🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_102 روی کاناپه نشست
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_103
تلفن همراهش را برداشت و باری دیگر شماره ی محمد را گرفت... صدای اپراتور که خاموش بودن گوشی همسرش را خبر میداد باعث بیشتر شدن دلشوره اش شد...
کلافه سری به اطراف تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت تا به گفته ی عزیز عمل کند اما هنوز به آشپزخانه نرسیده بود که با صدای جیغ دخترش سر جایش میخکوب شد و بعد به سمت حیاط دوید...
~~
از کنار میز سعید گذشت و کنار رسول ایستاد:
رسول چه خبر؟
رسول عینکش را از روی چشمش برداشت و همانطور که چشم هایش را میمالید پاسخ محمد را داد:
انگار دارم دنبال یه شبح میگردم... لعنتی هیچ جا دیده نشده...
محمد: اشکال از تو نیست... شایان کلا آدم عجیبیه... حتی داوود و طاها رو هم دور زده...
رسول: یعنی چی آقا؟
محمد: حالا بعدا میگم بهت... دیگه نمیخواد دنبال شایان باشی... به چیزی نمیرسی...
نگاهی به عقب و میز سعید انداخت و رو به رسول پرسید:
سعید مجوز شنود و گرفته؟
رسول: آره الانم خودش نشسته پای شنود گوشیش...
محمد: فرشید و محسن چی؟ برگشتن؟
رسول: آره اونا هم تازه رسیدن... فکر کنم آقامحسن با بقیه ی دوستاتون تو نمازخونه باشن...
محمد: خوبه... راستی علی سایبری کو؟ مگه قرار نبود بغل دستت باشه؟
هنوز رسول جوابش را نداده بود که صدای علی از پشت سرش شنیده شد:
دنبال من میگردید آقامحمد؟
به عقب برگشت و به چهره ی پر انرژی علی خیره شد:
کجایی تو پسر؟
لیوان های در دستش را بالا برد و با لبخند پاسخ محمد را داد:
رفته بودم سراغ زنگ تفریح...
سپس یکی از لیوان ها را جلوی رسول گذاشت و لیوان دیگر را به سمت محمد گرفت:
بفرمایید آقا...
محمد: من نمیخورم نوش جان... فقط اومده بودم یه سر بهتون بزنم ببینم در چه حالید... به کارتون برسید...
ضربه ی روی شانه ی علی کوبید و از آنها دور شد... شادابی و انرژی این پسر همیشه سرحالش می آورد... به سمت نمازخانه رفت و با بیرون آوردن کفش هایش وارد آنجا شد... سر و صدای دوستانش از آشپزخانه به گوش میرسید... سری تکان داد و به آن سمت رفت...
به چهارچوب در تکیه داد و دست هایش را روی سینه قفل کرد:
شماها کار ندارید احیانا؟
نگاه دوستانش به سمت او کشیده شد و مرتضی جوابش را داد:
چشم نداری ببینی یکم داریم استراحت میکنیم؟
دوباره سری تکان داد و همانطور که روی صندلی مینشست گفت:
استراحت مال بعداز کارِ... نه قبل از کار...
بحثشان زیاد بالا نگرفته بود که آقای عبدی با حال عجیبی وارد آشپزخانه شد و کنار در ایستاد:
محمد...
نگاه متعجب محمد به سمت آقای عبدی کشیده شد... ایستاد و پرسید:
سلام آقا... طوری شده؟
کمی نگاهش را میان چشمان محمد جا به جا کرد و پرسید:
گوشیت چرا خاموشه؟
محمد: گوشیم؟ نمیدونم آقا احتمالا شارژ تموم کرده... خیلی وقته نرفتم سراغش... چطور؟ چیزی شده؟
صدای آقای عبدی کمی بالا رفت:
محمد تو نباید گوشیت خاموش باشه...باید همیشه در دسترس باشییی...
محمد نگاهی به دوستانش انداخت و مبهوت آب دهانش را قورت داد:
من شرمنده ام آقا... الان میرم روشنش میکنم...
آقای عبدی جلو آمد و روی یکی از صندلی ها نشست:
نمیخواد... بشین کارت دارم...
کمی گوشه ی ابرویش را خاراند و نشست تا هرچه زودتر دلیل این حال فرمانده اش را بیابد... اما آقای عبدی انگار نمیدانست از کجا باید شروع کند که کمی مکث کرد و بعد گفت:
خانمت انگار چندبار بهت زنگ زده ولی جواب ندادی... نگران شده بود... زنگ زد به من....
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_103 تلفن همراهش را ب
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_104
محمد: عطیه؟ زنگ زده بود به شما؟ برای چی؟
آقای عبدی: گفتم که... نگرانت شده بود...
