eitaa logo
🇵🇸 باصرین|Baserin
174 دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
2.1هزار ویدیو
17 فایل
بسم‌رب‌المهدی♥️ جات‌خالی‌بود‌رفیق‌خوش‌اومدی😉 کپی؟ حذف نام راضی نیستیم وابسته‌به‌گروه‌فرهنگی‌پایگاه‌حضرت‌معصومه(س) شنوای‌حرفاتون↶ https://harfeto.timefriend.net/17185200066043
مشاهده در ایتا
دانلود
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها.صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمرم بیشتر شدو تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛انگشت خای شست ، ساق پا ها ، دست ها و تمام . دیگر چیزی نمی فهمیدم‌. لحظه آخر زیر لب گفتم:یا حضرت عباس....》 و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم ، یا نه. □ صمد ایستاده بود رو به رویم ؛ با سرو و روی خاکی و موهای ژولیده . سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم . نای حرف زدن نداشتم . گفت:بچه به دنیا آمده ؟! باز هم هر کاری کردم ، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت:باز دیر رسیدم؟ ؟ چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی ‌؟ ! مریض احوالی ؟ حالت خوش نیست‌ ؟ می دیدمش ؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم . زل زد توی صورتم و چند بار آرام صورتم را زد . بعد فریاد زد :یا حضرت زهرا، قدم ! قدم! منم صمد. یک دفعه انگاری از خواب پریده باشم. چند بار بار چشم هایم باز و بسته کرد و گفتم :تویی صمد؟!آمدی!؟ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: چی شده؟ چرا این طوری شدی؟ چرا یخ کردی؟ گفتم داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد‌. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . بیمارستان یا بروم سراغ همسایه ها.صبح به آن زودی زنگ کدام خانه را می زدم. درد کمرم بیشتر شدو تمام شکمم را گرفت. ای کاش خدیجه ام بزرگ بود. ای کاش معصومه می توانست کمکم کند. بی حسی از پاهایم شروع شد؛انگشت خای شست ، ساق پا ها ، دست ها و تمام . دیگر چیزی نمی فهمیدم‌. لحظه آخر زیر لب گفتم:یا حضرت عباس....》 و یادم نیست که توانستم جمله ام را تمام کنم ، یا نه. □ صمد ایستاده بود رو به رویم ؛ با سرو و روی خاکی و موهای ژولیده . سلام داد. نتوانستم جوابش را بدهم. نه اینکه نخواهم . نای حرف زدن نداشتم . گفت:بچه به دنیا آمده ؟! باز هم هر کاری کردم ، نتوانستم جواب بدهم. نشست کنارم و گفت:باز دیر رسیدم؟ ؟ چیزی شده؟! چرا جواب نمی دهی ‌؟ ! مریض احوالی ؟ حالت خوش نیست‌ ؟ می دیدمش ؛ اما نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم . زل زد توی صورتم و چند بار آرام صورتم را زد . بعد فریاد زد :یا حضرت زهرا، قدم ! قدم! منم صمد. یک دفعه انگاری از خواب پریده باشم. چند بار بار چشم هایم باز و بسته کرد و گفتم :تویی صمد؟!آمدی!؟ صمد هاج و واج نگاهم کرد. دستم را گرفت و گفت: چی شده؟ چرا این طوری شدی؟ چرا یخ کردی؟ گفتم داشتم برف ها را پارو می کردم، نمی دانم چی بر سرم آمد‌. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . پر سیدم :ساعت چند است ؟! گفت : ده صبح. نگاه کردم دیدم بچه ها هنوز خواب اند. باورم نمی شد ؛ یعنی از ساعت شش صبح یا شاید هم زودتر خوابیده بودم . صمد زد توی سرش و گفت : زن چه کار کردی با خودت!؟ می خواهی خودکشی کنی ؟ نمی توانستم تنم را تکان بدهم . هنوز دست ها و پاهایم بی حس بود. پرسید:چیزی خورده ای ؟!. گفتم :نه، نان نداریم. گفت :الان می روم می خرم . گفتم : نه نمی خواهد ‌. بیا بنشین پیشم . می ترسم . حالم بد است. یک کاری کن ‌ . اصلا برو به همسایه بغلی، گل گز خانم را خبر کن . فکر کنم باید برویم دکتر ‌. دستپاچه شده بود. دور اتاق می چرخید و با خودش حرف می زد و دعا می خواند. می گفت :یا حضرت زهرا ! خودت به دادم برس . یا امام حسین ! خودت کمک کن. گفتم :نترس ، طوری نیست. هر بلایی می خواست سرم بیاید،آمده بود . چیزی نشده. حالا هم وقت به دنیا آمدن بچه نیست . گفت :قدم‌! خدا به من رحم آمد؛ بی حسی دست ها و پاهایم و بعد خواب آلودگی. آمد دستم را گرفت و تکانم داد. 《قدم! قدم! قدم جان! چشم هایت را باز کن ‌. حرف بزن. من را کشتی ، چه بلایی سر خودت آوردی .دردت به جانم قدم!قدم ! قدم جان! @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . نیمه های همان شب ، سومین دخترمان به دنیا آمد . فردای آن روز از بیمارستان مرخص شدم . صمد سمیه را بغل کرده بود. روی پایش بند نبود. می خندید و می گفت:این یکی دیگر شبیه خودم است. خوشگل و با نمک مادر و خواهر ها و جاری ها یم برای کمک آمده بودند. شینا تازه سکته کرده بود و نمی توانست راه برود . نشسته بود کنار من و تمام مدت دست هایم را می بوسید. خواهر ها توی آشپزخانه مشغول غذاپخش بودند . هر چه با چشم دنبال صمد گشتم، پیدایش نکردم. خواهرم را صدا زدم و گفتم : برایم سک لیوان چای بیار. چای را که آورد در گوشش گفتم :صمد نیست؟! خندید و گفت :نه، تو کا خواب بودی . خبر دادند خانم آقا ستار هم دردش گرفته . آقا صمد رفت ببردش بیمارستان. شب با یک جعبه شیرینی آمد و گفت : خدا به ستار هم یک سمیه داد. چند کیلویی هم انار خریده بود . رفت و چند تا انار دانه کرد وتوی کاسه ای ریخت و آمد نشست کنارم و گفت:الحمدالله، این بار خوش قول بودم. البته دخترمان خوب دختری بود . اگر فردا به دنیا می آمد، این بار هم بدقول می شدم. کاسه ی انار را داد دستم و گفت:بگیر بخور، برایت خوب است. کاسه را از دستش نگرفتم . گفت:چیه، ناراحتی؟ بخور برای تو دانه کردم. کاسه را از دستش گرفتم و گفتم :به این زودی می خواهی بروی ؟ گفت:مجبورم. تلفن زده اند . باید بروم @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . گفتم:نمی شود نروی ؟! دلم می خواهد این بار اقلا یک ماهی پیشم باشی. خندید و سوتی زد و گفت :او ... وَه ... یک ماه. گفتم: صمد ! جان من بمان. گفت : قولت یادت رفته.دفعه ی قبل چی گفتی ؟! گفتم : نه یادم نرفته . برو. من حرفی ندارم ؛ اما اقلا این بار یک هفته ای بمان . رفت توی فکر ‌ . انگشتش را لای کوک های لحاف انداخته بود و نخ را می کشید . گفت:نمی شود. دوست دارم بمانم ؛ اما بچه هایم را چه کنم؟ مادرهایشان به امید من بچه هایشان را فرستاده اند جبهه. انصاف نیست آن ها را همین طوری رها کنم و بیایم اینجا بیکاربنشینیم . التماس کردم‌؛ صمد جان! بیکار نیستی .پیش من و بچه هایت هستی . بمان. ‌سرش را انداخت پایین و باز کوک های لحاف را کشید. تلویزیون روشن بود. داشت صحنه های جنگ را نشان می داد؛ خانه های ویران شده؛ زن ها و بچه های آواره. سمیه از خواب بیدار شد گریه کرد . صمد بغلش کرد و داد دستم تا شیرش بدهم . سمیه که شروع کرد به شیر خوردن. صمد بغلش کرد و داد دستم تاشیرش بدهم. سمیه که شروع کرد به شیر خوردن ،صمد زل زد سمیه و یک دفعه دیدم همین طور اشک هایش سرازير شد روی صورتش‌. گفتم : پس چی شد؟ سرش را برگرداند طرف دیوار و گفت: آن اوایل جنگ.، یک رفت وقت دیدم صدای گریه ی بچه می آید چند نفری همه جان را گشتیم تا به خانه ب مخروبه ای رسیدیم . @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . بمب ویرانش کرده بود. صدای بچه از آن خانه می آمد. رفتیم تو. دیدیم مادری بچه ی قنداقه اش را بغل کرده و در حال شیر دادنش بوده که شهادت رسیده. بچه هنوز داشت به سینه ی مادرش مک می زد. اما چون شیری نمی آمد، گریه می کرد. از این حرفش خیلی ناراحت شدم. گفت: حالا ببین تو چه آسوده بچه ات را شیر می دهی . باید خدا را هزار مرتبه شکر کنی. گفتم:خدا را شکر که تو پیش منی.سایه ات بالای سرمن و بچه هاست. کاسه ی انار را گرفت دستش و قاشق قاشق خودش گذاشت دهانم و گفت: قدم! الهی اجرت با حضرت زهرا . الهی اجرت با امام حسین.کاری تو می کنی. ، از جنگیدن من سخت تر است. میدانم حلالم کن. هنوز انار ها توی دهانم بود که صدای بوق ماشین از توی کوچه آمد. بعد هم صدای زنگ توی راهرو پیچید. بلند شد. لباس هایش را پوشید. گفت:دنبال من آمده اند؟ باید بروم. انارها توی گلویم گیر کرده بود. هر کاری می کردم . پایین نمی رفت.. آمد پیشانی ام را بوسید و گفت:زود برمی گردم . نگران نباش. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . صبح زود با صدای سمیه از خواب بیدار شدم. گرسنه اش بود . باید شیرش می دادم. تا بلند شدم و توی رختخواب نشستم سمیه خوابش برد. از پشت پنجره آسمان را می دیدم که هنوز تاریک است. به ساعت نگاه کردم ،پنج نیم بود. بلند شدم ، وضو گرفتم که دوباره صدای گریه سمیه بلند شد . بغلش کردم و شیرش دادم. کنار هم خوابیده بودند . دلم برایشان سوخت . چه معصومانه و مظلومانه خوابیده بودند. طفلی ها بچه های خوب و ساکتی بودند از صبح تا شب توی خانه بودند. بازی و سرگرمی شان این بود که از این اتاق به آن اتاق بروند. دنبال هم بدوند . بازی کنند و تلویزیون نگاه کنند. روز ها و شب ها را این طوری می گذراندند. یک لحظه دلم خواست زودتر هوا روشن شود. دست بچه ها را بگیرم و تا سر خیابان ببرمشان ،چیزی برایشان بخرم. بلکه دلشان باز شود. اما سمیه را چی کار می‌کردم. بچه چهل روزه که نمی شد توی این سرما بیرون برد. سمیه به سینه ام مک می زد و با ولع شیر می خورد. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . دستی روی سرش کشیدم و گفتم:طفلک معصوم من‌.، چقدر گرسنه ای‌. صدای در آمد. انگار کسی پشت در اتاق بود. سینه را به زور از دهان سمیه بیرون کشیدم . سمیه زد زیر گریه . با ترس و لرز و بی سر و صدا رفتم توی راه پله . گفتم : کیه ...... کیه......؟! صدایی نیامد. فکر کردم شاید گربه است. سمیه با گریه اش خانه را روی سرش گذاشته بود. پشت در، میزی گذاشته بودم. رفتم پشت در و گفتم : کیه؟! کسی داشت کلید را توی قفل می چرخاند . صمد بود. گفت :منم باز کن. با خوشحالی میز را کنار کشیدم و در را باز کردم. خندید و گفت : پس چه کار کرده ای؟! چرا در را باز نمی شود.. چشمش به میز افتاد، گفت:ای ترسو! دستش را دراز کرد طرفم و گفت:سلام . خوبی‌؟! صورتش را آورد نزدیک که یک دفعه مهدی و خدیجه و معصومه که از سر صدای سمیه از خواب بیدار شده بودند، دویدند جلوی در. هر دو چند قدم عقب رفتیم. بچه ها با شادی از سروکول صمد بالا می رفتند. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . می کرد ، گفت:«تو خوبی؟!بهتری؟! حالت خوب شده؟!» خندیدم و گفتم:«خوبِ خوبم. تو چطوری؟!» مهدی بغلش بود و معصومه هم از یونیفرمش بالا میکشید. گفت:«زود باش. باید برویم.ماشین آورده ام.» با تعجب پرسیدم :«کجا؟!» مهدی را گذاشت زمین و معصومه را بغل کرد و گفت:«می خواهم ببرمتان منطقه. دیشب اعلام کردند که فرمانده ها می‌توانند خانواده هایشان را مدتی بیاورند پادگان. شبانه حرکت کردم ،آمدم دنبالتان.» بچه ها با خوشحالی دویدند.صورتشان را شستند. لباس پوشیدند.صمد هم تلویزیون را از گوشه اتاق برداشت و گفت:« همین کافی است.همه چیز آنجاست.فقط تا میتوانی برای بچه ها لباس بردار.» گفتم:« اقلاً بگذار رختخواب ها رو جمع کنم.صبحانه بچه‌ها رو بدهم.» گفت:«صبحانه توی راه میخوریم. فقط عجله کن باید تا عصر سر پل ذهاب باشیم.» سمیه را تمیز کردم . تا توانستم برای بچه ها و خودم لباس برداشتم. مهدی را آماده کردم و دستش را دادم به دست خدیجه و معصومه و گفتم:« شما بروید سوار شوید.»