🚨 نگران آقای خامنهای نباش!
⭕️ عزیزی نقل میکرد در بهشت زهرا تهران بودم، پیرمرد باصفایی دیدم که با ادب خاصی بالای این مزار ایستاده و دعا میخونه، نگاهم بهش بود و مدّتها که دور زدم دیدم دست به سینه هنوز بالای مزار هست، بعد پایان دعا و ذکر متوجه من شد. صدام کرد و گفت: پسرم ازت میخوام هروقت اومدی برای این شهید فاتحه بخونی.
گفتم چشم، میشه خواهش کنم دلیلش رو بگید.
گفت من سالها بود بعد از فتنه۸۸ برای حضرت آقا و سلامتی جسمی و تعرض احتمالی به جانشان خیلی نگران بودم و اضطراب درونی داشتم، روزی شهیدی با همین شمایل به خوابم اومد و شماره ردیف و قطعه هم بهم گفت. ازم پرسید چرا نگران آقای خامنهای هستی؟! نگران نباش من خودم محافظش هستم. بار اوّل توجهی به خواب نکردم تا اینکه دوباره همان خواب تکرار شد، همان هفته پنجشنبه با حفظ کردن شماره ردیف و قطعه اومدم بهشت زهرا و دقیقاً همان چهره رو روی قبر دیدم، دیدم تو توضیحات شهید نوشته «محافظ رئیس جمهور محترم حجت الاسلام سید علی خامنهای».
⭕️ از اون موقع به بعد دیگه خوفی از تعرض به جان آقا ندارم و در عوض مدام به این شهید سر میزنم و دعاگوش هستم، به هرکسی هم که بتونم میگم.
💐شک نکنیم که عنایت الهی و نگاه شهدا کشور ما را از خطرات محافظت میکند.
🌷حضرت امام فرمودند: مسلم خون شهدا اسلام و انقلاب را بیمه کرده است.
@Baserin313
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 راهپیمایی ژاپنیها در حمایت از فلسطین
@Baserin313
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
√ تنها علّتی که میتوانست قیام جهانی بر علیه استکبار راه بیندازد، اتفاق افتاد.
@ostad_shojae | montazer.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ پایین کشیدن پرچم شیطان بزرگ توسط سازمان بسیج دانشجویان دانشگاه هاروارد آمریکا
#طوفان_الاقصی
#غیر_قابل_ترمیم
#مقتدر_مظلوم
@Baserin313
9.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چی بودیم چی شدیم؟🤷♂
پیشنهاد دانلود👌👌👌👌
باهم ببینیم 😎
#کلیپ
#طنز_سیاسی
#جهاد_و_ایثار
#طوفان_الاقصی
#غیر_قابل_ترمیم
#مقتدر_مظلوم
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۶
.
.
.
.
بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد.
رفتیم تو.
دیدیم مادری بچه ی قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که شهادت رسیده.
بچه هنوز داشت به سینه ی مادرش مک می زد.
اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد.
از این حرفش خیلی ناراحت شدم.
گفت: حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی .
باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی.
گفتم:خدا را شکر که تو پیش منی.سایه ات بالای سرمن و بچه هاست.
کاسه ی انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا . الهی اجرت با امام حسین.کاری تو می کنی. ، از جنگیدن من سخت تر است.
میدانم حلالم کن.
هنوز انار ها توی دهانم بود که صدای بوق ماشین از توی کوچه آمد.
بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید.
بلند شد.
لباس هایش را پوشید. گفت:دنبال من آمده اند؟ باید بروم.
انارها توی گلویم گیر کرده بود.
هر کاری می کردم .
پایین نمی رفت..
آمد پیشانی ام را بوسید و گفت:زود برمی گردم . نگران نباش.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۷
.
.
.
صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم.
گرسنه اش بود .
باید شیرش می دادم.
تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم سمیه خوابش برد.
از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است.
به ساعت نگاه کردم ،پنج نیم بود.
بلند شدم ، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد .
بغلش کردم و شیرش دادم.
کنار هم خوابیده بودند . دلم برایشان سوخت .
چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند.
طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند
از صبح تا شب توی خانه بودند.
بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند.
دنبال هم بدوند .
بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند.
روز ها و شب ها را این طوری می گذراندند.
یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود.
دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان ،چیزی برایشان بخرم.
بلکه دلشان باز شود.
اما سمیه را چی کار میکردم.
