eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
306 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
212 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
شایان: یه چیزی میگیا... تو این اوضاع پرونده و حال خراب دخترش و این شهرامی که حالا فهمیدم هیچییی ازش
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 پله های سایت را بالا رفت و خود را به اتاق آقای عبدی رساند... در زد و وارد اتاق شد: آقا متاسفانه مجبور شدم وقت روانپزشکی رو بندازم عقب... آقای عبدی: چرا؟ نتونستید راضیش کنید؟... مرتضی: نه آقا از جانب شایان که مشکلی نیست... ولی... گویا محمد بعداز دیدن عکس شهرام حالش بد شده، شایانم گفته تا از محمد مطمئن نشم نمیرم... آقای عبدی ایستادند و از پشت میز بیرون آمدند: حالش بد شده؟... چرا باید با دیدن عکس یکی از متهمین پرونده حالش بد بشه؟... مرتضی: آقا من یه حدسایی میزنم... آقای عبدی: چه حدسایی؟... مرتضی: طبق تعریفات شایان از کارن یا همون شهرام، ما متوجه شدیم این شخص اطلاعات زیادی از گذشته داره... چیزهایی میدونه که حتی شایان هم نمیدونست... عکس هایی هم که رفته در خونه ی عزیز و مربوط به اون اتفاقِ دست این آقا بوده... محمد هم که با دیدن عکسش به هم میریزه... پس فقط یه نتیجه گیری میشه کرد... آقای عبدی: کارن یا شهرام نقش پررنگی توی اون اتفاقات داشته و خودش یکی از عوامل کشته شدن زن و بچه ی شایانه... مرتضی: بله آقا درسته... احتمالا نه فقط شهرام بلکه بالا دستیاش هم اشراف کاملی روی موضوع پنج سال پیش دارن... من نگرانم آقا... نگرانم حرفای شایان درست باشه.... کاش حداقل برای محمد یه تیم مراقبت میزاشتید.... آقای عبدی: از تو بعیده مرتضی... تو هم که داری حرفای اونو تکرار میکنی... اصلا محمد آدمی هست که بشه براش مراقب گذاشت؟... بعدشم، اونا فعلا نیازی به حذف محمد ندارن... اونا فقط میخوان اهداف خودشون رو پیش ببرن... مرتضی: ولی اگه نیاز باشه برای رسیدن به اهدافشون از روی همه رد میشن... عزیز هم قربانی همین ماجرا شد... آقای عبدی: نگران نباش... به وقتش برای محمد هم ت.م میزارم... ولی الان نباید حساسشون کنیم... نه محمد رو نه شهرام رو... بزار فکر کنن کاراشون داره به روال همیشه طی میشه... مرتضی: ولی اونا قطعا تا الان فهمیدن ما به هویت شهرام پی بردیم... آقای عبدی: نگران نباش آقا مرتضی... همه چی تحت کنترله... از گروه دومشون چه خبر؟... آوین و فرهاد... مرتضی: نمیدونم آقا من خیلی در جریان نیستم... فکر کنم باید مسئولیتش با رسول باشه... نمیدونم چرا احساس میکنم از وقتی محمد خودش رفته سایت نظم قبلش رو از دست داده... انگار دیگه هیچی سر جاش نیست... آقای عبدی همانطور که تلفن اتاقش را برمیداشت جواب او را داد: محمد قبلا همه ی بچه ها رو با هم هماهنگ میکرد... ولی الان انگار بچه ها هم خودشون رو گم کردن... دقایقی بعد رسول اجازه خواسته و وارد اتاق شده بود: جانم آقا امری داشتید با من؟... آقای عبدی: رسول یه دور وظایف بچه ها رو شرح بده آقامرتضی در جریان قرار بگیره... رسول: چشم آقا... منو سعید مشغول رصد خونه ی آوین و فرهادیم... تمام مکالماتشون رو ضبط میکنیم و روابطشون رو زیر نظر میگیریم... طاها و علی اکبر هم فعلا ت.م هستن تا شیفتشون عوض بشه... علی داره سعی میکنه پیشینه ی شهرام رو در بیاره و روی گوشیش سوار بشه ولی هنوز به نتیجه ی خاصی نرسیده... فرشید هم مسئولیت خونه ی شایان رو به عهده داره و اونجا رو زیرنظر گرفته... مرتضی: چرا یکیتون کمه؟... رسول: داوود بود آقا... از بیمارستان باهاش تماس گرفتن گفتن انگار حال دانیار یکم نامیزون شده اونم سریع رفت... آقای عبدی: جدیدا رفت و آمداش زیاد شده... محمد خبر داره؟... رسول: بله آقا... آقامحمد خودشون به من سفارش کردن اگه یه وقت از بیمارستان خبری شد داوود رو راهی کنم بره... خودشون در جریان هستن... آقای عبدی: خیلی خب... دستت درد نکنه آقا رسول زحمت کشیدی... رسول: خواهش میکنم آقا... به سمت در رفت و خواست خارج شود که گویا نتوانست تحمل کند... برگشت و رو به روی مرتضی ایستاد: آقا ببخشید... میتونم چند دقیقه باهاتون صحبت کنم؟... مرتضی: آره بگو.... رسول: آقا... راستش... من میدونم آقا محمد تو شرایط خوبی نیستن... از طرفی مرگ یهویی عزیز، از طرفی هم زینب کوچولو... این پرونده هم که بارش به اندازه ی کافی رو شونه ی آقامحمد هست... ولی من میخواستم ازتون خواهش کنم، به آقامحمد بگید اگه میتونن این روزا یکم بیشتر به سایت سر بزنن... نه اینکه بچه ها دل به کار ندنا نه... ولی خب... سرش را پایین انداخت و با صورتی سرخ ادامه داد: جای خالی شون خیلی حس میشه آقا... مرتضی نگاهی به آقای عبدی انداخت و لبخند کوتاهی زد: خب مرد حسابی چرا انقدر کشش میدی موضوع رو؟... یهو بگو دلم براش تنگ شده دیگه ما که بخیل نیستیم... باشه چشم... میگم بهش از این به بعد بیشتر بهتون سر بزنه... رسول: ممنونم آقا... لطف میکنید... اگه امری نیست من رفع زحمت کنم...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
آقای عبدی: نه برو به سلامت... بازم ممنون رسول جان... رسول: کاری نکردیم آقا وظیفه است... با اجازه...
