eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
212 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌سوم سه
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 دلشوره عجیبی داشت. ضربان قلبش افزایش پیدا کرده بود. مرد سمت در به آن ها نزدیک شد و جعبه را بر روی زمین گذاشت. شخص کنارش: دِ... خب بازش کن دیگه... در را گشود و گفت: بفرما آقا... کدوم رو بدم... _: اممم... میگم تیر که خوردی... خب بریم سراغ چاقو یا میل چیز دیگه ای رو داری؟... مهدی: خجالت بکش مردک... چه غلطی میخوای بکنی... لبخند کوتاهی زد و پاسخ داد: اوخی... چه عاشقانه... دو رفیق در کنار هم جان دادند... صدای خنده اش درون اتاق پخش شد. ادامه داد: اما خب یه کار دیگه هم میشه کرد... اون قمه ها رو بده... دو نفر اینجا دو نفر اونجا... دوتاشون رو با هم بزنید... میخوام دادشون بره هوا... چهار نفر دیگر پاسخ دادند: چشم آقا... قمه را میان دستان شان گرفتند و منتظر فرمان ماندند. دست بالا آورد و شروع به شمارش کرد: یک... دو... سه... شروع کنید... من فیلم میگیرم یادگاری بمونه... ضربات با هر دستی که بالا و پایین میرفت بر سر و بدن آن ها اصابت می‌کرد. مهدی: آییی... نزن... آه... آه و ناله شان میان کارخانه می‌پیچید و دیوار های اتاق را می لرزاند. محمد: ولم... کن... آهههه... دس... آههه... در اتاق باز شد. با ورود کامران چهار نفر دست از کار کشیدند. کامران: به به... میبینم به آه و ناله افتادی محمد جون... توکه قوی تر تو از این حرف ها بودی... رو به مردی که محیط را سازماندهی کرده بود و حال بر روی صندلی کنار دیوار نشسته بود گفت: نکن اینطوری... گناه داره... محمد رو نباید زد که... اول باید روح و روانش رو بهم بریزی بعدش یه دل سیر بزنیش... و در پی آن شروع به قهقهه زدن کرد. چاقو را از میان ابزارهای همان جعبه برداشت و به مهدی نزدیک شد. کامران: شنیدم خیلی واست عزیزه... محمد: چ... چه... میخوای... دست خود را بالا برد و چاقو را روی شکم مهدی پایین آورد. بدش به لرزه افتاد و با لکنت گفت: نا... نامرد... خی... خیلی... نامردی... خیلییییی... از طرفی درد پهلو. از طرفی داغ حامد. از طرفی حال مهدی. از طرفی درد ضربات قمه. اشک پهنای صورت مردانه اش را نمناک کرده بود. کامران: آخی... مرد گنده... گریه میکنی؟... چقدر دردناک... رو به مردی که هنوز بر صندلی نشسته بود و با اشتیاق تماشا می‌کرد گفت: هنوز داری فیلم میگیری دیگه؟... مرد: بله آقا... مگه میشه از این صحنه های به این نابی فیلم نگرفت؟... حال مهدی حسابی دگرگون شده بود. هوشیاری اش هر لحظه پایین تر می‌آمد. کامران به همراه خنده مضحکانه رو به مهدی گفت: آخی... مهدی جونش... نمیری؟... البته اون که در هر صورت میمیری... اما خب یکم دووم بیار کارت داریم... این آقا محمدتون انقدر راحت نمیتونه ازت دل بکنه... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌چهارم د
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 آرام آرام و پر صدا قدم برداشت. خود را به مهدی نزدیک کرد. دست زیر چونه مهدی برد و سر او را بالا آورد. کامران: میگم چطوره این آقا مهدی رو بزنیم و محمد نگاه کنه؟... شاید بیشتر تاثیر گذاشت؟... و با ضربه ای به صورت مهدی شروع به خندیدن کرد. کامران: چرا وایسادید؟... دِ خب بزنید دیگه... محمد: خجالت بکش... مردک... با لبخندی که هنوز بر روی صورتش بود پاسخ داد: لابد بعدش هم بدم این حبیب رنگش کنه؟... هان؟... و به مردی که روی صندلی کنار دیوار نشسته بود اشاره کرد. ضربات قمه دوباره شروع شد. اما فقط مهدی را می‌زدند. محمد که خونریزی کلامش را به لکنت انداخته بود گفت: ن... زن... نزن... نام... رد... کامران: محمد جون ببین... ببین چقدر رفیقت مقاومه... ببین... به یک باره صدای ناله های مهدی قطع شد. کامران: وایسید ببینم...چش شد این؟... مردی که با قمه کنارش ایستاده بود گفت: آقا فکر کنم تموم کرد... کامران: آخی... محمد جون... تموم کرد... مهدیت تموم کرد... باور لحظات برایش سخت بود. یعنی چه؟ بدنش می‌لرزید. خونریزی و درد امانش را بریده بود. محمد: چ... چیک... چیکار... ک... کر... کرد... ی... کامران: آخی لکنت گرفتی؟... چیه ترسیدی؟... یا نگران رفیقتی؟... نه ناراحت نباش... هنوز زندس... خوب نگاهش کن... البته بهتره بگیم داره جون میده... محمد... رفیقت داره جون میده... نگاهش کن... اوهوی... چرا وایسادید ور و ور من رو نگاه می‌کنید؟... اون رو زدید حالا نوبت این یکیه دیگه... بجنبید... ناگاه چهار مرد با قمه بالا سر محمد ظاهر شدند و شروع به زدن کردند. صدای آه و ناله تمامی محوطه را می‌لرزاند. کامران: صبر کنید... میگم خیلی جالبه... من چرا نیروهاتون رو نمی‌بینم... فکر میکردم میان دنبالت... کار داشتم باهاشون... حیف شد... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌وهفتاد‌و‌پنجم آر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 توان حرف زدن نداشت. خون زیادی از بدنش رفته بود. چشمانش به سختی باز میشدند و مغزش توان تحلیل را از دست داده بود. ناگهان صدای تیر همه را کمی به خود آورد. فن نسبتا بزرگی گوشه اتاق قرار داشت. منتها فن خراب بود و نمی‌چرخید. کامران: عه به به اومدند... به سمت محمد رفت. خود را رو به روی محمد قرار داد. پشت به در ورودی و سمت چپش که فن قرار داشت. ناگهان با لگدی در اتاق باز شد و صدای تیر امان دیوار های کار خانه را بریده و محکوم به تکان خوردن شان میکرد. دیگر توان بیدار ماندن نداشت. چشمانش سیاهی می‌رفت. نفس کشیدنش خون ریزی پهلویش را افزایش می‌داد. صداها درون گوشش گنگ و گنگ تر میشد. تا حدی که دیگر صدایی نمیشنید. * سه ساعت از شروع عمل محمد می‌گذشت. اما هنوز خبری نبود. دستگیری تمامی متهمین پرونده تمام شده بود. اما داغ عظیمی بر دل گذاشته بود. هنوز سوم حامد نشده بود اما حال باید داغ مهدی را تحمل می‌کردند. باورش سخت بود. اما از آن چهار رفیق قدیمی حال محمد مانده برای رسول و رسول مانده برای محمد. با باز شدن در اتاق عمل و بیرون آمدن دکتر با سرعت به سمتش رفتند. رسول پر اضطراب پرسید: چی شد آقای دکتر؟... دکتر: خدا رو شکر خطر اصلی رفع شده... اما هنوز نمیشه قطعی صحبت کرد... عزیز با گوشه چادر اشکان زیر گونه را پاک کرد و گفت: یعنی چی؟... قطعی نمیشه... چی نمیشه؟... آقا دکتر... پسرم چش شده؟... دکتر: خودتون رو کنترل کنید خانم... ما هر کاری که از دست مون برمیومد انجام دادیم... خون زیادی ازشون رفته... ضربات قمه هم فشار زیادی رو جسمش آورده... ما موفق شدیم جلوی خونریزی بیشتر رو بگیریم... اما جبران اون همه خونی که رفته یکم مشکله... بهوش که اومد میام معاینه میکنم... شما هم امیدتون به خدا باشه... انشاءالله به خیر میگذره... با اجازه... و از آن ها دور شد. عزیز همینطور که