کمی مکث کرد و بعد با جدیت پرسید:
آقا نیاز نیست انقدر حرفتون رو بپیچونید... واضح و صریح بگید چی شده؟
آقای عبدی نفس کلافه ای کشید و بدون اینکه به محمد نگاه کند گفت:
عزیز حالش بد شده... بردنش بیمارستان...
ایستادن یکباره ی محمد و افتادن صندلی نگاهش را به سمت او چرخاند...
محمد: بیمارستان؟ کدوم بیمارستان...
آقای عبدی: همون بیمارستان نزدیک خونه تون...
محمد دیگر منتظر نماند و بلافاصله از آشپزخانه خارج شد... آقای عبدی به سمت کاظم چرخید و گفت:
برید دنبالش... بدویید بچه ها...
کاظم که وخامت ماجرا را متوجه شده بود اشاره ای به مرتضی و محسن کرد و هرسه به دنبال محمد به سمت پارکینگ رفتند... دقایقی بعد محسن پشت فرمان نشسته بود و محمد با نگرانی دستانش را در هم میپیچید... تمام احتمالات را در ذهنش بالا و پایین میکرد... اگر یک حال خرابی ساده است چرا عطیه با آقای عبدی تماس گرفته است؟ چرا آقای عبدی انقدر پریشان بودند؟ پاسخ این جواب ها دیوانه اش میکرد...
انقدر در فکر و خیال خودش غرق شده بود که متوجه ی رسیدنشان به بیمارستان نشد... با صدای مرتضی به خودش آمد، بلافاصله از ماشین پایین پرید و با قدم های سریع به سمت پذیرش بیمارستان رفت:
خانم ببخشید.. نرگس آشتیانی اینجا بستریه؟
پرستار: چند لحظه صبر کنید باید بزنم تو سیستم...
با کلافگی به زمین پا میکوبید و منتظر بود که صدای دخترانه و پربغضی صدایش کرد... به عقب برگشت و صورت پر اشک فاطمه جلوی دیدگانش قرار گرفت... آب خشک شده ی دهانش را قورت داد و با قدم های سستی جلوی خواهرش ایستاد... سری به اطراف تکان داد و مبهوت پرسید:
چی... چی شده فاطمه؟ چرا داری گریه میکنی؟
با زانو زدن فاطمه روی زمین و شدت گرفتن گریه هایش چشم به پشت سر او و چشمان سرخ عطیه و حسین دوخت.... احساس میکرد نفسش در سینه گره خورده و بالا نمی آید... دلش نمیخواست چیزی که در ذهنش میچرخید را باور کند... بانشستن دستی روی شانه اش به عقب برگشت و این بار چشمان قرمز کاظم را از نظر گذراند...
کاظم: بیا داداش... بیا بشین یکم...
کمی مکث کرد و صدای گم شده اش را پیدا کرد:
کاظم چی شده؟ چرا اینا اینطوری ان؟
کاظم: چیزی نیست داداش... تو بیا بشین من میرم از عزیز واست خبر میارم...
با حرکت دست کاظم به سمت صندلی ها رفت و روی یکی از آنها آوار شد... حسین به سمت فاطمه رفت و او را از روی زمین بلند کرد... گویا روی نگاه کردن به رفیق فرو ریخته اش را نداشت...
محسن و مرتضی دوطرف محمد نشسته بودند و کاظم نیز بالای سرش ایستاده بود... همگی در موقعیت بدی گرفتاره شده بودند... دقایقی نگذشته بود که محمد صورتش را میان دستانش پنهان کرد و به جلو خم شد... دیگر حجت بر همه تمام شده بودند و حالا میتوانستند راحت عزاداری عزیزشان را کنند... حالا دیگر محمد متوجه ی مرگ مادرش شده بود... مرگ عزیز...!!
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_104 محمد: عطیه؟ زنگ
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_105
لحظاتی به تکان خوردن شانه های محمد و گریه های بی صدایش گذشت که دستانش را از روی صورتش برداشت و با صدای گرفته ای پرسید:
چرا آخه؟ چطوری این اتفاق افتاد؟ آخه عزیز که حالش خوب بوددد...
عطیه: یکی اومد دم در... یه بسته تحویل عزیز داد... عزیز محتویات تو بسته رو که دید حالش بد شد... تا رسوندیمش بیمارستان.... تا رسوندیمش...
دیگر نتوانست کلامش را ادامه دهد و کلمه ی مرگ را به زبانش بیاورد... باور مرگ عزیز برای همه سخت بود...
محمد سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست... شانه هایش فرو افتاده بود و صورت خیسش خاری شده بود در چشم بقیه...
