eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
309 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Hossein Sotoodeh - Aslan Mishnavi In Sedamo (320).mp3
9.25M
پ.ن: این رو همزمان با پارت گوش کنید... قشنگ تر میشه...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌سیم * از پرواز
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 دستانش را روی سینه گذاشت و سلامی داد. نمیدانست از چه بگوید و از کجا شروع کند. آرام آرام به سمت حرم حرکت کرد. چشمانش ناخودآگاه به پهنای صورت اشک میریخت. ذهنش نمیتوانست بر چیزی متمرکز شود. به گیت حرم رسید. آرام از گشت رد شد و وارد صحنی زیبا شد. قابی که روبه‌رویش بود خاطرات زیادی را برای او به همراه داشته. نفس عمیقی کشید. دستانش را بر روی سینه گذاشت، سرش را به نشانه احترام خم کرد و گفت: السلام علیک... دیگر نتوانست جلوی بغض خویش را بگیرد. همراه با گریه ادامه داد: سلام بابایی... گریه اش شدت گرفت. سرش را بالا آورد. ایوان طلا رو به رویش آرامش عجیبی داشت. حس و حال کودکی را داشت که مدت طولانی گم شده بوده و حالا پدر خویش را یافته است. آرام و آهسته گفت: بابا... حالم بده... گوشه سمت راست زیر ایوان طلا را مد نظر خویش گرفت، مهر (تربت کربلا) را به همراه مفاتیح الجنان برداشت و نشست. نگاهی به ایوان طلا کرد و گفت: بابا... اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم... از چی بگم؟... کم آوردم بابایی... بابا... مگه خود شما بهم قول نداده بودید همیشه کنارم باشید... چرا؟... چرا آقا قاسم باید... چرا باید به من بگن بچه یتیم؟... مگه قرار نشد بعد بابا حسینم شما بابام باشید؟... باباها هیچ وقت نمیتونند اشک پسر شون رو ببینند... بابایی... کم آوردم کامران غیبش زده... حامد معلوم نیست... بابایی... ما همیشه چهارتایی میومدیم اینجا... بابا... اگه بلایی سر حامد بیاد چی؟... بابا... من جواب خواهرش رو چی بدم؟... بابا...عزیز رو چیکار کنم؟... باباجون... کم آوردم... عزیز هیچ وقت نذاشتند نبود بابام رو حس کنم اما... گریه امانش را بریده است. تا به حال مشکلات زیادی را به چشم نه، با جون دیده و تحمل کرده. اما گویا کاسه صبرش سرازیر شده است. آرام اشکان خود را پاک کرد و ادامه داد: عطیه چی میشه؟... بابا... عطی... عطیه رو چیکار کنم؟... اگه آقا قاسم ادامه بدند عطیه له میشه... بابا... خواهش میکنم... بابا جوننن... به هق هق افتاده است. آب دهان خود را آرام قورت داد و نفس عمیقی کشید. آرام گوشی همراه خود را روشن کرد و میان موسیقی هایش چیزی را جدا کرد. گوشی: اصلا میشنوی این صدامو؟... اصلا میبینی گریه هامو؟... بیا دونه به دونه بشمارم غم هامو... بیا یکم بشین کنارم... پناه دل بی پناهم... نگاهش به ایوان طلا و اشک از چشمانش سرازیر شد. که ناگاه مداحی قطع شد و صدای آهنگ تماس جایگزینش شد. ساعت ۱۱:۱۲ و آقا قاسم پشت خط است. دکمه سبز رنگ را کلیک کرد. اشکان خود را پاک و صدای خود را کمی صاف‌ کرد. تلفن همراه را به گوش نزدیگ کرد و آرام گفت: بله؟... صدای آقا قاسم میان گوشش پیچید. صوتی که نشان میداد او گریه کرده است. همراه با لکنتی که از ترس به وجود آمده گفت: م... محمد... غلط کرد... حلالم کن... ببخشید... اشتباه کردم... به خدا... محمد میان حرفش پرید و پاسخ داد: چیشده آقا قاسم؟... خوبید؟... آقا قاسم همراه با هق هقی که بر اثر گریه به وجود آمده گفت: محمد... بب... ببخشید... من نباید هیچ وقت اینطوری با تو حرف میزدم... حلالم کن... اشتباه کردم... ببخشید... گریه مانع ادامه دادن حرفش شد. محمد: آروم باشید آقا قاسم... چی شده؟... آقا قاسم: داشتم... داشتم به برنامه هر هفته میرفتم جمکران... ساعت ۹:۰۰ راه افتادم که زیارت کنم و نماز اونجا بخونم... بعدش برگردم... اما... نمیدونم چی شد... سه بار داشتم تصادف میکردم... عجیب خوابم گرفته بود... حالم خیلی عجیب و غریب بود... مرگ رو داشتم به چشم میدیدم... ترسیدم و گفتم یکم بخوابم تصادف نکنم... یا چیزی نشه... زدم کنار... ثانیه ای چشمام بسته شد و خوابم برد... محمد غلط کردم... صدای گریه