اشک می‌ریخت گفت: بمیرم براش... چی کشیده... ای خدا... خودت کمکش کن... عطیه اما بی هیچ حرف و واکنشی گوشه کنار دیوار ایستاده و به زمین نگاه میکرد. گویا هنوز موقعیتی که در آن قرار داشت را درک نکرده بود. در همان زمان درون خانه هم غوغایی بر پا بود. آقا مجید درون حیاط نشسته و به آرام اشک میریخت. کنارش آقا قاسم ایستاده و همراه با اشکی که میان چشمانش حلقه زده بود می گفت: آروم باشید آقا مجید... نرگس خانم میان حال نشسته و دست به سر و صورت خود ضربه میزد. نرگس خانم: ای خاک تو سرم شد... مهدی... ای وای مهدی مامان.... حاج خانم دستان نرگس خانم را گرفته و با دلسوزی تمام زمزمه می‌کند: آروم باش... نرگس جان... آروم... و اما فاطمه. باور چیزی که شنیده برایش مشکل یه بهتره است بگوییم نشدنی بود. درون اتاق نشسته و گوشه ای را تماشا می‌کند. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
پ.ن: فعلا این ها رو و بگیرید تا بقیه رو تایپ کنم... جهت نظر دادن سه تا راه وجود دارد👇 https://daigo.ir/secret/3428408728 https://harfeto.timefriend.net/17099104517084 شخصی👇 @m_v_88
چرا هرچی مینویسم تموم نمیشه🤐🥴 گذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شصت‌و‌دوم * آر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 رسول: یه سری جملات رمزگذاری شده... محمد: خب چیزی رو هم باز کردید؟... رسول: آره از همون موقع من و علی سایبری نشستیم سرش یه سری هاش اسم و مشخصات و آدرس هایی بودش که از منابع مختلف کامران داشتیم... اما یه جمله... محمد: منابع کامران؟... یعنی دفترچه مال کامرانه؟... رسول: اینطوری به نظر میرسه ما دستخط رو هم بررسی کردیم مال کامران بود... محمد: بعد فرازمند برای چی باید ازش خبر داشته باشه؟... رسول: نمی‌دونم... محمد: گفتی یه جمله دیگه هم توش بوده؟... رسول: آره... محمد: چی؟... رسول: تهران، خیابون بهشتی، پلاک ۶۷، ۲۳ بهمن محمد: ۲۳ بهمن؟... یعنی شنبه؟... رسول: دقیقا... محمد: میدونید این آدرس برای چیه؟... رسول: راستش... بررسی های ما این رو نشون داد که شیلا و خشایار برای همون تاریخ همه‌ی قرار هاشون رو کنسل کردن... حتی منابع دیگش هم اون زمان شون خالیه... و این که یه جمله بودش که ما نفهمیدیم یعنی چی... علی هنوز داره روش کار می‌کنه... اما هنوز به جایی نرسیدیم... فکر کنم مربوط به همین باشه... مهدی که تا الان سکوت بود گفت: می‌تونه یه قرار باشه... محمد نگاهش را از مانیتور گرفت و به مهدی داد: قرار چی مثلا؟... مهدی: نمی‌دونم... مثلا یه قرار برای اتصال منابع... رسول: بعد اون وقت برای چی باید منابعش رو به هم متصل کنه؟... محمد: یا... اصلا چرا امیر فرازمند از این خبر داره؟... یه جای کار میلنگه... رسول: آره منم میگم یه چیزی مشکل داره اما نمی‌دونم... صدای تلفن توجه همه شان را جلب کرد. رسول پاسخ داد و تلفن را روی اسپیکر گذاشت: چیزی پیدا کردی علی؟... علی: آره... چیزی که من فهمیدم... یه قراره... جمله دقیق اینه( دیدار تمامی منابع)... محمد: اون وقت برای چی؟... رسول: ممنون علی... تماس را قطع کرد. نگاه ها متعجب و پر از پرسش به هم می‌نگریست. لرزش تلفن درون جیب محمد او را به خود آورد. دکمه سبز رنگ را فشرد و گفت: بله عطیه جان؟... هیچی یه کار فوری بود باید می‌اومدم... کارای دفن؟... تو نگران نباش یه کاریش میکنم... باشه... کوروش؟... آهان... باشه الان زنگ میزنم... تماس را قطع کرد. مهدی: چیزی شده؟... محمد: کوروش زنگ زده خونه... گفته همه کار ها رو کردیم... گفته... کی باید مراسم تدفین رو اجرا کنیم... باور این لحظات و اتفاقات در هم پیچیده شده بسیار دشوار و به قولی ناممکن بود. بغضی مردانه گلوی شان را پر کرد. ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