هوای بیمارستان گرفته بود و ریه هایش اکسیژن کافی را دریافت نمیکردند... با کمک صندلی ایستاد و به سمت حیاط بیمارستان رفت... خودش را روی یکی از نیمکت ها انداخت و چشم به آسمان دوخت...
گویا اشک هایش دیگر خشک شده بودند...
کمی بعد دستی روی شانه اش نشست و صدای کاظم به گوشش رسید:
میخوای یکم حرف بزنیم؟
محمد: نه...
کاظم: محمد نریز تو خودت... انقدر آروم نباش...
محمد: پس چیکار کنم؟
کاظم: چه میدونم بقیه چیکار میکنن؟ حرف بزن، گریه کن، بزن یه چیزی بشکون... فقط اینطوری آروم و ساکت نباش...
محمد: میدونی همیشه وقتی جونم به لبم میرسید کجا میرفتم؟
کاظم: نه... کجا؟
محمد: میرفتم در خونه ی عزیز... دراز میکشیدم رو پاهاش... بدون اینکه حرفی بزنه فقط موهام رو نوازش میکرد... بدون اینکه حرفی بزنم آروم میشدم... حالا از داغش به کی پناه ببرم؟
کاظم: بمیرم برای دلت... اینجوری نکن با خودت محمد... به خدا دق میکنی...
محمد: کاظم...
کاظم: جان دل کاظم...
سرش را روی شانه ی کاظم گذاشت و همانطور که نگاهش به رو به رو بود گفت: باورم نمیشه... چرا انقدر یهویی؟... هنوز فکر میکنم وقتی برم خونه تو حیاط منتظرم نشسته...
کاظم: میفهمم داداش... میفهمم...
محمد: کاظم...
کاظم: جانم...
محمد: میخوام برای آخرین بار ببینمش...
کاظم: نه داداش... نکن این کارو... حالت و از این بدتر نکن... بزار تا آخر عمر همون چهره ی آروم و پراز آرامشش تو چشمت باشه...
محمد: میخوام باور کنم رفته... میخوام یه بار دیگه صورتش رو ببوسم... باهاش حرف بزنم... کاظم ازت خواهش میکنم... برو باهاشون حرف بزن بگو بزارن ببینمش...
کاظم: محمد...
محمد: کاظم... قول میدم زیاد طول نکشه... فقط چند دقیقه...
کاظم: خیلی خب... میرم... اما باید قول بدی بعدش آروم باشی خب؟...
محمد به بعدش فکر میکرد... به زمانی که مرگ عزیز را باور کند... به راستی میتوانست آرام باشد؟ میتوانست با این داغ کنار بیاید؟
به خدا که نمیتوانست... کدام فرزندی با داغ مادر کنار می آمد که محمد دومی آن باشد؟
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_105 لحظاتی به تکان خ
پ.ن¹: جیغ زینب؟🤓
پ.ن²: شبح لعنتی😂
پ.ن³: زنگ تفریح به سبک علی سایبری😁❤️
پ.ن⁴: آقای عبدی عصبی🚶♂
پ.ن⁵: عزیز حالش بد شده...
پ.ن⁶: کاظم چی شده؟ شما هم صدای گرفته ی محمد تو گوشتون پیچید یا فقط منم که صداش و شنیدم؟🙃💔
پ.ن⁷: حسین نمیتونه به محمد مبهوت نگاه کنه🙂
پ.ن⁸: مرگ عزیز🖤
پ.پ⁹: بسته ای که باعث مرگ عزیز شد؟
پ.ن¹⁰: آروم بودن عزادار بعد مرگ عزیز خیلی بده🥲
پ.ن¹¹: بدون اینکه حرفی بزنه فقط موهام رو نوازش میکرد💔
پ.ن¹²: میخوام باور کنم رفته:))
پ.ن¹³: کدوم بچه ای با داغ مادرش کنار میاد؟
پ.ن¹⁴: نظرات بالا نباشه؟❤️🩹
https://harfeto.timefriend.net/17225067700182
#مدیرعامل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-کربلا؟!
چه ویدیویی... آدم مات میشه
برا حرف در گوشی پدرانه، برا خواسته اش از آقا، برا حسرت صدای آقا وقتی میپرسه کربلا
عجب ویدیویی...
@Bashghah_khebasat
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
-کربلا؟! چه ویدیویی... آدم مات میشه برا حرف در گوشی پدرانه، برا خواسته اش از آقا، برا حسرت صدای آقا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از گاندو
20.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲💭
نوای سیدرضانریمانی
در حضور رهبر انقلاب:
اگر امسال با دعای شما،
به حرم، شاه عشق راهم داد
در کنار عمودها در راه...
جایتان یک سلام خواهم داد✋
#طریق_الاقصی
#اربعین
🇮🇷@ganndo
🇮🇷@ganndo