eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
306 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: جیغ زینب؟🤓 پ.ن²: شبح لعنتی😂 پ.ن³: زنگ تفریح به سبک علی سایبری😁❤️ پ.ن⁴: آقای عبدی عصبی🚶‍♂ پ.ن⁵:
1_ امتحان سنگینیه:)) 2_ دیگه سر رو پای کی بزاره؟ 3_ 😂💔 4_ و منی که از آینده خبر دارم و جلو جلو دارم میسوزم🙃💔 5_ دیگه خونه بدون عزیز نوری نداره
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: جیغ زینب؟🤓 پ.ن²: شبح لعنتی😂 پ.ن³: زنگ تفریح به سبک علی سایبری😁❤️ پ.ن⁴: آقای عبدی عصبی🚶‍♂ پ.ن⁵:
1_ محمد تمام وجودش درد میکنه 2_ خبرتون میکنم 3_ آره میدونست... بعضی وقتا این دونستا خیلی زجرآورن🚶‍♂ 4_ مطمئن باش نوبت به تو نمیرسه محمد خودش اولین نفر میره سر وقت طرف
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_105 لحظاتی به تکان خ
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 به دیوار سفید رنگ بیمارستان تکیه داده بود و انتظار میکشید... انتظار دیداری که هیچ وقت فکرش را هم نمیکرد انقدر سریع رخ بدهد... بعداز چند دقیقه دستی روی شانه اش نشست و او را از خاطرات مادرش بیرون کشید... نگاه خسته اش را به مرتضی داد و چیزی نگفت تا به جایش او سخن بگوید... گویا دیگر کلمات را هم گم کرده بود... مرتضی: همه چی آماده‌ست... از دیوار جدا شد و به سختی روی پاهای سستش ایستاد... به سمت راهروی کناری اش رفت که محسن جلویش را گرفت و با نگرانی پرسید: محمد... مطمئنی میخوای ببینیش؟... طاقت نمیاریا داداش... نگاهش را از محسن گرفت و به سمت کاظم و مرتضی چرخاند... با آرامش کاذبی لب باز کرد تا صدای گرفته اش را به گوش دوستانش برساند: وقتی رفت... پیشش نبودم... هیچ وقت پیشش نبودم... الان میخوام پیشش باشم... بدون توجه به واکنش آنها راه خود را پیش گرفت... جلوی درب سفید دیگری ایستاد... این روز ها رنگ سفید مانند شب سیاه برایش تیره و تاریک بود... احساس میکرد از این رنگ نفرت دارد... درب که باز شد پا درون راهروی روبه‌رویش‌ گذاشت... با همراهی پرستار آن راهرو را هم طی کرد تا به در دیگری رسید... دری که برخلاف درهای پیشین دیگر سفید نبود و رنگ سیاهش چشم را میزد... سعی کرد اهمیتی به ضربان تند قلبش ندهد و آرامش کاذبش را همچنان حفظ کند... وقت برای شکستن زیاد بود، الان باید خود را برای دیدار مادر آماده میکرد... شاید بعداز آن میتوانست به قلبش اجازه ی خونریزی بدهد... با اشاره ی پرستار وارد اتاق سرتاسر سیاهی شد... اتاقی که به اقتضای شغلش زیاد در آن پا نهاده بود ولی هیچ وقت تا این حد احساس خفگی نداشت... کمی جلوتر دکتری را دید که روپوش سفیدش با دیوارهای اتاق همخوانی نداشت... به پاهایش فرمان داد و آنها را جلو کشید تا به کنار دکتر رسید... دست دکتر به سمت یکی از طبقات رفت و درب کشو مانند آن را باز کرد... و محمد داشت باور میکرد مرگ عزیز را... چشم بست تا جسم بی‌جان روی تخت را نبیند... جسمی که متعلق به عزیز بود و حالا جنازه نام داشت... جنازه ی مادرش!! بعداز دقایقی از خدا یاری خواست و چشم باز کرد... با دیدن صورت سفید عزیز توان از پاهایش رفت و کنار او روی زمین افتاد... زمین سرد بود یا او سردش شده بود که این چنین میلرزید؟ دست لرزانش جلو رفت و روی صورت مادر نشست... چندی فقط نگاهش کرد و بعد جلوتر رفت... صورتش را کنار صورت مادر گذاشت، زیرلب صدایش کرد و بوسه ای روی پیشانی اش نشاند... پیشانی به پیشانی مادر چسباند و زمزمه های زیرلبی اش را شروع کرد: مامان... عزیز خانم... منم محمدت... تو که چشم باز نمیکنی منو ببینی پس خودم خودمو معرفی میکنم... محمدم مامان... همون محمدی که از بچگی جز دردسر هیچی واست نداشته... همونی که نذر آقا ابالفضلش کردی و هرسال واسش نذری میدی... پسر بی معرفتتم... اومدم حلالم کنی مامان... اومدم ازت حلالیت بگیرم... بابت همه ی این سال هایی که نبودم... بابت اون دم آخری... بابت همه ی‌ زخم هایی که من به دلت زدم و خم به ابرو نیاوردی... مامان محمدت اومده بگه غلط کرد... یادته هروقت کار اشتباهی میکردم و میخواستی با بی محلی تنبیه ام کنی آخرسر خودت دلت طاقت نمی آورد و می اومدی بغلم میکردی؟ حالا نمیخوای دست از تنبیه کردنم بکشی؟ نمیخوای بیای بغلم کنی؟... حالا که من زودتر اومدم جلو و به غلط کردن افتادم نمیخوای پسرتو ببخشی؟ با صدای دکتر که وقت رو به اتمامش را به او تذکر میداد، پیشانی از پیشانی مادر جدا کرد و بوسه ی دیگری روی صورتش نشاند... توانایی دل کندن از یاور همیشگی اش را نداشت... مادرش را در این اتاق سرد و تاریک رها میکرد و به کجا میرفت؟ اصلا دیگر کجا را داشت که برود؟ خانه ی بدون مادر که دیگر خانه نیست، قبرستان است... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_106 به دیوار سفید رن