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 چشم هایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت... دیوار های تماما سفید اتاق و بوی زننده ی الکل، نشان میداد هنوز داخل همان بیمارستان منحوس است... سرفه ای کرد خواست بنشیند که صدای کاظم به گوشش رسید: کجا به سلامتی؟... بزار پاشی بعد... به سمت او چرخید و آرام نشست: چی شده؟... کاظم: به آقا رو... تازه میگه چی شده... بابا یادت نیست؟... تو حیاط عکس کارن و بهت نشون دادم، حالت بد شد... با یادآوری حال خرابش بعداز دیدن آن عکس چشم هایش را بست و دیوار را تکیه گاه سرش کرد: آخ شهرام... شهرام... شهرام... کاش کارن شهرام نبود!... کاظم با کنجکاوی جلو آمد و کنارش نشست: نمیخوای بگی این شهرام کیه؟... چه بلایی سرت آورده که حتی دیدن عکسش باعث میشه بهت حمله ی عصبی دست بده؟... محمد: شهرام... شهرام آدم خطرناکیه کاظم... هر کاری بگی ازش بر میاد... هرکاری... کاظم چشم ریز کرد و جلوتر آمد: محمد... ترسیدی؟!... محمد تکیه اش را از دیوار برداشت و به سمت کاظم چرخید... در چشم های او نگاه کرد و با صورتی جدی گفت: تو الان، تو چشمای من ترس میبینی؟... کاظم: ترس بد نیست محمد... باعث احتیاط میشه... محمد: ترس باعث احتیاط نمیشه کاظم... باعث مرگ میشه... 5 سال پیش... دقیقا 5 سال پیش ترسیدم... هنوزم برای اون یه باری که ترسیدم و ترس ابتکار عمل رو ازم گرفت دارم تاوان میدم... دیگه نمیزارم... دیگه انقدر خودمو ارتقا دادم که از آدمی مثل شهرام نترسم... من دیگه محمد 5 سال پیش نیستم کاظم... لبخندی روی لب های کاظم نشست و دست به سینه شد: خیلی مطمئن حرف میزنی... محمد: چون مطمئنم... من الان دیگه تنها نیستم کاظم... دیگه قرار نیست تنهایی با شهرام رو به رو بشم... شما هستید، شایان هست، بچه های خودم هستن... مطمئنم چون میدونم شماها تنهام نمیزارید... کاظم هم کنارش روی تخت نشست و لبخندش را گسترش داد: حالا شد... حالا شدی محمدی که همیشه بودی... دیگه الان وقتشه پاشی همه چی رو سر و سامون بدی... هم اوضاع به هم ریخته ی خونه رو، هم سایت و آشفتگی بچه ها رو... محمد: پس دیگه وقتشه بری برگه مرخصیم و بگیری... کاظم: اصلا حرفشو نزن... حداقل تا شب اینجایی... محمد: بابا درد ندارم کاظم هیچیمم نیست... برو برگه ی مرخصی رو بگیر بریم... کاظم: درد نداری؟... عمرا... بیرون دکترت داشت خرخره ی منو میجوید اون وقت الان میگی درد نداری؟... محمد: دروغ ندارم بهت بگم که... واقعا الان درد ندارم... کاظم: بزار اثر مسکنا بره ببینم اون وقت هم اینجوری میگی یا نه... محمد: کاظم... کاظم: سکوت!... محمد: کاظممم... کاظم: محمد گفتم سکوت... محمد: کاظمممممم... کاظم: محمددددددددددد... دکترت میگه وضعیت قلبت اصلا خوب نیست میفهمی اینو؟... میگه باید چند روز تحت مراقبت باشی... میگه داری با جونت بازی میکنی... محمد: دکتر که از وضعیت شغلی من خبر نداره... بعدشم مراقبت که حتما نباید تو بیمارستان باشه... تو خونه و سایت هم میشه مراقب بود... اصلا برو بگو شایان بیاد تو حرف منو متوجه نمیشی... کاظم: بیخود... حداقل تا شب اینجایی شایانم هیچ کاری واست نمیکنه... بگیر بخواب وقت منم نگیر... محمد: از بچگیت هم زورگو بودی... کاظم: همینه که هست... میخوای بخواه نمیخوای هم باید بخوای... آش کشک خالته... چشم غره ای به او رفت و دوباره به تخت تکیه زد: نوبت منم میرسه آقا کاظم حالا ببین... کاظم بلند شد و کنار پنجره ایستاد... همانطور که نگاهی به بیرون بیمارستان می انداخت جواب او را داد: بشین تا نوبتت برسه خان داداش... محمد: حداقل برو یه خبر از زینب برام بیار... کاظم: به تو اعتباری نیست... یهو میرم بیرون پا میشی خودتو مرخص میکنی... شایان و فرستادم دنبال همین کار... محمد کمی چپ چپ نگاهش کرد و دراز کشید... دیگر حوصله ی کل کل با کاظم را نداشت و منتظر شایان بود تا برایش خبری از زینب بیاورد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_148 چشم هایش را باز
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با باز شدن درب دوباره نشست و چشم به شایان دوخت: سلام چی شد؟ شایان: عه تو بیدار شدی؟... محمد: نه خوابم هنوز... میگی چی شد یا نه؟... شایان: بی‌مزه... چی میخواستی بشه؟ رفتم دیدمش دیگه... محمد: خب حالش چطور بود؟ شایان: همونطوری... محمد: با دکترش هم حرف زدی؟ شایان به سمت یخچال رفت و کمپوتی از آن بیرون کشید... همانطور که درب آن را باز میکرد پاسخ داد: آره... گفت فردا پس فردا مرخصه ولی دیگه نباید تو دود و دمِ تهران باشه... کاظم نگاهش را از تلفن همراهش جدا کرد و به آنها داد: میخوای چیکارش کنی؟ محمد: نمیدونم... خودم که نمیتونم باهاشون برم مجبورم عطیه و زینب و بفرستم برن... کاظم: فکر میکنی تو این شرایط این دوری به صلاحشونه؟ محمد: چاره ی دیگه ای ندارم... زینب باید از تهران دور باشه... به یه هوای پاک نیاز داره... شایان: حالا کجا میخوای بفرستیشون؟... محمد: احتمالا برن پیش مامانبزرگِ عطیه... شایان: تو روستا؟! محمد: آره... جای دیگه ای نداریم که آب و هواش مناسب باشه... یه چند وقتی رو برن اونجا تا اوضاع یکم بهتر بشه... شایان ظرف کمپوت را به دست محمد داد و کنار کاظم نشست: پیشنهاد بدی نیست... به شرطی که خودت زودتر سرپا شی... محمد: اگه برید مرخصم کنید سرپا میشم... کاظم رو به شایان کرد و گفت: ببین این تو نبودی هم همینو گفت من جلوی خودمو گرفتم نزنم تو دهنش... خودت حالیش کن نمیتونه مرخص بشه... شایان: راست میگه خب برادرِ من... یه حمله ی عصبی رو گذروندیا... بشین سر جات انقدر خون به جگر این بدبخت نکن... ** درب را باز کرد و وارد حیاط شد... بالاخره با گذشت 6 ساعت و راضی شدن کاظم و شایان، مرخص شده و به خانه آمده بود... خانه ای که حال نه مادری در آن بود و نه همسر و دختری... خانه ای که روح زندگی نداشت... کنار حوض نشست و نیم نگاهی به واحد مادرش انداخت... دلش پر میکشید آن درب چوبی با پنجره های رنگی مشبک دوباره باز شده و مادرش همراه با قربان صدقه های مخصوص خود، تمام خستگی آن روزش را به در کند... ایستاد و کنار درب واحد مادرش انداخت... از پنجره نگاهی به داخل انداخت و خواست وارد شود که دلش راضی نشد... نمیتوانست آن خانه را بدون حضور مادرش تحمل کند... از آن خانه جدا شد و به سمت خانه ی خودشان رفت تا به قرآن و جانمازش پناه برده و خودش را برای فردا و فرداهای آینده آماده کند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_149 با باز شدن درب د