بچه چهل روزه که نمی شد توی این سرما بیرون برد.
سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۸
.
.
.
.
دستی روی سرش کشیدم و گفتم:طفلک معصوم من.، چقدر گرسنه ای.
صدای در آمد.
انگار کسی پشت در اتاق بود.
سینه را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم .
سمیه زد زیر گریه .
با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله .
گفتم : کیه ...... کیه......؟!
صدایی نیامد.
فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود.
پشت در، میزی گذاشته بودم.
رفتم پشت در و گفتم : کیه؟!
کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند .
صمد بود.
گفت :منم باز کن.
با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم.
خندید و گفت : پس چه کار کرده ای؟! چرا در را باز نمی شود..
چشمش به میز افتاد، گفت:ای ترسو!
دستش را دراز کرد طرفم و گفت:سلام . خوبی؟!
صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در.
هر دو چند قدم عقب رفتیم.
بچه ها با شادی از سروکول صمد بالا می رفتند.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۵۹
.
.
.
.
می کرد ، گفت:«تو خوبی؟!بهتری؟! حالت خوب شده؟!»
خندیدم و گفتم:«خوبِ خوبم. تو چطوری؟!»
مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید.
گفت:«زود باش. باید برویم.ماشین آورده ام.»
با تعجب پرسیدم :«کجا؟!»
مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد و گفت:«می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند که فرمانده ها میتوانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم ،آمدم دنبالتان.»
بچه ها با خوشحالی دویدند.صورتشان را شستند. لباس پوشیدند.صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت:« همین کافی است.همه چیز آنجاست.فقط تا میتوانی برای بچه ها لباس بردار.»
گفتم:« اقلاً بگذار رختخواب ها رو جمع کنم.صبحانه بچهها رو بدهم.»
گفت:«صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.»
سمیه را تمیز کردم . تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم:« شما بروید سوار شوید.»پتویی دور سمیه پیچیدم.
دی ماه بود و هوا سرد و گزنده.سمیه را دادم بغل صمد . در را قفل کردم و رفتم در خانه ی گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوار مان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه ی پرده را کنار زده و نگاهمان می کندو با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد.
ماشین که حرکت کرد ، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن.طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۰
.
.
.
.
صمد همانطور که رانندگی میکرد ، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش مینشاند و میگفت:«برای بابا شعر بخون.»
گاهی هم خم میشد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد.
به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت.رفتیم توی قهوه خانه ی لب جاده بر خلاف ظاهرش صبحانه ی تمیز و خوبی برایمان آورد.هنوز صبحونه ام را نخورده بودم سمیه از خواب بیدار شد . آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران . پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت:«تو صبحانه نخوردی، بخور.»
بچها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با انها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد، به جاده نگاه میکردم. کوه های پر برف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو میرفتیم تموم نمیشد.
ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت میکردند. توی شاخته های خاکی هم بودند. چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند. برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود.مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود.
@Baserin313
ﷺ
بسم تعالی🌱
رمان"دخترشینا"
#دختر_شینا
#پارت۱۶۱
.
.
.
.
پرسید : می ترسی؟
شانه بالا انداختم و گفتم : نه.
گفت :اینجا برای من مثل قایش می ماند.
وقتی اینجا هستم ، همان احساس را دارم که در دهات خودمان دارم.
ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد.
پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت:رسیدیم.
ازپله های ساختمان بالا رفتیم . روی دیواره ها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود.
گفت: این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند.
توی راهرو طبقهی اول پر از اتاق بود، اتاق هایی کنار هم با در های آهنی و یک جور.
به طبقهی دوم رسیدیم، صمد به سما چپ پیچد و ماهم دنبالش .
جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست..
در اتاق را باز کرد.
کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند.
صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت .
گوشه ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود.
اتاق پنجره ی بزرگی داشت که توی حیاط پادگان باز می شد.
صمد رفت و یکی از پتو ها را برداشت و گفت: فعلا این پتو رو می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند.
بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه میکرند.
ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم.
صمد بچه هار ا برد دستشویی و حمام و آشپز خانه را به آن ها نشان دهد.
کمی بعد آمد.
دست و صورت بچه ها را شسته بود.
یک پارچ آب و لیوان هم دستش بود .
آن ها را گذاشت وسط اتاق د گفت: می روم دنبال شام.. زود برمیگردم.
@Baserin313