34.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نماهنگ | یه روزی می‌بینی..💫 پخش خلاصهٔ ده قسمتیِ فصلِ اول هر شب ساعت ۲۲:۱۵ از شبکه یک. ان‌شاءالله از ۲۰ـم بهمن ماه، شاهد فصل دوم هستیم❤️! ‌‌ *این خبر جذاب رو برسون به دست هـمـهٔ نوجوونایی که می‌شناسی🌚✨ 💫 @Puyanamaii_ir | پویانـ🇮🇷ـماطوری
سلام من به شما از اینجا🥲 بابت نبودنم این مدت شرمنده در تدارک سفر بودم و بسیار درگیر انشاءالله تا شب پارت و میرسونم❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_157 دفترچه خاطراتش ر
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 نگاهش به مانیتور بود و دستش خودکار را روی کاغذ حرکت میداد تا نکات مدنظرش را یادداشت کند... نیم نگاهی به درب انداخت که قامت داوود را از پشت شیشه ها تشخیص داد... صوت را قطع کرد و هدفون را از روی گوشش برداشت... نگاهش به حرکات مضطرب داوود بود... در راهرو قدم رو میرفت و دستانش را در هم می‌پیچید... هرازگاهی به در نزدیک میشد و انگار که پشیمان شده باشد دوباره برمیگشت... دقایقی بود که محمد با دقت به او چشم دوخته و داوود با خودش در جنگ و جدال بود که بالاخره تصمیمش را گرفت و درب را به صدا در آورد... محمد دوباره خودکارش را در دست گرفت و مشغول نوشتن شد: بفرمایید... درب آرام باز شد و صدای قدم های داوود تا اواسط اتاق آمد: سلام آقا... نگاهش را به او داد و ابروهایش را بالا انداخت: به به آقاداوود... مشتاق دیدار برادر... من باید از رسول بشنوم شما تشریف بردی بیمارستان؟ داوود: شرمنده آقا... با آقای عبدی هماهنگ‌ کرده بودم محمد: مافوق شما منم یا آقای عبدی؟... داوود: بله آقا حق با شماست... باید بهتون اطلاع میدادم... محمد: دیگه تکرار نشه داوود... ساعت کاری باید تو اداره ببینمت... اگه قرار بر مرخصی گرفتن هم باشه فقط به خودم میگی... داوود: چشم آقا... با اجازه... خواست از اتاق خارج شود که محمد دوباره صدایش کرد: داوود... داوود: جانم آقا؟... محمد: چه خبر از دانیار؟ داوود: فرقی نکرده آقا... هنوز همون جوریه... محمد: خیره انشاءالله... دارا چی؟ از اونم خبر داری؟... داوود: نه آقا... یه هفته ای میشه ندیدمش... دوباره خودش را درگیر نشان داد و در همان حال گفت: امشب شیفتت تموم شد میری خونه... ابروهایش را بالا انداخت: ولی آخه آقا... محمد: آخه اما ازت نشنوم داوود... یعنی چی از وقتی دانیار رفته تو و دارا زندگی رو به خودتون حرام کردید؟... امشب میری خونه به دارا هم زنگ میزنم بیاد... داوود: خونه ای که نه مامان بابام توش باشن نه دانیار قابل سکونت نیست آقا... از قبر هم تنگ تر و تاریک تره... محمد: باز بهتره از سایته... جلوتر آمد و با صدای آرامی گفت: خود شما از وقتی عزیز فوت کردن پا تو خونه شون گذاشتید؟... وقتی جوابی از محمد دریافت نکرد، عقب رفت و خواست از اتاق خارج شود که با یادآوری حرف او به عقب برگشت و گفت: درضمن... دانیار نرفته... هنوز نفس میکشه!!... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