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 وارد سایت شد و از همانجا نگاهی به افراد تیمش انداخت... مانند همیشه پشت سیستم نشسته و مشغول کار بودند... لبخندی کمرنگ روی لبانش نشاند و با قدم هایی آرام به سمت میز رسول رفت... چشمش را روی مانیتور ها چرخاند و به صورت جدی رسول رسید... لبخندش را گسترش داد و دستش را روی شانه ی او گذاشت... خم شد و کنار گوشش زمزمه کرد: آقا رسول ما چطوره؟... رسول که در کارش غرق شده و با این حرکت محمد کمی ترسیده بود، به عقب چرخید و با دیدن او گل از گلش شکفت: آقامحمدددد... سریع ایستاد و او را در آغوش گرفت: خوبید آقا؟... نمیدونید چقدر جای خالی تون حس میشد... محمد تک خندی زد و ضربه ای به کمر او کوبید: آروم رسول... من که بچه ها رو گذاشته بودم تو سایت... رسول از او جدا شد و نگاهی به چهره اش انداخت: از نظر پرونده که مشکلی نبود آقا... جای خالی خودتون حس میشد... محمد: خیلی خب بسه دیگه زبون نریز... بقیه بچه ها کجان؟... رسول: داوود و سعید که ت.م اند... فرشید دیشب شیفت بود رفت خونه... علی اکبر و طاها هم همینجا سر میزاشون بودن... نمیدونم شاید رفتن نمازخونه... محمد: خب خوبه... از پرونده چه خبر؟... رسول: آقا از شهرام که فعلا خبری نیست... تمام دیتابیس ها رو بررسی کردیم هیچ اطلاعاتی ازش ثبت نشده... اگه شما اسمش رو نمیگفتید هم نمیفهمیدیم که شهرامه و کارن نیست... شایان هم زیر نظر داریم بچه ها کامل به خونه اش اشراف دارن... تا الان کاری نکرده که بخواد مشکوک باشه... در مورد گروهِ آوین و منابعش هم یه سری نکات هست که اگه میشه یه جلسه بزارید اونجا توضیح بدم... چون داوود هم باید باشه... یه سری چیزا دست اونه... محمد: خیلی خب باشه... خداقوت... من یه سر میرم پیش آقای عبدی تو هم شیفت داوود و سعید رو عوض کن زودتر بیان سایت... یه خبرم از محسن و مرتضی و کاظم بگیر بگو اونا هم بیان... یه زنگم بزن به فرشید بگو اگه استراحت کرده پاشه بیاد... رسول: آقا فرشید کلا سه ساعته رفته خونه... محمد: حالا بگو بیاد جلسه رو باشه بعدش بره نمازخونه استراحت کنه... رسول: روچشمم آقا... محمد: به کارت برس... از میز رسول و نگاه مشتاق او جدا شد و به سمت پله ها رفت... خود را به اتاق آقای عبدی رساند و بعداز کسب اجازه وارد اتاق شد: سلام آقا... آقای عبدی: سلام محمد جان... بشین... بهتری؟... روی مبل نشست و نگاهش را به دستانش داد: بله آقا خداروشکر خیلی بهترم... آقای عبدی: الحمدالله... انشاءالله از امروز خودت هستی دیگه؟... محمد: آقا من واقعا برای این غیبت ها شرمنده ام... همه اش درگیری پیش اومد نتونستم زودتر بیام... آقای عبدی: درکت میکنم... شرایط سختی برات به وجود اومده... ولی سعی کن اوضاع رو دستت بگیری... نزار سیر پرونده رو گم کنی محمد... محمد: چشم آقا من تمام تلاشم رو میکنم... آقای عبدی: خوبه... بچه هاتم قشنگ سازمان دهی کن... یکم از وقتی رفتی به هم ریخته شدن... محمد: بله آقا حتما... اگه امری ندارید من مرخص بشم... آقای عبدی: محمد... خیلی حواست به خودت باشه... پرونده بهت نیاز داره... لبخند کوتاه زد و سرش را با خجالت به زیر انداخت: چشم آقا... بااجازه... از اتاق بیرون آمد و بعداز نیم نگاهی به فضای سایت، به سمت نمازخانه رفت... سر راهش جواب سلام چند نفر را داد و با ذکری زیرلب وارد نمازخانه شد... نگاهش را دور تا دور آنجا چرخاند و به سمت آشپزخانه ی کوچک گوشه ی نمازخانه رفت... صندلی را عقب کشید و رو به روی طاهایی که به لیوان چایش چشم دوخته و در فکر فرو رفته بود، نشست... طاهای تیمش انقدر در فکر بود که حتی بوی عطرِ همیشگی فرمانده اش را هم احساس نکرد و نگاهش همچنان به بخار برخاسته از لیوان بود... محمد دستش را جلو برد و لیوان را از جلویش برداشت: بسه دیگه آقا طاها بدبخت رنگش پرید... طاها به خودش آمد و با تعجب سرش را بالا گرفت... با دیدن محمد لبخندی کمرنگ ولی واقعی روی لبانش نشست و کمی در جایش جا به جا شد: آقامحمد... کی اومدید؟... محمد: تقریبا نیم ساعتی میشه... چی شده چرا انقدر تو فکری؟ طاها: چیزی نشده آقا... داشتم به شما فکر میکردم... محمد: مطمئنی؟! چشم از محمد گرفت و به دستانش دوخت... با صدایی که کمی لرزش داشت پاسخ داد: بله آقا... مطمئنم... محمد: باشه... نمیخوای بگی نگو... ولی دروغ نداشتیم آقا طاها... این چند وقت که نبودم چی عوض شده؟... دیگه رو ما مثل قبل حساب باز نمیشه... طاها: نه آقا این چه حرفیه... شما همیشه رو سر ما جا داری... محمد: اونکه منم شما رو دوست دارم... ولی فکر کنم یکم ملاحظه کار شدی طاها... طاها: ملاحظه ی چی آقا؟... محمد: ملاحظه ی من... ملاحظه ی شرایط... چرا حرفت رو میخوری طاها؟... سرش را به زیر انداخت: آقا ما نمیخوایم شما رو ناراحت ببینیم...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_150 وارد سایت شد و ا