پتویی دور سمیه پیچیدم. دی ماه بود و هوا سرد و گزنده.سمیه را دادم بغل صمد . در را قفل کردم و رفتم در خانه ی گُل گز خانم و با همسایه دیوار به دیوار مان خداحافظی کردم و سپردم مواظب خانه ی ما باشد. توی ماشین که نشستم، دیدم گل گز خانم گوشه ی پرده را کنار زده و نگاهمان می کندو با خوشحالی برایمان دست تکان می دهد. ماشین که حرکت کرد ، بچه ها شروع کردند به داد و هوار و بازی کردن.طفلی ها خوشحال بودند. خیلی وقت بود از خانه بیرون نیامده بودند. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . صمد همانطور که رانندگی میکرد ، گاهی مهدی را روی پایش می نشاند و فرمان را میداد دستش، گاهی معصومه را بین من و خودش می‌نشاند و می‌گفت:«برای بابا شعر بخون.» گاهی هم خم میشد و سر به سر خدیجه می گذاشت و موهایش را توی صورتش پخش می کرد و صدایش را در می آورد. به صحنه که رسیدیم، ماشین را نگه داشت.رفتیم توی قهوه خانه ی لب جاده بر خلاف ظاهرش صبحانه ی تمیز و خوبی برایمان آورد.هنوز صبحونه ام را نخورده بودم سمیه از خواب بیدار شد . آمدم توی ماشین نشستم و شیرش دادم و جایش را عوض کردم. همان وقت ماشین های بزرگ نظامی را دیدم که از جاده عبور کردند؛ کامیون های کمک های مردمی با پرچم ایران . پرچم ها توی باد به شدت تکان می خوردند.صمد که برگشت، یک لقمه بزرگ نان و کره و مربا داد دستم و گفت:«تو صبحانه نخوردی، بخور.» بچها دوباره بابا بابا میکردند و صمد برایشان شعر میخواند، قصه تعریف میکرد و با انها حرف میزد. سمیه بغلم بود و هنوز شیر میخورد، به جاده نگاه میکردم. کوه های پر برف، ماشین های نظامی، قهوه خانه ها، درخت های لخت و جاده ای که هر چه جلو میرفتیم تموم نمیشد. ماشین توی دست انداز افتاده بود که از خواب بیدار شدم. ماشین های نظامی علاوه بر اینکه در جاده حرکت میکردند. توی شاخته های خاکی هم بودند. چند تایی هم تانک خارج از جاده در حرکت بودند. برگشتم و پشت ماشین را نگاه کردم. معصومه با دهان باز خوابش برده بود.مهدی سرش را گذاشته بود روی پای معصومه و خوابیده بود. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . پرسید : می ترسی؟ شانه بالا انداختم و گفتم : نه. گفت :اینجا برای من مثل قایش می ماند. وقتی اینجا هستم ، همان احساس را دارم که در دهات خودمان دارم. ماشین را جلوی یک ساختمان چند طبقه پارک کرد. پیاده شد و مهدی را بغل کرد و گفت:رسیدیم. ازپله های ساختمان بالا رفتیم . روی دیواره ها و راه پله هایش پر از دست نوشته های جور واجور بود. گفت: این ها یادگاری هایی است که بچه ها نوشته اند. توی راهرو طبقه‌ی اول پر از اتاق بود، اتاق هایی کنار هم با در های آهنی و یک جور. به‌ طبقه‌ی دوم رسیدیم، صمد به سما چپ پیچد و ماهم دنبالش . جلوی اتاقی ایستاد و گفت: این اتاق ماست.. در اتاق را باز کرد. کف اتاق موکت طوسی رنگی انداخته بودند. صمد مهدی را روی موکت گذاشت و بیرون رفت و کمی بعد با تلویزیون برگشت ‌. گوشه ی اتاق چند تا پتوی ارتشی و چند تا بالش روی هم چیده شده بود. اتاق پنجره ی بزرگی داشت که توی حیاط پادگان باز می شد. صمد رفت و یکی از پتو ها را برداشت و گفت: فعلا این پتو رو می زنیم پشت پنجره تا بعدا قدم خانم؛ با سلیقه خودش پرده اش را درست کند. بچه ها با تعجب به در و دیوار اتاق نگاه می‌کرند. ساک های لباس را وسط اتاق گذاشتم. صمد بچه هار ا برد دستشویی و حمام و آشپز خانه را به آن ها نشان دهد. کمی بعد آمد. دست و صورت بچه ها را شسته بود. یک پارچ آب و لیوان هم دستش بود . آن ها را گذاشت وسط اتاق د گفت: می روم دنبال شام.. زود برمیگردم. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . روز های اول صمد برای ناهار پشیمان می آمد. چندروز یعد فرماندهان دیگر هم با خانواده هایشان از راه رسیدند‌ و هر کدام در اتاقی مستقر شدند. اتاق کناری ما یکی از فرماندهان باخانمش زندگی می کرد که اتفاقا آن خانم دوماهه باردار بود. صبح های زود با صدای عقَّ او از خواب بیدار می شدیم . شوهرش ناهارها پیشش نمی آمد‌ یک روز صمد گفت: من هم ناهار ها نمی آیم . تو هم برو پیش آن خانم باهم ناهار بخورید تا بنده ی خدا هم احساس تنهایی نکند‌. زندگی در پادگان ابوذر با تمام سختی هایش لذت بخش بود. روزی نبود صدای انفجار از دور یا نزدیک به گوش نرسد. یا هواپیمایی آن اطرف را بمباران نکند. ما که در همدان وقتی وضعیت قرمز می شد ، با ترس و لرز به پایگاه می دویدیم ، حالا در اینجا این صدا ها برایمان عادی شده بود. یک بار نیمه های شب : با صدای ضد هوایی ها و پدافند پادگان از خواب پریدن.صدا آن قدر بلند و وحشت ناک بودکه سمیه از خواب بیدار شد و گریه کرد .از صدای گریه ی او خدیجه و معصومه و مهدی هم بیدار شدند. شب ها پتوی پشت پنجره را کنار میزدیم . یک دفعه در آسمان و در مسافتی پایین هواپیمایی را دیدم. ترس نمتم وجودم را گرفت. سمیه را بغل کردم و دویدم گوشه ی اتاق و گفتم :صمد، بچه ها را بگیر. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . بیایید اینجا، هواپیما! الان بمباران می‌کند! صمد پشت پنجره رفت و خندید و گفت: کو هواپیما !