میان تلفن ها رد و بدل میشد. محمد: آروم باشید... الان خوبید؟... آقا قاسم: چه خوبی محمد؟... من خیلی اشتباه بزرگی کردم... من نباید با تو اینطوری حرف میزدم... راستش... وقتی که خوابم برد... دیدم... توی حیاط جمکران رو به گنبد وایسادم... میخوام سلام بدم... اما نمیتونم... هر کاری میکردم نمیتونستم... محمد نمیتونستم صحبت کنم... یک دفعه یک نور خیلی خیلی زیادی کل حیاط رو گرفت... جوری که مجبور شدم چشمام رو ببندم و نمیتونستم چیزی رو ببینم... آروم آروم از بین نور زیادی که بود دو نفر وارد شدند... دوتا مرد قد بلند و زیبا... واقعا زیبا بودند... یک چیز عجیب... منبع نور بودند... یکی شون قد بلند تر از یکی دیگه بودند... یکم هم جلو تر راه میرفتند... البته نه خیلی... محمد... اون مردی که جلو بودند گفتند: چرا؟... برای چی اومدی اینجا؟... آروم و دور از خواست خودم گفتم: برای زیارت... جواب دادند: نه... ما نمیزاریم... تو برای چی با شیعه من این شکلی صحبت کردی؟... بعدش هم اومدی جمکران؟... باید اول از دل اون دربیاری
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌‌سی‌و‌یکم دستا
در غیر این صورت من نمیزارم بیای اینجا... اول برو از دل اون دربیار تو حق نداشتی با پسر من اینطوری صحبت بکنی... نمیدونم چرا اما یک دفعه پرسیدم پسر شما کیه؟... گفتند: همه مسلمانان... با اجازه مرد جلویی مردی که یکم عقب تر ایستاده بودند گفتند: حضرت علی (ع) به فرموده حضرت رسول (ص) که فرمودند من و تو یا علی از پدران این امت هستیم و بنا بر این پدر معنوی همه مسلمانان به خصوص شیعیان حضرت علی (ع) و حضرت رسول (ص) هستند... کاملا گیج شده بودم... یک دفعه از خواب پریدم... تازه متوجه شدم چرا سه بار داشتم تصادف میکردم... امام علی(ع) نمیخواستند من قبل از این که از دل تو دربیارم به مقصد برسم... محمد... مرد جلویی امام علی علیه السلام و مرد عقب تر امام... امام زمان عجل الله بودند... محمد غلط کردم.... شروع کرد به گریه کردند. آرام سرش را به فرمون ماشین چسباند و به پهنای صورت اشک میریخت. محمد مات و مبهوت به ایوان طلا نگریست و ناخودآگاه قطرات اشک از چشمانش سرازیر شد. گوشی را به سمت پایین آورد. تماس قطع شد و ناگهان صدایی کنترل بغضش را دست او خارج کرد: شنیدی آخرش صدامو... دلت سوخت دیدی گریه هامو... از شدت گریه به نفس نفس افتاد. چشمش به مهر رو به رویش کرد. سجده ای کرد و گفت: خدایا... ممنونم... ممنونم که به من بابا علی رودادی... خیلی ممنون... دوباره تلفنش به صدا در آمد. پاسخ داد. حسین: سلام آقا... کجایید؟... محمد سرفه ای کرد و پاسخ داد: سلام... حرم... حسین: آقا کامران... عبدالشعیب با کامران قرار گذاشته... محمد: کجا؟... حسین: نمیدونیم هنوز... محمد: میام الان... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پ.ن: مداحی که آقا محمد گوش کرد...✨ پ.ن با شما... جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir/secret/3428408728 https://harfeto.timefriend.net/17099104517084 شخصی👇 @m_v_88
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: مداحی که آقا محمد گوش کرد...✨ پ.ن با شما... جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir
۱_ بله به لطف بابا علی (ع) رفتم:) ۲_ چشماتون قشنگ میبینه... ۳_ اصلا میشنوی صدامو؟... اصلا میبینی گریه هامو؟... ۴_ خواهش اما در اصل یکی بود ایتا خودش جدا کرد...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: مداحی که آقا محمد گوش کرد...✨ پ.ن با شما... جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir
۱_ همچنین:) ۲_ ممنون✨ ۳_ بابا علی (ع) دیگه💔:) ۴_ بهتره بگیم بابا علی(ع) صداش رو شنید و به آقا قاسم فهموند...
چشم تون قشنگ میبینه:)💗
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
عه سلام زیارت قبول✨ #سرمایه‌گذار
سلام و عرض و طول و مساحت ادب🥲😂❤️ دوستان بنده به ایران بازگشتم😁 فردا که اربعینه قطعا همه مون خیلی درگیریم ولی انشاءالله از سه شنبه پارت گذاری شروع میشه و رگباری پارت میدیم که جبران روزهای گذشته بشه🙃🌱