eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/16912362869490 نظری پیشنهادی چیزی بود در خدمتم❤️‍🔥😁
بریم برای پارت اول؟🙃
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 صدای جیغ حدیث و نرگس، کودک خردسال او در سرش می‌پیچید و آزارش میداد... به دنبال منبع صدا دور خود می‌چرخید و هیچ نمیافت... ناگهان از حرکت ایستاد و با چشمانی گشاد، ضربانی تند و سری نبض گرفته به رو‌به‌رو خیره ماند... شیوا با سنگدلی تمام موهای حدیث را در چنگ گرفته و می‌کشید.. چشمانش را محکم باز و بسته کرد که صحنه ی مقابلش را نبیند ولی گویا اینجا یک تئاتر اجباری بود و {او} محکوم به تماشا... ولی اینبار پرده ی مقابلش چیز دیگری نشان می‌داد... شیوایی که جلوی چشم مادر سر کودک را بریده و با وقاحت می‌خندید، حدیثی که با چشمانی گشاد و حالت جنون وار صحنه ی مقابلش را نگریسته، عزیز جانش را صدا می‌زند و در آخر نرگسی که زمانه ی بی رحم نقطه ی وصل او با این دنیا را قطع کرده است و دیگر سینه اش بالا و پایین نمی‌شود... می‌خواست به جلو رفته و ناموسش را از چنگال آن شیطان نجات دهد ولی پاهایش قفل زمین شده و {او} را یاری نمی‌کردند... نگاهش را دوباره به شیوایی داد که باری دیگر به سمت حدیث می‌رفت... خواست حداقل فریاد بکشد و کسی را برای کمک فرا بخواند اما هیچ کدام از اعضای بدنش گوش به فرمان {او} نبودند... ناچار راه فرار را برگزید... میخواست از این اجبار فرار کند... پاهایش اینبار فرمان را پذیرفت و به عقب شروع به حرکت کرد... هنوز قدری نرفته بود که زیر قدم‌هایش خالی شد و به درون دره ای سقوط کرد... دره ای مانند دنیایش پوچ و تاریک... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
هدایت شده از  گاندو
' 🔸گلوله‌ام به هدف نخورَد، آبروی جمهوری اسلامی می‌رود! داستانی که می‌خوانید روایتی از احمدرضا بیضائی برادر شهید مدافع حرم «محمودرضا بیضائی» است که در کتاب «تو شهید نمی‌شوی» آمده: «همیشه امور و فنون نظامی را به سوری‌ها آموزش می‌داد. خودش تعریف می‌کرد: به سوری‌ها توپ ۱۰۶ داده بودیم. مدت‌ها بود نظامی‌های ارتش سوریه نقطه‌ای را با سلاح‌های منحنی‌زن هدف گرفته بودند ولی نمی‌توانستند بزنند. روزی که آمدم توپ را به آن‌ها آموزش بدهم، بنا بود اولین شلیک را هم خودم انجام بدهم تا آن‌ها ببینند. می‌گفت: به نظامی‌های سوری گفتم همان نقطه‌ای را که نمی‌توانید بزنید، همان جا را هدف قرار می‌دهیم! می‌خواستم اجرای آتش بکنم که توی دلم گفتم «خدا کند به هدف بخورد.» اگر نخورد آبروی جمهوری اسلامی می‌رود! برداشت من این است که محمودرضا آنجا به خودش به عنوان نماینده جمهوری اسلامی نگاه می‌کرد. می‌گفت: شلیک کردم و به هدف مورد نظر اصابت کرد. بلافاصله از بی‌سیم‌ها صدای فریاد خوشحالی بلند شد. می‌گفت: نظامی‌های ارتش سوریه دور ما حلقه زدند. چند دقیقه بعد سروکله فرمانده‌شان هم پیدا شد. آمد از من پرسید شما درجه‌تان چیست؟ فکر می‌کرد من آدم مهمی هستم! گفتم من از نیروهای مردمی هستم! می‌گفت بعد از اصابت توپ به هدف، توی دلم گفتم خدایا شکرت که آبروی جمهوری اسلامی نرفت. این جمله‌اش را هیچ وقت فراموش نمی‌کنم!» 🍃 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ساعت سه بیاین پارتتون رو ببرید😁