چراشلوغش میکنی هیچ خبری نيست. هواپیما هنوز وسط آسمان بود. حتی صدای موتورش را میشد به راحتی شنید . صمد افتاده بود و به دنده ی شوخی و سر به سرم می‌گذاشت. از شوخی هایش کلافه شده بودم . و از ترس می لرزیدم . فردا صمد وقتی برگشت ، خوشحال بود. می گفت :آن هواپیما دیشب را دیدی؟! بچه ها زدنش. خلبانش هم اسیر شده. گفتم : پس تو می گفتی هواپیما نيست. من اشتباه میکنم . گفت: دیشب خیلی ترسیده بودی . نمی خواستم بچه ها هم بترسند. کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه ی پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه‌ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه مردها را برایمان کنار گذاشته بودند ، می خوردیم . کمی به بچه می رسیدیم و آن ها را پی فرستادیم توی راهرو یا طبقه ی پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را میشستم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و مینشتیم به نقل خاطره و تعریف‌ مردها هم که دیگر برای ناهار پشیمان نمی آمدند. ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین می‌شنیدیم ، قابلمه هارا میدادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند . هرکس به تعداد خانواده اش قابلمه مخصوص داشت ؛ قابلمه دو نفره، چهار نفره، کمتر یا بیشتر . @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . یک روز آنقدر گرم تعریف شده بودیم که هرچه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پیگیری نکرده بود. خلاصه آن روز هرچه منتظر شدیم،خبری از غذا نشد. آنقدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند. یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می‌رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی‌هایمان هم توی رژه است. او سید آقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آنقدر ایستادم و نگاهش کردم تاراج تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشحال دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت:(( چشمم روشن حالا پشت پنجره می‌ایستی و مردهای غریبه را نگاه می‌کنی؟!)) دیگر پشت پنجره نایستادم. دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت:(( امروز می‌خواهیم برویم گردش.)) بچه‌ها خوشحال شدن و زود لباس‌هایشان را پوشیدند. صمد که لیوان و قند و چای برداشت و گفت:(( تو هم سفره و نان رو و قاشق و بشقاب بیاور.)) پرسیدم:((حالا کجا می‌خواهیم برویم؟!)) گفت:((خط.)) گفتم:(( خطرناک نیست؟!)) گفت خطر که دارد. اما می‌خواهیم بچه‌ها ببینند بابایشان کجا می‌جنگند.)) مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده. همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می‌زد، ناراحت می‌شدم و به او پیله می‌کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سرپل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت:(( این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می‌بندد.)) بچه‌ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدن زدن زیر خنده گفتند:(( مامان بابا شده!)) صمد بچه‌ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت:(( بچه‌ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی‌گذارند جلو برویم.)) @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . همانطور که جلو می‌رفتیم، تانک‌ها بیشتر می‌شد. ماشین‌های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود. صمد پیاده میشد. می‌رفت توی سنگرها و با رزمنده‌ها حرف می‌زد و برمی‌گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می‌رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه‌ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت:(( آنجا خط دشمن است. آن تانک‌ها را می‌بینید، تانک‌ها و سنگرهای عراقی‌هاست.)) نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. که چی را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه‌ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتن توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده‌های کم سن و سال‌تر با دیدن من و بچه‌ها انگار که به یاد خانواده و مادر خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می‌زدند و سمیه را بغل می‌گرفتند و مهدی را می‌بوسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه‌ها که گرسنه بودند،با ولع نان و تن ماهی می‌خوردند. بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را به که به دست ایرانی‌ها افتاده بود نشانمان بدهد. طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه‌ها معرفی می‌کرد و درباره عملیات‌ها حرف می‌زد که انگار آدم‌ها بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمدند. موقع غروب که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می‌رفت، حس بدی داشتم. گفتم:(( صمد! بیا برگردیم.)) گفت:((می‌ترسی؟!)) @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . گفتم:((نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.)) پسر بچه ۱۴ ۱۵ ساله توی آن تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. دلم براش سوخت. گفتم:(( مادر بیچاره‌اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است این طفلی‌ها توی این تاریکی چه کار می‌کنند؟!)) محکم جوابم را داد:(( می‌جنگند.)) بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت:(( بگذار یک عکس در این حال از تو بگیرم.)) حوصله نداشتم. گفتم:(( ول کن حالا.))توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه‌ها گرفت و گفت:(( چرا انقدر ناراحتی؟!)) گفتم:((دلم برای اینجا بچه‌ها، این جوان‌ها، این رزمنده‌ها می‌سوزد.)) گفت:((جنگ سخت است دیگر.)) ما وظیفه‌مان این است، دفاع. و شما زن‌ها هم وظیفه‌ای دارید: تربیت درست و حسابی این جوان‌ها اگر شما زن‌ها نبودین که این بچه‌های شجاع به این خوبی تربیت نمی‌شدند.)) گفتم:(( از جنگ بدم می‌آید. دلم می‌خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.)) گفت:(( خدا کند امام زمان"عج" زودتر ظهور کند تا همه به هم تا همه به این آرزو برسیم.)) با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره‌ها و توپ‌ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد گفت:(( این‌ها بچه‌های من هستند. همه فکرم پیش این‌هاست. غصه من این‌هاست. دلم می‌خواهد هر کاری از دستم بر می‌آید، برایشان انجام بدهم.)) تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می‌کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می‌گفتم:(( حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می‌دهد چطور شب را به صبح می‌رساند.)) فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب قلب بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آنقدر توی رختخواب می‌ماندم تا صمد نمازش را می‌خواند و می‌رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را با صمد خواندم. بعد از نماز، صمد مثل همیشه یونیفرم پوشید تا برود. گفتم:(( کاش می‌شد مثل روزهای اول برای ناهار می‌آمدی.)) خندید و طوری نگاهم کرد که من هم خندم گرفت. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . گفت:(( نکند دلت برای حاج آقایت تنگ شده...)) گفتم:(( دلم برای حاج آقایم که تنگ شده؛ اما اگر ظهر را بیایی، کمتر دلتنگ می‌شوم.)) در را باز کرد که برود، چشمکی زد و گفت:(( قدم خانوم! باز داری لوس می‌شوی‌ها.)) چادر را از سرم درآوردم و توی سجاده گذاشتم. صمد که رفت، بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. خانم‌های دیگر هم آمده بودند. صبحانه را آماده کردم. آمدم بچه‌ها را از خواب بیدار کردم. صبحانه را خوردیم. استکان‌ها را شستم و بچه‌ها را فرستادم طبقه پایین بازی کنند. در طبقه اول اتاق بزرگی بود پر از پتوهایی که مردم برای کمک به جبهه‌ها می‌فرستاند. پتوها را در آن اتاق نگهداری می‌شد تا در صورت نیاز به مناطق مختلف ارسال شود. پتوها را تا کرده و روی هم چیده بودند. گاهی بلندی بعضی از پتوها تا نزدیک سقف می‌رسید. بچه‌ها از آن با آنها بالا می‌رفتند. سر می‌خوردند و اینطوری بازی می‌کردند. این تنها سرگرمی بچه‌ها بود. بعد از رفتن بچه‌ها شیر سمیه را دادم و او را خواباندم. خودم هم لباس‌های کثیف را توی تشت ریختم تا ببرم حمام و بشویم که یک دفعه صدای وحشتناکی ساختمان را لرزاند. همه سراسیمه از اتاق بیرون آمدند. بچه‌ها از ترس جیغ می‌کشیدند. تهش را گذاشتم زمین و دویدم پشت پنجره.قسمتی از پادگان توی گرد و خاک گم شده بود. خانم‌ها سر و صدا می‌کردند و به این طرف آن طرف می‌دویدند. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . نمی‌دانستم چه کار کنم. این اولین باری بود پادگان بمباران می‌شد. خواستم بروم دنبال بچه‌ها که دوباره صدای انفجار دیگری آمد و انگار کسی هلم داده باشد، پرت شدم به طرف پایین اتاق. سرم گیج می‌رفت؛ اما به فکر بچه‌ها بودم. تلوتلوخوران سمیه را برداشتم و بدو بدو دویدم طبقه اول. سمیه ترسیده بود. گریه می‌کرد و آرام نمی‌شد. بچه‌ها هنوز داشتن توی همان اتاق بازی می‌کردند. آنقدر سرگرم بودند که متوجه صدای بمب نشده بودند. خانم‌های دیگر هم سراسیم پایین آمدند. بچه‌ها را صدا کردیم که دوباره صدای انفجار دیگه ساختمان را لرزاند. این بار بچه‌ها متوجه شدند و از ترس به ما چسبیدند. یکی از خانم‌ها اتاق اتاق رفت و همه را صدا کرد وسط سالن طبقه اول. ۱۰ ۱۵ نفری آدم بزرگ بودیم و هفت هشت تایی هم بچه. بوی تند باروت و خاک را پر کرده بود. بچه‌ها گریه می‌کردند. ما نگران مردها بودیم یکی از خانم‌ها گفت:(( تا خط خیلی فاصله نداریم. اگر پادگان سقوط کند، ما اسیر می‌شویم.)) با شنیدن این حرف دلهره عجیبی گرفتم. فکر اسارت خودم و بچه‌ها بدجوری مرا ترسانده بود. وقتی اوضاع کمی آرام شد، دوباره به طبقه بالا رفتیم. پشت پنجره ایستادم و رد دودها را گرفتیم تا حدس بزنیم کجای پادگان بمباران شده که یک دفعه یکی از خانم‌ها فریاد زد:((نگاه کنید آنجا را یا امام هشتم!)) چند هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودند. ما حتی رها شدن بمب‌هایشان را هم دیدیم. تنها کاری که در آن لحظه از دستمان برمی‌آمد، این بود که دراز بکشیم روی زمین. دست‌ها را روی سرمان گذاشته و دهانمان را باز کرده بودیم.:(( فریاد می‌زدیم بچه‌ها! دست‌هایتان را روی سرتان بگذارید. دهانتان را نبندید.)) @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . خدیجه و معصومه و مهدی از ترس به من چسبیده بودند و جیک نمی‌زدند. اما سمیه گریه می‌کرد. در همان لحظات اول، صدای گرومپ گرومپ انفجارهای پشت سر هم زمین را لرزاند. با خودم فکر می‌کردم دیگر همه چیز تمام شد. الان همه می‌رویم. یک ربعی به همان حالت دراز کشیدیم. بعد یکی یکی سرها را از روی زمین بلند کردیم، دود اتاق را برداشته بود. شیشه‌ها خرد شده بود؛ اما چسب‌هایی که روی شیشه‌ها بود نگذاشته بود، شیشه‌ها روی زمین یا روی ما بریزد. همان توی پنجره و لاب لای چسب‌ها خرد شده و مانده بود. خدا را شکر کردیم کسی طوری نشده. صداهای مبهم و جوراجوری از بیرون می‌آمد. یکی از خانم‌ها گفت:(( بیایید برویم بیرون اینجا امن نیست.)) بلند شدیم و از ساختمان بیرون آمدیم. دود گرد و غبار به قدری بود که به زور چند قدیمی‌مان را می‌دیدیم. مانده بودیم حالا کجا برویم. یکی از خانم‌ها گفت:(( چند روز پیش که نزدیک پادگان بمباران شد، حاج آقای ما خانه بود؛ گفت اگر یک موقع اوضاع خراب شد توی خانه نمانید. بروید توی دره‌های اطراف.)) بعد از خانه‌های سازمانی سیم خاردارهای پادگان بود. اما در جایی قسمتی از آن کنده بود هر بار که با ثمر یا خانم‌ها می‌رفتیم پیاده‌روی از آنجا عبور می‌کردیم؛ اما حالا با این همه بچه‌ها این اضطراب و عجله، گذشتن از لای سیم خاردار و چاله چوله‌ها سخت بود. بچه‌ها راه نمی آمدند. نق می‌زدن و بهانه می‌گرفتند. نیم ساعتی از آخرین بمباران گذشته بود. ما کاملاً از پادگان دور شده بودیم و به رودخانه خشکی رسیده بودیم که رویش پل قدیمی بود. کمی روی پل ایستادیم و از آنجا به پادگان و خانه‌های سازمانی نگاه کردیم که ناگهان چند هواپیما را وسط آسمان دیدیم. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . هواپیماها آنقدر پایین آمده بودند که ما به راحتی می‌توانستیم خلبان‌هایشان را ببینیم. حتم داشتیم خلبان‌ها هم ما را می‌دیدند. از ترس نداشتیم چطور از روی پل دویدیم و خودمان را رساندیم زیر پل. کمی بعد دوباره صدای چند انفجار را شنیدیم، یکی از خانم‌ها ترسیده بود. می‌گفت:(( اگر خلبان‌ها ما را ببینند همین جا فرود می‌آیند و ما را اسیر می‌کنند‌.)) هرچه برایش توضیح می‌دادیم که روی این زمین‌ها هواپیمایی نمی‌تواند فرود بیاید. قبول نمی‌کرد و باز حرف خودش را می‌زد و بقیه را می‌ترسد. ما بیشتر نگران خانمی بودیم که حامله بود. سعی می‌کردیم از خاطراتمان بگوییم یا تعریف‌هایی بکنیم که او کمتر بترسد. اما هواپیماها ولکن نبودند تقریبا هر نیم ساعت یک بار ۷ ۸ تایی می‌آمدن و پادگان را بمباران می‌کردند. دیگر ظهر شده بود؛ نه آبی، همراه خودمان آورده بودیم، نه چیزی برای خوردن، داشتیم. بچه‌ها گرسنه بودند. بهانه می‌گرفتند. از طرفی نگران مردها بودیم که و اینکه اگر بروند ما سراغ مان نمی‌دانند، کجاییم. یکی از خانم‌ها که دعاهای زیادی را حفظ کرده بود شروع کرد به خواندن دعای توسل ،ما هم با او تکرار می‌کردیم بچه‌ها نق می‌زدند و کلافه مان کرده بودند . یکی از خانم‌ها که این وضع را دید بلند شد و گفت:(( اینطوری نمی‌شود، هم بچه‌ها گرسنه‌اند هم خودمان من می‌روم چیزی می‌آورم بخوریم.)) دو سه نفر دیگر هم بلند شدن و گفتند:(( ما هم با تو می‌آییم.)) می‌دانستیم کار خطرناکی است اولش جلوی رفتنشان را گرفتیم؛ اما وقتی دیدیم کمی اوضاع آرام شده رضایت دادیم و سفارش کردیم زود برگردند. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . با رفتن خانم ها دلهرهٔ عجیبی که البته بی مورد هم نبود. چون کمی بعد دوباره هواپیماها پیدایشان شد.دل توی دلمان نبود. این بار هم هواپیماها پادگان را بمب باران کردند. هر لحظه برایمان هزار سال می گذشت؛ تا اینکه دیدیم خانم ها از دور دارند می آیند. می دویدند و زیگزاکی می آمدند. بلاخره رسیدند؛ با کلی خوردنی و آب و نان و میوه. بچه ها که گرسنه بودند، با خوردن خوراکی ها سیر شدند و کمی بعد روی پاهایمان خوابشان برد. هر چه به عصر نزدیک‌تر می شدیم، نگرانی ما هم بیشتر می شد. نمی دانستیم چه عاقبتی در انتظارمان است. با آبی که خانم ها آورده بودند، وضو گرفتیم و نماز خواندیم. لحظات به کندی می گذشت و بمباران پادگان همچنان ادامه داشت. دیگر غروب شده بود و دلهره و نگرانی ما هم بیشتر.نمی دانستیم باید چه کار کنیم. به خانه بر گردیم، یا همان جا بمانیم. چاره ای نداشتیم. به این نتیجه رسیدیم، بر گردیم. در آن لحظات تنها چیزی که آراممان می‌کرد، صدای نرم و حزن‌انگیز خانمی بود که خوب دعا می‌خواند و این بار ختم«اَمّن یجیب» گرفته بود. نزدیکی خانه‌های سازمانی که رسیدیم، دیدیم چند مرد نگران و مضطرب آن دور و بر قدم می‌زنند. ما را که دیدند، به طرفمان دویدند. یکی از آنها صمد بود؛با چهره‌ای خسته و خاک آلوده. بدون هیچ حرف دیگری از اوضاع پادگان پرسیدیم. آنچه معلوم بود این بود که پادگان تقریباً با خاک یکسان شده و خیلی‌ها شهید و مجروح شده بودند. ماشین جلوی در پارک شده بود. اشاره کرد سوار شویم. پرسیدم: «کجا؟!» گفت: «همدان.» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . کمک کرد بچه‌ها سوار ماشین شدند. گفتم:«وسایلمان! کمی صبر کن بروم لباس بچه‌ها را بیاورم.» نشست پشت فرمان و گفت: اصلاً وقت نداریم. اوضاع اضطراریه. زود باش. باید شما را برسانم و زود برگردم.» همانطور که سوار ماشین می‌شدم،گفتم: «اقلاً بگذار لباس‌های سمیه را بیاورم. چادرم...» معلوم بود کلافه و عصبانی است گفت: «سوار شو. گفتم اوضاع خطرناک است. شاید دوباره پادگان بمباران شود.» ماشین را بستم و پرسیدم: «چرا نیامدید سراغمان. ازصبح تا به حال کجا بودید؟!» آنطور که تند تند دنده‌ها را عوض می‌کرد،گاز داد و جلو رفت. گفت:«اگر بدانی چه وضعیتی داشتیم. تقریبا با دومین بمباران فهمیدیم عراقی‌ها قصد دارند پادگان را زیر و رو کنند،به همین خاطر تصمیم گرفتم گردانم را از پادگان خارج کنم. یکی یکی بچه‌ها را از زیر سیم خاردارها عبور می‌دادم و فرستادمشان توی یکی از دره‌های اطراف. خدا را شکر یک مو از سر هیچ کدامشان کم نشد. هر سیصد نفرشان سالم اند؛اما گردان‌های دیگر شهید و زخمی دادند. می‌توانستم گردان‌های دیگر را هم نجات بدهم. شب شده بود و ما توی جاده‌ای خلوت و تاریک جلو می‌رفتیم. یک دفعه یاد آن پسر نوجوان افتادم که آن شب توی خط دیده بودم. دلم گرفت و پرسیدم:«صمد الان بچه‌هایت کجا هستند؟چیزی دارند بخورند. کجا می‌خوابند؟» او داشت به روبه‌رو، به جادهٔ تاریک نگاه می‌کرد. سرش را تکان داد و گفت:«توی همان دره هستند. که امن است. اما خورد و خوراک ندارند. باید تا صبح تحمل کنند.» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . دلم برایشان سوخت،گفتم:«کاش تو بمانی.» برگشت و با تعجب نگاهم کرد و گفت:«پس شما را کی ببرد؟!» گفتم:«کسی از همکارهایت نیست؟! می‌شود با خانواده‌های دیگر برویم؟» توی تاریکی چشم‌هایش را می‌دیدم که آب انداخته بود،گفت«نمی‌شود،نه. ماشین‌ها کوچک‌اند. جا ندارند. همه تا آنجا که می‌توانستند خانواده‌های دیگر را هم با خودشان بردند؛وگرنه من که از خدایم است بمانم. چاره‌ای نیست،باید خودم ببرمتان.» بغض گلویم را گرفته بود،گفتم:«مجروح ها و شهدا چی؟!» جوابی نداد. گفتم:«کاش رانندگی بلد بودم.» دوباره دنده عوض کرد و بیشتر از قبل گاز داد. گفت:«به امید خدا می‌رویم. انشاالله فردا صبح برمی‌گردم.» چشم‌هایم در آن تاریکی دو دو می‌زد. یک لحظه چهرهٔ آن نوجوان از ذهنم پاک نمی‌شد. فکر می‌کردم الان کجاست؟! چه کار می‌کند. اصلاً آن سیصد نفر دیگر توی آن دره سرد بدون غذا چطور شب را می‌گذرانند. گردان‌های دیگر چه؟! مجروحین، شهدا! فردای آن روز تا به همدان رسیدیم،صمد برگشت پادگان ابوذر و تا عید نیامد. اواخر خرداد ماه ۱۳۶۴ بود. چند هفته‌ای می‌شد حالم خوب نبود. سرم گیج می‌رفت و احساس خواب آلودگی می‌کردم. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . یک روز به سرم زد بروم دکتر. بچه‌ها را گذاشتم پیش همسایه‌مان،خانم دارابی،و رفتم درمانگاه. خانم دکتری که آنجا بود بعد از معاینه، آزمایشی داد و گفت:«اول بهتر است این آزمایش‌ها را انجام بدهی.» آزمایش‌ها را همان روز دادم و چند روز بعد جوابش را بردم درمانگاه. خانم دکتر تا آزمایش را دید، گفت:«شما که حامله‌اید!» یک دفعه زمین و زمان دور سرم چرخید. دستم را از گوشهٔ میز دکتر گرفتم که زمین نخورم. دست و پایم بی‌حس شد و زیر لب گفتم:«یا امام زمان!» خانم دکتر دستم را گرفت و کمک کرد تا بنشینم و با مهربانی گفت: «چی شده؟! مگر چند تا بچه داری.» با ناراحتی گفتم:«بچهٔ چهارمم هنوز شش ماهه است.» دستم را گرفت و گفت:«نباید به این زودی حامله می‌شدی؛ اما حالا هستی. به جای ناراحتی، بهتر است به فکر خودت و بچه‌ات باشی. از این به بعد هم هر ماه بیا پیش خودم تا تحت نظر باشی.» گفتم: «خانم دکتر! یعنی واقعاً این آزمایش درست است؟! شاید حامله نباشم» دکتر خندید و گفت:«خوشبختانه یا متاسفانه باید بگویم آزمایش‌های این آزمایشگاه کاملاً صحیح و دقیق است.» نمی‌دانستم چه کار کنم. کجا باید می‌رفتم. دردم را به کی چطور می‌توانستم با این همه بچهٔ قد و نیم قد دوباره دورهٔ حاملگی را طی کنم. خدایا چطور دوباره زایمان کند. وای دوباره چه سختی‌هایی باید بکشم. نه من دیگر تحمل کهنه شستن و کار کردن و بچه بزرگ کردن را ندارم. خانم دکتر چند تا دارو برایم نوشت و کلی دلداری‌ام داد. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . او برایم حرف می‌زد و من فکرم جای دیگری بود. بلند شدم. از درمانگاه بیرون آمدم. توی محوطه درمانگاه جای دنجی زیر یک درخت دور دور از چشم مردم پیدا کردم و نشستم. چادرم را روی صورتم کشیدم و های‌های گریه کردم. کاش خواهرم الان کنارم بود. کاش شینا پیشم بود. کاش صمد اینجا بود. ای خدا!آخر چرا؟! تو که زندگی مرا می‌بینی. می‌دانی در این شهر تنها و غریبم. با این بی کسی چطور می‌توانم از پس این همه کار و بچه بر بیایم. خدایا لااقل چاره‌ای برسان. برای خودم همین طور حرف می زدم و گریه می کردم. وقتی خوب سبک شدم،رفتم خانه. بچه‌ها خانه خانم دارابی بودند وقتی می‌خواستم بچه‌ها را بیاورم،خانم دارابی متوجه ناراحتی‌ام شد. ماجرا را پرسید. اول پنهان کردن،اما اما آخرش قضیه را به او گفتم. دلداری ام داد و گفت:«قدم خانم! ناشکری نکن. دعا کن خدا بچهٔ سالم بهت بده» با ناراحتی بچه‌ها را برداشتم و آمدم خانه. یک راست رفتم در کمد لباس‌ها را باز کردم. پیراهن حاملگی‌ام را برداشتم که سر هر چهار تا بچه آن را می‌پوشیدم. با عصبانیت پیراهن را از وسط جر دادم و تکه تکه‌اش کردم. گریه می‌کردم و با خودم می‌گفتم:«تا این پیراهن هست،من حامله می‌شوم. پاره‌اش می‌کنم تا خلاص شوم.» بچه‌ها که نمی‌دانستند چه کار می‌کنم،هاج و واج نگاهم می‌کردند. پیراهن پاره پاره شده را ریختم توی سطل آشغال و با حرص در سطل را محکم بستم. خانم دارابی،که دلش پیش من مانده بود،با یک قابلمه غذا آمد توی آشپزخانه. آنقدر ناراحت بودم که صدای در را نشنیده بودم. @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . بچه‌ها در را برایش باز کرده بودند. وقتی مرا با آنها حال و روز دید،نشست و کلی برایم حرف زد. از فامیل و دوست و آشنا که هفت هشت تا بچه داشتند،از خانواده‌هایی که حسرت یک بچه مانده بود روی دلشان،از کسانی که به خاطر ناشکری زیاد بچهٔ سالمی نداشتند. حرف‌های خانم دارابی آرامم می‌کرد. بلند شد سفره را انداخت و غذا را کشید و با اصرار خواست غذا بخورم. می‌گفت:«گناه دارد این بچه‌ها را غصه نده. پدرشان که نیست. اقلاً تو دیگر اوقات تلخی نکن.» چند هفته‌ای طول کشید بالاخره با خودم کنار آمدم و به این وضع عادت کردم. یک ماه بعد صمد آمد. این بار می‌خواست دو هفته‌ای همدان بماند. برخلاف همیشه این بار خودش فهمید بار دارم. ناراحتی ام را که دید، گفت:«این چیزها ناراحتی ندارد. خیلی هم خوشحالی دارد. خدا که دور از جان،درد بی‌درمان نداده،نعمت داده. باید شکرانه‌اش را به جا بیاوریم. زود باشید حاضر شوید،می‌خواهیم جشن بگیریم.» خودش لباس بچه‌ها را پوشاند. حتی سمیه را هم آماده کرد و گفت:«تو هم حاضر شو، می‌خواهیم برویم بازار.» اصلاً باور کردنی نبود،صمدی که هیچ وقت دست بچه‌هایش را نمی‌گرفت تا سر کوچه ببرد،حالا خودش اصرار می‌کرد با هم برویم بازار. هرچند بی‌حوصله بودم،اما از اینکه بچه‌ها خوشحال بودند، راضی بودم. رفتیم بازار مظفریه همدان. برای بچه‌ها اسباب بازی و لباس خرید؛آن هم به سلیقه خود بچه‌ها. هرچه می‌گفتم این خوب نیست یا دوام ندارد،می‌گفت:«کارت نباشد، بگذار بچه‌ها شاد باشند. می‌خواهیم جشن بگیریم.» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . آخر سر هم رفتیم مغازه‌ای و برای من چادر و روسری خرید. یک پیراهن بلند و گشاد هم خرید که گل‌های ریز و صورتی داشت با پس زمینهٔ نخودی و سفید. گفت:«این آخرین پیراهن حاملگی است که می‌خری دیگر تمام شد.» لب گزیدم که یعنی کمی آرام‌تر. هر چند صاحب مغازه خانمی بود و ته مغازه در حال آوردن بلوز و دامن بود و صدایمان را نمی‌شنید،با این حال خجالت می‌کشیدم. وقتی رسیدیم خانه،دیگر ظهر شده بود. رفت از بیرون ناهار خرید و آورد. بچه‌ها با خوشحالی می‌آمدند لباس‌هایشان را به ما نشان می‌دادند. با اسباب بازی‌هایشان بازی می‌کردند. بعد از ناهار هم آنقدر که خسته شده بودند،همانطور که اسباب بازی‌ها دستشان بود و لباس‌ها بالای سرشان، خوابشان برد. فردا صبح وقتی صمد به سپاه رفت،حس قشنگی داشتم. فکر می‌کردم چقدر خوشبختم. زندگی چقدر خوب است. اصلاً دیگر ناراحت نبودم. به همین خاطر بعد از یکی دو ماه بی‌حوصلگی و ناراحتی بلند شدم و خانه را از آن بالا جارو کردم و دستمال کشیدم. آبگوشتم را بار گذاشتم. بچه‌ها را بردم و شستم. حیات را آب و جارو کردم. آشپزخانه را شستم و کابینت‌ها را دستمال کشیدم. خانه بوی گل گرفته بود. برای ناهار صمد آمد. از همان جلوی در می‌خندید و می‌آمد. بچه‌ها دوره‌اش کردن و ریختند روی سر و کولش. توی هال که رسید، نشست. بچه‌ها را بغل کرد و بوسید و گفت:«به به قدم خانم!چه بوی خوبی راه انداخته‌ای.» خندیدم و گفتم:«آبگوشت لیمو است، که خیلی دوست داری.» بلند شد و گفت:«اینقدر خوبی که امام رضا(ع)می‌طلبدت دیگر.» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . با تعجب نگاهش کردم. بالا باوری پرسیدم:«می‌خواهیم برویم مشهد؟!» همانطور که بچه‌ها را ناز و نوازش می‌کرد. گفت:«می‌خواهید بروید مشهد؟!» آمدم توی هال و گفتم:«تو را به خدا! اذیت نکن راستش را بگو.» سمیه را بغل کرد و ایستاد و گفت:«امروز اتفاقی از یکی از همکارها شنیدم برای خواهرها تور مشهد گذاشته‌اند. رفتم ته و توی قضیه را درآوردم. دیدم فرصت خوبی است. اسم تو را هم نوشتم.» گفتم:«پس تو چی؟!» موهای سمیه رو بوسید و گفت:«نه دیگه مامانی، این مسافرت فقط مخصوص خانم‌هاست. باباها باید بمانند خانه.» گفتم:«نمی‌روم. یا با هم می‌رویم، یا اصلاً ولش کن. من چطور با این بچه‌ها بروم.» سمیه را زمین گذاشت و گفت:«اول آبگوشتمان را بیاور که گرسنه ام. اسمت را نوشته‌ام،باید بروی. برای روحیه‌ات خوب است. خدیجه و معصومه را من نگه می‌دارم. تو هم مهدی و سمیه را ببر. اسم شینا را هم نوشتم.» گفتم:«شینا که نمی‌تواند خودت که می‌دانی از وقتی سکته کرده،مسافرت برایش سخت به زور تا همدان می‌آید. آن وقت این همه راه! نه،شینا نه.» گفت:«پس می‌گویم مادرم باهات اینطوری دست تنها هم نیستی.» گفتم:«ولی چه خوب می‌شد خودت می‌آمدی.» گفت گفت:«زیارت سعادت و لیاقت می‌خواهد که من ندارم.» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . خوش به حالت. برو سفارش ما را هم به امام رضا(ع)بکن. بگو امام رضا(ع) شوهرم را آدم کن. گفتم: «شانس ما را می‌بینی،حالا هم که تو همدانی،من باید بروم.» یک دفعه از خنده ریسه رفت. گفت:«راست می‌گویی‌ها! اصلاً یا تو باید توی این خانه باشی یا من.» همون شب ساکم را بستم و فردا صبح زود رفتیم سپاه. قرار بود اتوبوس‌ها از آنجا حرکت کنند. توی سالن بزرگی نشسته بودیم. سمیه بغلم بود و مهدی را مادر شوهرم گرفته بود. خدیجه و معصومه هم پیشمان بودند. و برایمان فیلم سینمایی گذاشته بودند تا ماشین‌ها آماده شوند. خانمی توی سالن آمد و با صدای بلند گفت:«خانم محمدی را جلوی در می‌خواهند.» سمیه را دادم به مادر شوهرم و دویدن جلوی در. صمد روی پله‌ها ایستاده بود. با نگرانی پرسیدم:«چی شده؟!» گفت:«اول مژگانی بده.» خندیدم و گفتم:«باشد. برایت سوغات می‌آورم.» آمد جلوتر و آهسته گفت: «این بچه که توی راه است،قدمش طلاست. مواظبش باش.» و همانطور که به شکمم نگاه می‌کرد، گفت:«اصلاً چطور است اگر دختر بود،اسمش را بگذاریم قدم خیر.» می‌دانست که از اسمم خوشم نمی‌آید. به همین خاطر بعضی وقت‌ها سر به سرم می‌گذاشت. گفتم: «اذیت نکن. جان من زود باش بگو چی شده؟!» @Baserin313
ﷺ بسم تعالی🌱 رمان"دخترشینا" . . . . گفت: «اسم من برای ماشین در آمده.» خوشحال شدم. گفتم:« مبارک باشد. انشاالله دفعه بعد با ماشین خودمان می‌رویم مشهد.» دستش را رو به آسمان گرفت و گفت:« الهی آمین خدا خودش می‌داند چقدر دلم زیارت می‌خواهد.» وقتی دوباره برگشتم توی سالن، با خودم گفتم:« چه خوب، صمد راست می‌گوید این بچه چقدر خوش قدم است. اول که زیارت مشهد برایمان درست شد، حالا هم که ماشین. خدا کند سومی اش هم خیر باشد.» هنوز داشتیم فیلم سینمایی نگاه می‌کردیم که دوباره همان خانم صدایم کرد:«خانم محمدی را جلوی در کار دارند.» صمد ایستاده بود جلوی در. گفتم:« ها، چی شده؟! سومی اش هم بخیر شد؟!» خندید و گفت:«نه، دلم برایت تنگ شده. بیا تا اتوبوس‌ها آماده می‌شوند، برویم با هم توی خیابان قدم بزنیم.» خندیدم و گفتم:« مرد! خجالت بکش. مگر تو کار نداری؟!» گفت:«مرخصی ساعتی می‌گیرم.» گفتم:« بچه‌ها چی؟! مامانت را اذیت می‌کنند. بنده خدا حوصله ندارد.» گفت:« می‌رویم تا همین نزدیکی. آرامگاه باباطاهر و برمی‌گردیم.» گفتم:« باشد. تو برو مرخصی ات را بگیر و بیا، تا من هم به مادرت بگویم.» دوباره برگشتم و توی سالن نشستم. فیلم انگار تمام شدنی نبود. کمی بعد همان خانم آمد و گفت:« خانم‌ها اتوبوس آماده است. @Baserin313