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 محمد: خب... با نام و یاد خدا جلسه رو آغاز میکنم... همچنان درگیر پرونده ی آرگوس هستیم... اول یه مرور روی نکات پرونده داشته باشیم تا بعد... عکس شهرام را روی برد انداخت و نگاهی به رسول انداخت: رسول... رسول: مجهول ترین فرد پرونده... فقط یه اسم ازش میدونیم که مطمئن هم نیستیم واقعی باشه... اسم و تصویرش هیچ جا ثبت نشده... ما حتی دیتابیس فرودگاه رو هم بررسی کردیم ولی هیچ چیزی به اسمش ثبت نشده بود... خیلی پشت پرده است و عملا چیزی ازش نداریم... مرتضی: شایان هم تقریبا هیچی از شهرام نمیدونه... حتی اسمی هم که ازش داشت جعلی بود و فقط تونست چهره اش و شناسایی کنه... بدون اینکه خودش خبر داشته باشه خونه اش رو تجهیز کردیم هیچ تماس مشکوکی نداشته و کسی هم باهاش ارتباط نگرفته... سعید: آقا من فکر میکنم تنها کسی که میتونه شهرام رو پیدا کنه همین آقا شایانه... باید باهاش ارتباط بگیره... کاظم صندلی اش را چرخاند و رو به سعید گفت: نشدنیه... شایان سر مرگ عزیز آب پاکی رو ریخته رو دستش... با رفت و آمد این چند روزه اش هم قطعا تا الان متوجه شدن که شایان و از دست دادن... محمد: حواستون رو جمع کنید بچه ها... شایان الان قطعا تحت نظره... هیچ کدوم از شما نباید دور و اطراف خونه اش دیده بشید... منو کاظم و مرتضی مشکلی نداره چون پامون وسط پرونده است ولی شماها نباید شناسایی بشید... رسول در مورد آوین چی داری برامون؟ رسول: آقا بعداز عملیاتی که آوین و فرهاد مبنی بر نزدیک شدن به من و دانیار انجام دادن، تقریبا هیچ فعالیت مشکوکی ازشون دیده نشده... به غیر از همون افرادی که اجیر شدن تا فضای مجازی رو ملتهب کنن انگار ماموریت دیگه ای بهشون محول نشده... نمیدونم شاید متوجه شده باشن که آوین سوخته و دنبال اینن که بزارنش کنار، شاید هم دارن برای یه عملیات بزرگ آماده میشن... محمد: خودت چی فکر میکنی رسول؟... رسول نگاهی به داوود انداخت و او جواب سوال محمد را داد: آقا ممکنه احتمال اول هم درست باشه ولی ما فکر میکنیم احتمال دوم قوی تره... محمد: دلیل داوود... دلیلت و بگو... داوود: آقا معمولا وقتی سرویس فکر میکنه دشمن بهش نزدیک شده، اول خودشو سفید میکنه و بعد میره سراغ حذف باگ... اگه اونا احساس کرده باشن که آوین تحت نظره قطعا تا الان حذفش میکردن... یا حداقل کاری میکردن که ما فکر کنیم حذف شده تا سفیدش کنن... محمد: ممکنه منتظر موقعیت خاصی اند... شاید آوین ماموریتی داره که باید تمومش کنه و بعد حذفش کنن... داوود: شاید... شاید واقعا دنبال حذفش باشن... ولی ما مطمئنیم آوین قبل از حذف شدن یا سفید شدنش یه ماموریت مهم داره... کاظم: از کجا مطمئنید؟... داوود خواست چیزی بگوید که رسول خودش ادامه ی ماجرا را بر عهده گرفت: آقا فرهاد و که یادتونه؟... همونی که به دانیار نزدیک شد و بعد هم به گروه آوین پیوست... محمد: خب؟... رسول: درسته چیزی از آوین دیده نشده ولی اگه یادتون باشه ما فرهاد رو هم زیر نظر داشتیم... محمد: رسول جان... من کلا یکی دو هفته است که نیومدم سایت... همه چی یادمه... جمع حاضر در اتاق خنده ی کوتاهی کردند و رسول گفت: ببخشید آقا... حق با شماست... بگم بقیه شو؟... محمد: آره ادامه بده... رسول: آقا ما فرهاد رو هم زیر نظر داشتیم... روزانه چندتا خط عوض میکرد، به مناطق مختلف سرکشی میکرد، خودشو به شکل آدمای مختلف در می آورد و هر پنجشنبه با یه کیف قهوه ای میرفت دیدن آوین و وقتی صبح جمعه از خونه اش بیرون میزد، کیفی دستش نبود... محمد: یعنی کیف رو به آوین تحویل میده و از شب های هفته یک شبش رو هم پیش آوین میگذرونه... رسول: بله آقا... پنجشنبه شب ها... محمد: خب بعدش؟... رسول: آقا میتونم سیستمم و به وال متصل کنم؟... محمد: آره حتما.... رسول ایستاد و به سمت ویدئو وال رفت... سیم آن را به لپ تاپش وصل کرد و عکس مرده ژنده پوش و جوانی را روی وال انداخت: آقا این فرهاده... عکس مال یکی از محله های جنوب تهرانه... فرهاد دوشنبه ی هفته ی قبل رو کلا توی این محله گذرونده و تقریبا به همه جاش سرک کشیده... عکس مردی با لباس های مارک دار و ماشین شاهین سفید را نشان داد و دست به سینه شد: این هم شاهینه... منتها این بار توی فرمانیه... جالبه بدونید دوشنبه ی این هفته اش رو هم توی این محله گذرونده... عکس دیگری را روی وال انداخت... نگاهش را روی موهای بور و کیف ورزشی پسرک چرخاند و گفت: تو این عکس هم که چهره اش کاملا معلومه... یکشنبه و سه شنبه ی هفته ی قبل با این تیپ و قیافه رفته باشگاه... حالا فکر میکنید کدوم باشگاه رفته باشه؟ داوود نگاهی به اسم بزرگ سردرد باشگاه انداخت و زیرلب زمزمه کرد: آکادمی هیرمند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_151 محمد: خب... با ن
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 محمد ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب پرسید: هیرمند؟... پس احتمال دومتون خیلی قوی تر شد... این پسر قطعا دنبال جمع آوری اطلاعاته... رسول: بله آقا... فرهاد پاش و گذاشته تو باشگاهی که تمام اعضاش از آقازاده ها و کله گنده های بانفوذ کشورن... اگه باهاشون بر بخوره میتونه اطلاعات مهمی کسب کنه... محمد: خب دیگه؟! رسول: دیگه همین آقا... چندجای دیگه هم رفته سر زده از جمله یه کارواش، یه کوچه توی بلوار کشاورز و شعبه ی اصلی فروشگاه پارسیان... اما از همه جالب تر این عکسه... جناب آقای فرهاد زرین اینبار در لباس یه کارگر شیرینی پزی... تقریبا هفته ای چهار روز به مدت 4 ساعت توی این شیرینی فروشی کار میکنه... محمد: کار میکنه؟... رسول: بله آقا... واقعا کار میکنه... حتی یه بار دیده شده با صاحب کارش دعوا کرده... محمد: الان روی فرهاد اشراف کامل داریم دیگه؟ رسول: بله آقا هم فرهاد هم آوین الان زیر چترمونن... محمد: خب خوبه... خداروشکر تو این مدت از پرونده غافل نشدید... کماکان دنبال شهرام باشید ولی خیلی خودتون رو درگیرش نکنید... کسی نمیتونه اونو از مخفیگاهش بیرون بکشه... همچنان مواظب شایان باشید، ممکنه الان که یه سری چیزها رو فهمیده سرخود دست به کارهایی بزنه... در مورد آوین و فرهاد هم فعلا دست نگه دارید تا من با آقای عبدی مشورت کنم و بهتون اطلاع بدم... فقط رسول، گزارش جلسه ی امروز رو بنویس که ببرم برای آقای عبدی... فرشید جان شما هم فعلا برو نمازخونه استراحت کن تا بعد... فرشید: آقا من خوبما... هستم پیش بچه ها... محمد: نه رسول به من گفت که دیشب شیفت بودی و اصلا نخوابیدی، اصرارم برای برگشت به سایت، حضورت توی جلسه بود... ولی الان دیگه برو استراحت کن... فرشید: چشم آقا هرچی شما بگید... محمد: یاعلی بچه ها خداقوت... برید به کارتون برسید.... اتاق که خالی شد، محمد هم بیرون آمد و به سمت اتاق خودش رفت... پشت میزش نشست و نگاهی به وایت برد گوشه ی اتاق و عکس های روی آن انداخت... ذهنش بین اسم های پرونده میچرخید و چشمش هرازگاهی روی عکس شهرام مکث میکرد... دلش میخواست زودتر با این مرد مجهولی که همه جا بود و هیچ جا نبود رو به رو شود... اما در عین حال میدانست روز رویارویی اش با شهرام روز سختی خواهد بود و در آن روز قطعا یکی از آنها کشته خواهند شد... انگار بینشان دوئلی ترتیب داده شده بود که فقط با مرگ یکی از آنها به پایان میرسید... نفس عمیقی کشید و سرش را کمی تکان داد تا این فکر ها از ذهنش بیرون بریزد... فعلا باید منتظر میماند شهرام خودش پیش‌قدم شود و از مخفیگاهش بیرون بیاید... ** درب خانه را باز کرد و نگاهش را در حیاط تاریک چرخاند... انگار خانه دیگر نور گذشته را نداشت... به سمت واحدشان رفت و در را باز کرد: عطیه جان... خانمم خونه ای؟... عطیه از اتاق بیرون آمد و ساکی را که دستش بود گوشه ی هال گذاشت: سلام محمدجان... کی اومدی؟... محمد: همین الان... از زینب چه خبر؟ عطیه: خوبه اونم... دکتر داره فردا مرخصش میکنه... بچه ام دیگه از بیمارستان خسته شده همه اش بهونه میگیره... منم سپردمش دست فاطمه اومدم یکم براش سوپ درست کنم و لباس ببرم... فردا برای مرخص کردنش میای دیگه؟ محمد: آره میام حتما... الان اگه میشه بشین میخوام باهات یکم حرف بزنم... عطیه با تعجب رو به روی محمد نشست و گفت: جانم چی شده؟ محمد: عطیه جان... من... با دکتر زینب صحبت کردم... دکترش گفت ریه هاش حساس تر شده و نیاز به مراقبت بیشتری داره... همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود نگاهی به ساکِ کودکانه ی گوشه ی هال انداخت و گفت: بمیرم برای بچه ام... صدبار مرد و زنده شد سر این بیماری... محمد دست او را گرفت و سعی کرد آرامش را به همسرش هدیه کند: خدانکنه خانمم... انشاءالله به حق امام حسین زینب‌مون هم زودتر شفا میگیره راحت میشه... فقط باید یکی دوماهی از این هوای آلوده ی تهران دورش کنیم، همین... نگاه عطیه روی چشمان محمد نشست: دورش کنیم؟ کجا ببریمش؟ محمد: من میگم یه یکی دوماهی برید پیش مادربزرگت تا حساسیت ریه هاش کمتر بشه... اون بنده خدا هم پیرزنه، تنهاست، خوشحال میشه شما رو ببینه... عطیه: برید؟!... مگه تو باهامون نمیای؟ محمد: عطیه جان... منکه نمیتونم چندماه کارم رو رها کنم و با شما بیام روستا... ولی مطمئن باش میام بهتون سر میزنم... عطیه ایستاد و به سمت آشپزخانه رفت: لازم نکرده... خودم بچه ام رو برمیدارم میرم پیش مامانبزرگم... تو هم بچسب به کارت... محمد نگاهی به راه رفته ی او انداخت و نفس عمیقی کشید... بلند شد و پشت اپن ایستاد... نگاهش به حرکات عصبی عطیه بود: عطیه... جان محمد اذیت نکن... من براتون جبران میکنم... عطیه با ملاقه ی در دستش به سمت او چرخید و گفت: جونت و قسم نخور محمد...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_152 محمد ابروهایش را
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 کنار دخترش نشست و موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد: دختر قشنگ بابا نمیخواد چشماش و باز کنه؟... پاشو دیگه قشنگم... تکان خوردن پلک های زینب نشان از بیداری اش میداد، ولی باز نشدن چشمانش گواهی از ناز دخترانه ای بود که محمد باید با مهر پدری اش میخرید تا دخترکش چشم به روی پدر باز کند... با تفکرات در ذهنش لبخندی زد و نوازش هایش را از سر گرفت: بابایی هنوز منتظره دخترش چشماش و باز کنه ها... اومده زینبش و مرخص کنه ببره خونه... این چند روز که زینب خانمش خونه نبوده انقدر سخت گذشته... تازه دخترم قراره با مامانش بره روستا، کلی اونجا بازی کنه... بالاخره چشمانش را باز کرد و نگاهش را به محمد داد: شما هم میاید روستا؟... محمد: آره بابا... منم میام... زینب: وقتی میاید میمونید؟... محمد: نه بابایی... شما رو میرسونم بعد برمیگردم... ولی قول میدم هر هفته بیام بهتون سر بزنم... خوبه؟... انگشت کوچکش را جلو آورد و گفت: قولِ دخترونه؟ محمد لبخندی زد و انگشتش را میان انگشت ظریف زینب قفل کرد: قول دخترونه... الانم بلند شو لباس خوشگلایی که مامانی برات آورده رو بپوش، ماسکتم بزن، بابایی هم بره برگه ترخیص دخترش و بگیره... نگاهی به عطیه انداخت و ایستاد.. از اتاق خارج شد و به سمت دکترِ زینب که کنار پیشخوان پرستاری ایستاده بود رفت: دکتر این دختر ما مرخصه دیگه؟... دکتر: بله... خداروشکر بهتراز روز اوله... میتونید مرخصش کنید... فقط همونطور که گفتم نباید تو دود و دم تهران باشه... محمد: خیالتون راحت حواسم هست... دکتر: نسخه داروهاش هم دست خانمتونه... اونا رو حتما تهیه کنید... سعی کردم خیلی بهش دارو ندم که حساس نشه ولی اونایی که نوشتم رو حتما مصرف کنه... داروهاش هم تموم شد بیاریدش برای چکاپ تا داروی جدید بدم.... محمد: خدا خیرتون بده که انقدر حواستون به روحیات این بچه هست... واقعا شما نبودید هیچ کس دیگه ای دلسوز این بچه نبود... دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد و آن را به سمت محمد گرفت: من فقط دارم وظیفه ام انجام میدم آقامحمد... انشاءالله زودتر حال زینب جان هم خوب میشه و ریه هاش به حالت عادی خودش برمیگرده... محمد: انشاءالله به دعای شما... برگه را گرفت و به اتاق برگشت: اینم از سند آزادی دخترم... عطیه: عه محمد... نگو اینجوری جلو بچه... خنده ی کوتاهی کرد و دستش را روی چشمانش گذاشت: به روی چشمممم... به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت: دختر بابا چطوره؟... خوشحالی داری مرخص میشیا... خنده های روی لب زینب را که دید تمام دلنگرانی هایش بابت او رفع شد... از نظر او زندگی همین خنده های بی غل و غشِ کودکش بود... ماسک فیلتر دارش را بالاتر کشید و ساک دستی اش را برداشت... دور شدن از همسر و فرزندش سخت ترین کار ممکن بود ولی چاره ای جز انجام آن نداشت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_153 کنار دخترش نشست