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با صدای دوباره ی دکتر، به سختی چشم از عزیز گرفت و ایستاد... با جسمی بی جان بستن دوباره ی جنازه مادرش را تماشا کرد... احساس میکرد روح از تنش رفته و دیگر هرگز باز نمی‌گردد... مانند جسمی آهنی و سخت به سمت دری که از آن وارد شده بود رفت و همان راه را برگشت... دیگر هیچ چیز را نمیدید و فقط صورت سفید و لب های کبود عزیز جلوی چشمش بود... چند قدمی برداشت که پاهایش دیگر یاری نکردند و روی زانوهایش افتاد، ولی قبل از برخوردش با زمین کسی زیر بغل هایش را گرفت و او را به دیوار تکیه داد... مغزش توانایی تحلیل هیچ یک از این ها را نداشت... نگاهش به کاشی های زمین بود و صدایی را نمیشنید... با چک نسبتا محکمی که به صورتش برخورد کرد، نگاه مبهوتش را بالا آورد و به کاظم دوخت... چشمان قرمز او لبخند تلخی را روی لبانش نشاند... رفقایش عزادار عزیز بودند یا عزادار رفیقشان؟... با صدای کاظم دوباره از فکر بیرون آمد و به فضای بیمارستان بازگشت... کاظم: محمد خوبی؟ پاشو ببرمت یه سرم بزنی فشارت افتاده... کمی عمیق نگاهش کرد و گفت: کاظم... خالی کردم!... چشمان کاظم دوباره خیس شدند و اشکانش دوباره اجازه ی سقوط نگرفتند: خب حق داری قربونت برم... همیشه که نباید قوی بمونی... داغ دیدی... داغ مادر... تو غصه ی هیچی رو نخور خب؟ ما همه‌مون کنارتیم... من، محسن، مرتضی... بچه های سایت... همه با هم کمک میکنیم دوباره قامت راست کنی... کمی به حرف کاظم فکر کرد... میتوانست بعداز عزیز باز هم کمر خم شده اش را صاف کند؟ اصلا شدنی بود؟... خواست چیزی بگوید که صدای خواهرش را از ته راهرو شنید... لب فرو بست و با کمک کاظم و مرتضی از جایش بلندش شد... آرام آرام به سمت فاطمه رفت و رو به رویش ایستاد... صدای گریه و زجه های خواهرش روحش را آزار میداد... فاطمه: محمد... محمد منم میخوام مامان و ببینم... محمد بزار منم یه بار دیگه ببینمش... یه بار دیگه ببوسمش... محمد من بدون عزیز میمیرمممم... دستانش را دو طرف صورت خواهر گذاشت... عمیق نگاهش کرد و عمیق تر پیشانی اش را بوسید... این روزها همه چی عمیق شده بود... مانند داغی‌ که بر دلشان نشسته و تا عمق وجودشان را می‌سوزاند... خواهرش را در آغوش گرفت و آرام کنار گوشش گفت: عزیز همون عزیز همیشگی بود... همونی که وقتی میخوابید پاورچین پاورچین تو خونه راه میرفتیم تا بیدار نشه... یادته که؟ خوابش خیلی سبک بود... ولی نمید‌ونم چرا این بار خوابش انقدر سنگین شده بود فاطمه... حتی وقتی صداش کردمم بیدار نشد... تو هم بری بیدار نمیشه مطمئنم... فاطمه با وحشت محمد را از خودش جدا کرد و نگاهی به سرتا پایش انداخت... دست برادرش را میان دستانش گرفت و هراسان گفت: محمددد... تو چرا انقدر سردی؟... دستات شده مثل یه تیکه یخ... لبخندی هرچند تلخ به نگرانی های خواهرانه ی فاطمه زد و خواست پاسخش را بدهد که توان از پاهایش رفت، جهان پیش چشمانش سیاه شد و پیش چشمان خواهرش روی زمین افتاد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_107 با صدای دوباره ی
پ.ن¹: الان میخوام پیشش باشم🥲 پ.ن²: باید تا موعد دیدار مادر صبر کنه... بعدش اجازه ی شکستن داره🙃 پ.ن³: جنازه ی مادرش!!! پ.ن⁴: مامان... منم محمدت:)) پ.ن⁵: راستی دیگه کجا رو داره که بره؟! پ.ن⁶: و محمدی که دیگه با یه جسم بی روح تفاوت چندانی نداره🙂🖤 پ.ن⁷: با مرگ عزیز محمد هم مرد🥲💔 پ.ن⁸: کاظم... خالی کردم...! پ.ن⁹: هزیون هایی که تو بیداری میگه نشونه ی خوبی نیستند درسته؟ پ.ن¹⁰: ولی شاید بیهوش شدنش نشونه ی خوبی باشه... هرچی بیشتر چشماش بسته باشه کمتر غصه ی تنهاییاش رو میخوره🥀 پ.ن¹¹: فردا امتحانِ و الان دارم براتون پارت میزارم... یا نظراتتون بالا باشه یا دعاتون برای امتحان فردام❤️‍🩹 https://harfeto.timefriend.net/17225067700182
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا