eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
212 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
آره دیگه خلاصه😔😂❤️‍🩹
هدایت شده از 🇵🇸❈✧گمنامان زمین خوشنامان آسمان‌✧❈🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز پنجم ماه مبارک رمضان✨❤️
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌نود‌و‌سوم * بعد از د
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 * ماشین از حرکت ایستاد. عطیه نگاهی به تابلوی رستوران رو به رویش کرد و گفت: رسیدیم... محمد: خیلی ممنون خانم من... عطیه: محمد... یک جوری باید با بابام صحبت کنی که خیالش کاملا راحت بشه... محمد: خیالت راحت عطیه جان... یک کاریش میکنم... عطیه از ماشین پیاده شد تا ویلچر را از صندوق عقب بیرون بیارد. اما حالا واقعا چه چیزی باید به آقا قاسم میگفت؟ نفس عمیقی کشید و در ماشین را باز کرد تا سوار ویلچر شود. وارد رستوران شدند. آقا قاسم هنوز نرسیده بود. میزی را انتخاب کردند و نشستند. چند دقیقه گذشت. عطیه به سمت در اشاره کرد و گفت: بابام اومد... آقا قاسم با دیدن دخترش نزدیک شد و گفت: سلام دختر بابا... عطیه از جای خود برخاست و پاسخ داد: سلام بابا... بفرمایید بشینید... محمد: سلام آقا قاسم... خوبید؟... آقا قاسم: سلام محمد جان... ممنون تو خوبی؟... محمد: خدا رو شکر... خوش اومدید... حالا چگونه باید سر حرف را باز میکرد و آقا قاسم را قانع میکرد که با تمام وجودش از عطیه محافظت میکند؟ آقا قاسم: چیه محمد؟... چیزی میخوای بگی؟... محمد: چیزی که... چطور بگم؟... راستش... آقا قاسم: بزار من بگم... من اون موقع که دخترم و به تو دادم سختیه کارت رو کاملا درک کردم و قبول کردم که دخترم توی مشکلاتت کنارتت باشه... اون کسی هم که زنگ زده بود رو هم شماها شناسایی کردید و میشناسیدش... اینی هم که با این حالت به این فکر کردی که چجوری حال من رو خوب کنی نشون میده حواست به زن و خانوادت هست که خواستی برای آروم کردن من بیاریم بیرون و باهام صحبت کنی... بالاخره من این موها رو تو آسیاب سفید نکردم که... محمد لبخند ریزی زد و گفت:خیلی خوشحالم که انقدر حواستون به همه چیز هست... واقعا نمیدونم چی باید بگم... آقا قاسم: بگو گارسون بیاد غذا سفارش بدیم... محمد: چشم... گارسون... * غذا تمام شد و هر سه نفر از رستوران خارج شدند. ماشین با در رستوران فاصله داشت. چند قدمی از در دور شدند. ماشین قبل از ورودی کوچه ای باریک و تاریک بود. برای همین هم باید از جلوی کوچه عبور میکردند. عطیه: بابا جون... دیگه نیاز نبود بیایید خودمون تا ماشین می اومدیم... آقا قاسم: بجای اینکه انقدر صحبت کنی جلو پا تو نگاه کن یک وقت نیوفتی... عطیه: بابا... آقا قاسم: شوخی کردم عطیه جان... عطیه چهار قدم با آقا قاسم و سه قدم با ویلچری که محمد روی آن بود فاصله داشت. ماشینی توجه محمد را جلب کرد. درون ماشین کسی بود که سعی داشت کسی متوجه حضورش نشود. عطیه. ماشین روشن شد و تنها چیزی که آن لحظه محمد به او فکر میکرد عطیه بود و جانش. دستش را دراز کرد تا عطیه را به عقب بکشد اما دستش به او نمیرسید. خود را از ویلچر پایین انداخت و چادر عطیه را گرفت. بدنش هیچ چیز را جز چادر عطیه حس نمیکرد. پا های آقا قاسم گویا قفل شده بود. عطیه وحشت زده به عقب پرت شد و ماشین موفق به اصابت با عطیه نشده بود. محمد با ترس خود را به عطیه رساند. محمد: خوبی؟... آقا قاسم که تازه به خود آمده بود کنار عطیه آمد و همین سوال را تکرار کرد. عطیه: آ... آره... خ... خخ... خوبم... محمد: خدا رو شکر... عطیه: م... مم... محمد... پا... پات... آری او روی زانو هایش نیم خیز بود. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گونی نیوز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محمود کریمی دیشب: به رسانه نبازیم رفقا…! ┄┅═✧☫ گونی نیوز ☫✧═┅┄ 🇮🇷 @gooninews