی خیال بابا، تو کلا انتخابِ سارا خانم نیستی و حرفِ دلشو زده... گیر کرده بودم و نمیدونستم کدوم داره درست میگه؟ پس باید مطمئن میشدم. نباید کم میذاشتم تا بعدا پشیمون شم. خلاصه صدایِ اذون که از گلدسته ها بلند شد، طاقت نیاوردمو با دانیال تماس گرفتم تا اجازه بده با خودتون صحبت کنم. که الحمدالله موافقت کرد و گفت که صبحها به امامزاده میرین. از ساعت هفت تو ماشین جلو درِ امامزاده کشیک کشیدم تا بیاین، اما وقتی دیدمتون ترسیدم. نمیدونستم دقیقا چی باید بگم و یا برخورد شما چی میتونه باشه..؟ مردِ جنگ و ترس؟ این مردان ، از داغیِ سرب نمیترسند اما از ابراز احساسشان چرا... کمی خنده دار نبود؟ صورتش جدیت اما آرامش داشت. - تا اذان ظهر تو حیاط امامزاده قدم زدم و چشم از ورودی خواهران بر نداشتم... تو تمام این مدت مدام با خودم حرف زدمو کلمات رو شست و رُفته، کنار هم چیدم که گند نزنم. تا اینکه شما اومدین و من عین.. استغفرالله.. هر چی رشته بودم، پنبه شد.. همه ی جملات یادم رفت.. و من فقط به یه سوال که چرا به مادرم “نه” گفتین اکتفا کردم... شما هم که ماشالله اصلا اعصاب ندارین..😕
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_ششم ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ه
کم مونده بود کتک بخورم.. حرفهاتون خیلی تیزو برنده بود. هر جمله تون خنجر میشد تو وجود آدم... اما نجاتم داد.. باید مطمئن میشدم و اون عصبانیت شما، بهم اطمینان داد که جوابِ منفی تون، دلیلش حرفهایِ مادرم بوده... و من اجازه داشتم تا امیدوار باشم.. اون لحظه تو امامزاده اونقدر عصبی و متشنج بودم که واسه فرار از نگاهتون به ماشین پناه آوردم. صدایش کمی خجالت زده شد: - میدونستم اگه یه مو از سرتون کم بشه باید قیدِ نفس کشیدنو بزنم، چون دانیال چشمامو درمی آورد... واسه همین تا خونه دنبالتون اومدم و از مامان خواستم تا از طریق پروین خانم گزارش لحظه به لحظه از حالتون بده. و این یعنی ابرازِ نگرانی و علاقه ای مذهبی؟ با مایه گذاشتن از دانیال؟ نگاهش هنوز زمین را زیرو رو میکرد: - عصر با دانیال تماس گرفتم و گفتم امشبم میخوام بیام خواستگاری و شما نباید چیزی از این ماجرا بدونید... اولش مخالفت کرد. گفت شما راضی نیستین و نمیخواد بر خلاف مِیلتون کاری رو انجام بده. اما زبون من چرب تر از این حرفا بود که کم بیارم.😁 سارایِ بی خدا، مدرن، به روز و غربیِ دیروز. حالا به معنایِ عمیق و دقیقِ کلمه، عاشقِ این جوان با خدا و سر به زیر و شرقیِ امروز شده بود... در دلش ریسه ریسه، آذین می بستند، اما میدانست باید برق مرکزی را قطع کند. حسام حیف بود... لبخندِ شیرینِ پهن شده رویِ لبهایم را قورت دادم... کامم تلخ شد: - اما نظر من همونه که قبلا گفتم. چشمانش را بست و نفسش را با صدا بیرون داد: - نمیپرسم چرا. چون دلیلشو میدونم. پس لطف کنید افکارِ بچگونه رو بذارین کنار... من امشب نیومدم اینجا تا شما استغفرالله از مقام خدایی و علم غیبتون بگین... به میان حرفش پریدم، باید برایِ منصرف کردنش نیش میزدم. - من اصلا به کسی مثل شما فکر هم نمیکنم.. پس وقتتونو هدر ندین... سرش را کمی به سمتم چرخاند. اما رد نگاهش باز هم زمین را کنکاش میکرد. ابرویی بالا انداخت و تبسمی عجیب بر صورتش نشاند: - عجب پس کاش امروز تو امامزاده، اون اعترافاتو با جیغ جیغ و عصبانیت نمی گفتین... چون حالا دیگه من کوتاه بیا، نیستم.. بهتره شمام وقتو تلف نکنید..☺️ چشمانم گرد شد و این یعنی اعلام جنگ؟ با خشم روبه رویش ایستادم: - تو مگه عقل تو کله ات نیست؟ ⏪ ... @khamenei_shohada