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 پشت میزش ایستاد و کمی برگه های روی میز را جا به جا کرد تا چیزی که میخواهد را پیدا کند... با صدای کاظم سرش را بالا آورد ونگاهی به او انداخت: جانم؟... کاظم: میگم خانمت و رسوندی روستا؟... محمد: آره خداروشکر... یکم خیالم راحت تر شد... کاظم: الحمدالله... راستی مشکل این داوودتون با شایان چیه؟... هرچی گفتم بیا برو یه سر بهش بزن گفت من نمیرم بگید یکی دیگه بره... خصومت شخصی داره باهاش؟... محمد لبخندی زد و برگه به دست به سمت کاظم آمد: ناراحت نشو... داوود از بعد اتفاقی که واسه دانیار افتاده یکم نسبت به این پرونده حساس شده... وگرنه اصلا همچین آدمی نیست... خیلی دل پاکی داره... کاظم: آره خب... هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه... محمد خندید و همانطور که به سمت میزش میرفت گفت: بیا برو کم نمک بریز... راستی محسن کجاست؟... نمیبینمش چند وقته... کاظم: یه سر رفت اداره ی خودشون... انگار یه مشکلی داشتن که باید حتما میرفت... محمد: خیره انشاءالله... دیگه برو سر کارت... کاظم: تو هم که همه اش ما رو از اتاقت بنداز بیرون... حالا انگار چی هست... همانطور که به زمزمه های زیرلبی کاظم هنگام خروج از اتاق گوش میداد، نگاهش را روی میز میچرخاند تا گزارش ها را نهایی کرده و برای آقای عبدی ببرد که درب اتاقش بی هوا باز شد... با این نوع دویدن و باز کردن در کاملا آشنایی داشت و بدون اینکه سرش را بالا ببرد، میدانست شخصی که رو به رویش ایستاده رسول است: جانم رسول... رسول: آقا یه دقیقه میاید پای وال؟... نگاهی به او انداخت و ایستاد: زنگ میزدی خب نیاز نبود پله ها رو سه تا سه تا بیای بالا... رسول که فهمیده بود دوباره صدای پاهایش به گوش محمد رسیده شرمنده سرش را به زیر انداخت: ببخشید آقا... مهم بود... محمد: خیلی خب... بریم پایین ببینم چی شده که انقدر به هول و ولا انداختت... درب اتاقش را بست و همراه رسول به سمت وال مرکزی رفت... کنار ایستاد تا رسول تصاویر مد نظرش را روی مانیتور بی اندازد... رسول: بشینید آقا... محمد: بشین راحتم من... رسول: آقا این عکسا رو علی اکبر چند دقیقه پیش برام فرستاد... محمد نگاهی به عکس ها که انگار در فضای باشگاه گرفته شده بودند، انداخت و گفت: خب؟... رسول: آقا طبق این عکسا و گزارشات علی اکبر، فرهاد با سه نفر از اعضای این باشگاه صمیمیت بیشتری داره... عکس و مشخصات آن سه نفر را روی مانیتور انداخت و گفت: پاشا بهشتی، جاوید نیکومنظر و هومان آریافر... محمد ابروهایش را بالا انداخت و نگاهش را به رسول: فامیلیاشون خیلی برام آشناست... نمیخوای بگی که... رسول: بله آقا دقیقا...جاوید نیکو منظر فرزند محمد.... پاشا بهشتی فرزند یاشار و هومان آریافر فرزند حافظ... محمد: فرهاد با این سه شخص رفیق شده؟!!!... رسول: شواهد که اینجور میگن آقا... محمد: سخت شد رسول خیلی سخت شد... حفاظتش رو ببرید بالاتر... حتی یکی از حرکاتش نباید از چشممون پنهان بمونه... رسول از دستش ندیما... رسول: چشم آقا الان سعید رو میفرستم خودمم از پشت مانیتور دارمشون... نیم نگاه دیگری به عکس های مقابلش انداخت و ضربه ای روی شانه ی رسول زد: خدا قوت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_154 پشت میزش ایستاد
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 نگاهی به داخل اتاق انداخت و درب زد: آقا اجازه هست؟... آقای عبدی: آره محمد بیا تو... محمد نگاهی به آقای شهیدی که آنجا نشسته بود انداخت و رو به روی او نشست: آقا آوین یه فکرایی تو سرش داره... آقای شهیدی: فکر؟... مثلا چه فکرایی؟... محمد: خیلی مطمئن نیستم باید روش کار بشه ولی فکر میکنم یه عملیات مهم در پیش داشته باشن... آقای عبدی: عملیات؟... محمد: بله آقا عملیات... ما منتظر بودیم ببینیم فرهاد تو باشگاه هیرمند به کیا نزدیک میشه و طرح دوستی میریزه... امروز علی اکبر چندتا عکس فرستاده برای رسول، توی عکسا فرهاد به سه نفر نزدیک شده... پسرِ آقای نیکومنظر، پسرِ آقای بهشتی و پسرِ آقای آریافر... آقای شهیدی: هر سه نفرشون از معاونین وزارت نیرو هستن.... محمد: بله آقا... طبق گفته ی علی اکبر ارتباطی که فرهاد با این سه شخص برقرار کرده خیلی دوستانه و صمیمیِ... چرا باید بین اون همه افراد مهم با این سه نفر دوست بشه؟... فرهاد بیگدار به آب نمیزنه آقا قطعا یه نقشه ای داره... آقای عبدی: محمد، تا از عملیاتشون و جزئیاتش مطمئن نشدیم نباید اقدامی صورت بگیره که هوشیار بشن... حواست باشه کیس از زیر ذره بینت خارج نشه... خودت شخصا روی این موضوع نظارت داشته باش... محمد: بله آقا چشم... اگه مورد دیگه ای نیست من برم... آقای عبدی: نه برو... فقط گزارشت رو حتما برام بیار... محمد: چشم آقا... بااجازه... از اتاق خارج شد و پله ها را پایین آمد... کنار رسول ایستاد و نگاه دوباره ای به وال انداخت: رسول سعید و فرستادی؟... رسول: بله آقا... محمد: خیلی خب علی اکبر و بگیر برام... هدفون را روی گوشش گذاشت و منتظر ماند صدای علی اکبر در گوشش پخش شود... علی اکبر: جانم رسول محمد: علی گوش کن منم... چشم از فرهاد بر نمیداری... هرجا رفت مثل سایه دنبالشی... به هیچ وجه هم نباید متوجه ی این موضوع بشه... هرجا رفت، با هرکی دیدار داشت عکس میگیری میفرستی رو سیستم رسول... سعید هم داره میاد پیشت... باهاش دست بده و خودت رو خیلی به فرهاد نزدیک نکن... احتمالا چهره ات رو توی باشگاه دیده، هرجا لازم شد سعید رو بفرست... علی اکبر: چشم آقا... تمام حواسم جمعِ... محمد: علی از دستش ندیما.... علی اکبر: چشم آقا... هدفون را بیرون آورد و روی میز گذاشت: رسول خونه ی آوینم تحت نظرِ؟... رسول: بله آقا... یه بی تی اس همونجا مستقرِ... محمد: خانم صابری؟ رسول: خانم صابری و خانم جویا... محمد: خوبه... مرتضی برنگشت؟... رسول: نه آقا... میخواید بهشون زنگ بزنم؟... محمد: نه نمیخواد خودم زنگ میزنم تو به کارت برس... راستی داوود کجاست؟... رسول: والا چی بگم آقا؟... جایی نداره بره که... یا سایته یا بیمارستان... محمد: از کی مرخصی گرفته؟... رسول: فکر کنم از آقای عبدی... کمی فکر کرد و نگاهش را به رسول داد: وقتی برگشت بهش بگو حتما بیاد اتاقم... رسول: چشم آقا... از میز رسول جدا شد و به سمت اتاق خودش رفت... وارد اتاق شد و روی صندلی کارش نشست... تلفن همراهش را برداشت و شماره ی مرتضی را گرفت.. به جای مرتضی، صدای شایان در گوشش پیچید: جانم محمد... محمد: سلام... کجاست این مرتضی؟... شایان: اینجاست... دستاش کفی بود گفت من جواب بدم... محمد: گوشی رو بزار رو اسپیکر برو پیشش... شایان: بگو رو بلندگوئه... محمد: مرد حسابی ما رو کاشتی اینجا رفتی اونجا ایستادی ظرف میشوری؟... کجایی تو سه ساعته؟... رفتی یه سر بزنیا... مرتضی: اولا سلام... ثانیا غرات و به این شایان بکن که هنوز آداب مهمون داری رو یاد نگرفته و مهمونش رو میزاره جلوی ظرفشویی... شایان: الکی مظلوم نمایی نکن... میخواستی انقدر ظرف کثیف نکنی... محمد: آقا دعوا نکنید... مرتضی زودتر تموم کن پاشو بیا سایت کلی کار داریم... سر راهتم برو بیمارستان دنبال داوود، باهم بیاید... مرتضی: سرظهری بیمارستان چیکار میکنه؟... محمد: بیمارستان چیکار میکنن برادر من؟... رفته دیدن دانیار دیگه... حداکثر یک ساعت دیگه اینجایید ها... مرتضی: باشه دیگه قطع کن مزاحم نشو... یاعلی... محمد: علی یارت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_155 نگاهی به داخل ات
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 تماس را قطع کرد و با نگاهی به ساعت دستش را روی شماره ی دیگری گذاشت: سلام خانمم خوبی؟... عطیه: سلام محمد جان... ما خوبیم شما چه خبر؟... محمد: سلامتی... خوش میگذره اونجا؟... زینب خوبه؟... عطیه: زینبم خوبه... اینجا خیلی حالش بهتره... حسابی با مرغ و خروس های بی بی سرگرم شده... محمد: خب خداروشکر... خودت خوبی؟... عطیه: منم وقتی میبینم زینب خوبه و میخنده حالم خوب میشه... کاش زود به زود بیای بهمون سر بزنی محمد... اینجا حس غریبی دارم... محمد: چشم... تا جایی که بتونم میام بهتون سر میزنم... زینبم هست باهاش صحبت کنم؟... عطیه: آره... صبر کن الان صداش میزنم... بعداز شنیدن صدای شیرین دخترکش و کمی حرف زدن، تلفنش را قطع کرد و نگاهی به فضای سایت انداخت... ** تمام برگه های در دستش را روی میز انداخت و با لبخندی پیروزمند به صندلی تکیه داد: بازم باختی... سوزان خنده ی بلندی کرد و جام شرابش را برداشت: هنوزم رقیب قدری هستی... شهرام ابروهایش را بالا انداخت و گفت: و البته شکست ناپذیر... سوزان: بر منکرش لعنت... شهرام: شرطمون رو که فراموش نکردی؟... سوزان جامش را روی میز گذاشت و دستانش را در هم قفل کرد: اینو هیچ وقت فراموش نکن... سوزان یا شرطی نمیبنده، یا تا آخر پاش می ایسته... شهرام هم انگشت هایش را در هم چفت کرد و روی میز خم شد: خوبه... حریفِ اینجوری رو دوست دارم... سوزان ایستاد و میز را دور زد: از شرطِ قدیمی مون چه خبر؟... شهرام پوزخندی زد و جواب داد: خوبه... در به در داره دنبالم میگرده... به خیال خودش میتونه پیدام کنه... خانواده اش رو هم فرستاده روستا که مثلا از پرونده دورشون کنه... سوزان: پس هنوز داریش... شهرام: یه درصد فکر کن رهاش کرده باشم... شهرام تو هیچ شرط بندی ای نمیبازه... اینو هیچ وقت فراموش نکن سوزان... سوزان: تو که انقدر تو کارت حرفه ای عمل میکنی و حواست جمعِ، پس چرا دفعه قبل از دست دادیش؟... شهرام: دفعه ی قبل از بی عرضگی متیو بود که تونستن جامون رو پیدا کنن... وگرنه من تا تهش میرفتم و حتی جنازه اش رو هم تحویلشون نمیدادم... سوزان: یعنی عاشق این خشن بازیاتم... شهرام: خشن نبودم که اسمم شهرام نبود... یه جوری برات کادو پیچش کنم که عشق کنی... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_156 تماس را قطع کرد
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 دفترچه خاطراتش را کناری گذاشت و روی سنگی نشست... پاهایش را در خود جمع کرد و دستانش را دور آنها حلقه کرد... حالا که زینب با این مکان اخت گرفته و بعداز شیطنت های طولانی به خواب رفته بود، او وقتی پیدا کرده تا به زندگی و اتفاقاتی که پشت سر گذاشته بود فکر کند... کل زندگی اش محمد بود و تمام تفکراتش هم حول و حوش او میچرخید... با یادآوری کار چند وقت پیش او لبخندی روی لبانش نشست... یادش نمیرود، همسرش هنوز از راه نیامده و لباس هایش را عوض نکرده بود که او را کناری کشیده و موضوع را در میان گذاشته بود... " محمد: عطیه یه ماموریت برات دارم... عطیه: ماموریت؟! برای من؟... محمد: بله... خودتو دست کم نگیرا، همسر یه مامور امنیتی خودش یه مامور کارکشته است... منتها تو یه حوزه ی دیگه... عطیه: اون وقت تو چه حوزه ای؟... محمد: حوزه ی خانواده... یکی از بچه هامون با خانمش به مشکل خورده، مثل اینکه هم و دوست دارن ولی به خاطر شغل طاها یکم زندگی براشون سخت شده... منم دیدم شما ماشاءالله انقدر خبره ای که نه تنها میتونی خونه ی خودمون و مدیریت کنی بلکه میتونی این بنده خدا روهم ارشاد کنی بلکه با کار همسرش کنار بیاد، دیگه گفتم به خودت بگم... خودش