سال ۹۵ در طول راه از نجف به کربلا حاج میثم مطیعی رو دید و گفت: حاجی باید با هم عکس بگیریم و بعد از شهادتم برام بخونی... فرمانده تخریب لشکر سرافراز فاطمیون 🌷شهید 🌷 یاد شهدا با صلوات🌷 ــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
□به عشق حضرت زینب ○باردومی که میخواست به سوریه برود خیلی ناراحت بودم میگفتم یکبار رفتیدکافی است برای چه دوباره می روید، کنارم نشست وگفت اگرمابه سوریه نرویم چه کسی میخواهدبه نیروهای مردمی سوریه کمک کند؟ مردمی که مظلومندوزیربارحملات تکفیری ها، له میشوند، کسی نیست آنهارایاری رساند، من به خاطراسلام میروم تااجازه ندهم حضرت زینب یک باردیگر به اسارت دربیاید، بااین حرف هامرا متقاعدکردند بااینکه مدام گریه می کردم ولی دربرابر حضرت زینب تسلیم شدم وراضی هستم به رضای خدا. ○دخترشهیددرادامه عنوان میکند: بعدازشنیدن خبرشهادت پدرجزخنده کاری نمیتوانستم بکنم زیراهرکسی آرزوی شهادت راداردو واقعاخوشحال بودم که پدرم شهیدشده چون لیاقتش راداشت زیرااین فیض عظیم نصیب هرکسی نمیشود. ✍راوی:دخترشهید ـــــــــــــــــ🕊🖤ـــــــــــــ @khamenei_shohada
به یاد سردار شهید (ابو وهب) ❤️ ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از یاد خود بردی مگر! سیمای معصوم مرا؟ رفتی ولی جایت هنوز خالی بود در این سرا یاد آور این دردانه را بابا بیا بابا بیا.... 🌷شهید مدافع حرم ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ @khamenei_shohada
هميشه پارچه سياه كوچکی بالای جيب لباس سبز پاسداری اش دوخته شده بود؛ دقيقا روي قلبش... روی پارچه حک شده بود "السلام عليك يا فاطمة الزهرا". همه میدانستند حاج محسن ارادت دور از تصوری به حضرت زهرا دارد... هر وقت پارچه سياه كم رنگ ميشد از تبليغات، پارچه نو ميگرفت و به لباسش مي دوخت.... كل محرم را در اوج گرمای جنوب با پيراهن مشكی ميگذراند. در گردان تخريب هم هميشه توی عزاداری و خواندن دعا پيشقدم بود. حاج محسن بين عزاداريها بارها و بارها دم "يا زهرا(س)" ميداد و هميشه عزاداريها رو با ذكر حضرت زهرا(سلام الله عليها) به پايان مي برد. 📎پ.ن: ما فرق میکند با معبرهای شما!! نوع ِ ... ... ! تخریبچی هایت را بفرست ... اینجـا، گرفتار ِمعبر ِ ... احاطه کرده تمام خاکریزهایمان را .. 🌷 ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــــ @khamenei_shohada
درادامه بخوانید 🔰🔰 ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
#شهیدی_که_به_مادرش_قران_خواندن_یاد_داد درادامه بخوانید 🔰🔰 ـــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــ @khamenei_
○مادر در خواب پسر شهیدش را می‌بیند. پسر به او می‌گوید: توی بهشت جام خیلی خوبه. چی می‌خوای برات بفرستم؟ ○مادر می‌گوید: «چیزی نمی‌خوام؛ فقط جلسه قرآن که می‌رم، همه قرآن می‌خونن و من نمی‌تونم بخونم خجالت می‌کشم. می‌دونن من سواد ندارم، بهم می‌گن همون سوره توحید رو بخون.». ○پسر می‌گوید: «نماز صبحت رو که خوندی قرآن رو بردار و بخون!»بعد از نماز یاد حرف پسرش می‌افتد. ○قرآن را بر می‌دارد و شروع می‌کند به خواندن. خبر می‌پیچد. ○پسر دیگرش این‌را به عنوان کرامت شهید محضر آیت الله نوری همدانی مطرح می‌کند و از ایشان می‌خواهد مادرش را امتحان کنند. ○حضرت آیت‌الله نوری همدانی نزد مادر شهید می‌روند. قرآنی را به او می‌دهند که بخواند. به راحتی همه جای قرآن را می‌خواند؛ اما بعضی جاها را نه. ○میفرمایند:«قرآن خودتان رو بردارید و بخوانید!».مادر شهید شروع می‌کند به خواندن از روی قرآن خودش؛ بدون غلط. ○آیت الله نوری گریه میکنند و چادر مادر شهید را می‌بوسند و می‌فرمایند:«جاهایی که نمی‌توانستند بخوانند متن غیر از قرآن قرار داده بودیم که امتحانشان کنیم» شهید
🔻اول خودت برو بعد بگو بیا 🔹چیزی که باعث شد هشت سال جلوی شرق و غرب سرخم نکنیم روحیه فرمانده هوایی بود که به کسی دستور نمی داد «برو» ! خودشون اول حضور داشتند و بعد میگفتند «بیا»! در جنگ اقتصادی نمیشه مسئولین غرق در امکانات و رانت و ثروت باشند و به مردم بگن تحمل کنید! « تصویر رهبر انقلاب در زمان دفاع مقدس» ــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــــــ @khamenei_shohada
📸اطمینان دل‌ها با دیدن وعده‌های الهی به دست می‌آید رهبر معظم انقلاب‌: 🔹️ بعضی از حوادث دلهایی را میلرزاند؛ ما در طول انقلاب هم شاهد بودیم... حتّی در خود دفاع مقدّس بعضی از شکستها، بعضی از دلها را میلرزاند. وقتی که مجموع این حوادث با پیروزی، با نشانه‌های لطف الهی تمام میشود، این طبعاً این دلها اطمینان پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند، میفهمند که وعده‌ی الهی راست است، درست است...این را وقتی که شما برای مخاطبین خودتان نقل میکنید، آنها به خودشان مطمئن میشوند، اطمینان نفس پیدا میکنند، آرامش پیدا میکنند. ۹۸/۸/۳۰ ـــــــــــــــــ🕊🖤ــــــــــــ @khamenei_shohada
بصیـــــــــرت
💐🍃🌸 🍃🌸 🌸 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_هشتاد_و_ششم ✍ آن شهید، پدریِ مردی که دچارش شده بودم، پدرانه ه
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍ - اصلا میفهمی داری چیکار میکنی؟ میفهمی خواستگاریِ کی اومدی؟ من نفسم امروز فرداست.. تو یه جوونِ سالمی که حالا حالاها وقت داری واسه زندگی... این مسخره بازیا چیه که راه انداختی؟ با آرامشی عجیب بلند شد و در مقابلم قرار گرفت: - پدرم وقتی شهید شد، تنش سالم بود حتی یه دندونِ خراب هم نداشت.. ورزش میکرد.. میخندید.. یه تنِ یه لشگرو آموزش میداد.. اما عموم همیشه مریض بود. همه میگفتن آخرش جوون مرگ میشه. جنگ شروع شد. هر دو تا رفتن جبهه.. پدرِ سالمم شهید شد.. عمویِ بیمارم، هنوز هم زندست.. خدا واسه عمرِ بنده هاش سند صادر نمیکنه... پس شمام صادر نکنید و به جای خودتون تصمیم بگیرین .. نه خدا.. لحنش زیادی محکم و قاطعانه بود و حرفهایش منطقی و بنده وار.. سر به زیر انداختم.. راست میگفت... خدا را اندازه ی کفِ دستم کوچک میدیدم و او دست و دلبازانه بزرگ بود.. نمیدانم چرا اما دلم فقط و فقط گریه میخواست و من خوشحالیم در اوجِ بزرگیش، رنگِ غم داشت. کجا بود پدر تا ببیند.. مسلمان شدم.. شیعه شدم.. و جوانی پاسدار، شیعه و از اولادِ علی، فاتحِ قلبِ یخ زده ی تک دخترش شده...