را به آن راه زد و گفت: من همچین کاری نمیکنم... اتفاقا اون بنده خدایی که میگی اصلا ارشاد نیاز نداره بلکه من خودمم باید دو سه جلسه برم پیشش یکم فن و فنون ترسوندن آقایون رو یاد بگیرم تا جنابعالی قدر منو بیشتر بدونی... محمد: شما همینکه از این رفتار ها نداری و با خانمیت صبوری میکنی باعث میشه ما قَدرت رو بدونیم... اگه این کارم بکنی که دیگه اصلا نور علی نور... با چشمان براقش به اون نگاه کرد و خندید: الان یعنی داری مخ منو میزنی؟... محمد: انقدر معلومه؟... خنده ی کوتاهش صدادار شد: از دست تو محمد... یعنی اگه این زبون و نداشتی عمرا بابام منو بهت میداد... محمد: تو رو که از خدا گرفتم، بابات فقط واسطه بود..." هنوز هم با یادآوری آن لحظات و تلاش های محمد برای راضی کردن او، لبانش به لبخند باز میشد... در همان حالِ شیرینی که داشت زیرلب برای همسرش چهار قل خواند و خاطره ی آن قرار را در ذهنش مرور کرد... "لیوان شربتش را برداشت و روی میز گذاشت: زحمت نکش الهه جون باید برم سریع... بچه رو گذاشتم خونه ی خواهرشوهرم... الهه: خب می آوردینش با خودتون... عطیه: نه دیگه نمیشد... بیا بشین که حرف ها دارم باهات... الهه: جانم بفرمایید... عطیه نگاهی به او انداخت و گفت: ماشاءالله هزار ماشاءالله... چقدر صورتت معصومه... همینه آقا طاها انقدر عاشقته دیگه... الهه: اون اگه عاشق من بود یکم بهم توجه میکرد... عطیه: چند ساله ازدواج کردید؟... الهه: سه سال... عطیه: خب پس همینه... من و آقامحمد 7 ساله داریم با هم زندگی میکنیم... شاید باورت نشه ولی تا چند وقت همینطوری کش مکش داشتیم... همیشه فکر میکردم کارش اونو از من گرفته ولی بعد فهمیدم محمد حتی تو شلوغ ترین شرایطش هم از من غافل نیست... الهه: چطوری فهمیدید؟... عطیه: خب... یکیش صحبت های عزیز خدابیامرز بود... منظورم مادر آقامحمده... عزیز خودش تنهایی بچه هاش رو بزرگ کرد... محمد و مثل کف دستش میشناخت... محمد هم خیلی به عزیز وابسته بود... هروقت دلم از نبودای محمد میگرفت میرفتم پیش عزیز... عزیز دلم و قرص میکرد... از سختیای شغل محمد میگفت و آرامشی که از حضور من تو خونه اش میگیره... ولی خب مهم ترین دلیلش رفتارهای خود محمد بود... میدونی، منو محمد از اول زندگیمون با هم شرط کردیم که ملاحظه ی همدیگه رو نکنیم... شرط کردیم که نزاریم حرفی تودلمون بمونه تا باعث سوءتفاهم بشه... متاسفانه یه مشکلی که اکثر خانواده ها دارن اینه که اصلا باهم حرف نمیزنن... منو محمد قرار گذاشتیم هرچی شد بشینیم با حرف زدن حلش کنیم و نزاریم اون موضوع تو ذهنمون بمونه تا بعدا ازش یه غول بسازیم و زندگیمون رو خراب کنیم... الهه: خب... منو آقاطاها هم خیلی باهم حرف میزنیم... ولی، ولی حرفامون هیچ وقت به نتیجه نمیرسه... همه اش یا اون از دست من ناراحت میشه یا من... برای همین ترجیح میدیم اصلا در مورد این موضوع با هم صحبت نکنیم... عطیه از جایش برخاست و کنار او نشست: یه چیزی بپرسم بهم راستش و میگی.... الهه: آره حتما... عطیه: تو واقعا آقا طاها رو دوست داری؟.. الهه سرش را به زیر انداخت و آرام جواب داد: من دوسش ندارم... عاشقشم... ولی اون، انگار اصلا منو نمیخواد... نمیدونم شاید دلش هنوز پیش اون... عطیه که حالا فهمیده بود موضوع از جای دیگری آب میخورد گفت: آقاطاها قبلا عاشق کسی بوده؟...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_157 دفترچه خاطراتش ر
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 نگاهش به مانیتور بود و دستش خودکار را روی کاغذ حرکت میداد تا نکات مدنظرش را یادداشت کند... نیم نگاهی به درب انداخت که قامت داوود را از پشت شیشه ها تشخیص داد... صوت را قطع کرد و هدفون را از روی گوشش برداشت... نگاهش به حرکات مضطرب داوود بود... در راهرو قدم رو میرفت و دستانش را در هم می‌پیچید... هرازگاهی به در نزدیک میشد و انگار که پشیمان شده باشد دوباره برمیگشت... دقایقی بود که محمد با دقت به او چشم دوخته و داوود با خودش در جنگ و جدال بود که بالاخره تصمیمش را گرفت و درب را به صدا در آورد... محمد دوباره خودکارش را در دست گرفت و مشغول نوشتن شد: بفرمایید... درب آرام باز شد و صدای قدم های داوود تا اواسط اتاق آمد: سلام آقا... نگاهش را به او داد و ابروهایش را بالا انداخت: به به آقاداوود... مشتاق دیدار برادر... من باید از رسول بشنوم شما تشریف بردی بیمارستان؟ داوود: شرمنده آقا... با آقای عبدی هماهنگ‌ کرده بودم محمد: مافوق شما منم یا آقای عبدی؟... داوود: بله آقا حق با شماست... باید بهتون اطلاع میدادم... محمد: دیگه تکرار نشه داوود... ساعت کاری باید تو اداره ببینمت... اگه قرار بر مرخصی گرفتن هم باشه فقط به خودم میگی... داوود: چشم آقا... با اجازه... خواست از اتاق خارج شود که محمد دوباره صدایش کرد: داوود... داوود: جانم آقا؟... محمد: چه خبر از دانیار؟ داوود: فرقی نکرده آقا... هنوز همون جوریه... محمد: خیره انشاءالله... دارا چی؟ از اونم خبر داری؟... داوود: نه آقا... یه هفته ای میشه ندیدمش... دوباره خودش را درگیر نشان داد و در همان حال گفت: امشب شیفتت تموم شد میری خونه... ابروهایش را بالا انداخت: ولی آخه آقا... محمد: آخه اما ازت نشنوم داوود... یعنی چی از وقتی دانیار رفته تو و دارا زندگی رو به خودتون حرام کردید؟... امشب میری خونه به دارا هم زنگ میزنم بیاد... داوود: خونه ای که نه مامان بابام توش باشن نه دانیار قابل سکونت نیست آقا... از قبر هم تنگ تر و تاریک تره... محمد: باز بهتره از سایته... جلوتر آمد و با صدای آرامی گفت: خود شما از وقتی عزیز فوت کردن پا تو خونه شون گذاشتید؟... وقتی جوابی از محمد دریافت نکرد، عقب رفت و خواست از اتاق خارج شود که با یادآوری حرف او به عقب برگشت و گفت: درضمن... دانیار نرفته... هنوز نفس میکشه!!... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