🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_152 محمد ابروهایش را
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_153
کنار دخترش نشست و موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد:
دختر قشنگ بابا نمیخواد چشماش و باز کنه؟... پاشو دیگه قشنگم...
تکان خوردن پلک های زینب نشان از بیداری اش میداد، ولی باز نشدن چشمانش گواهی از ناز دخترانه ای بود که محمد باید با مهر پدری اش میخرید تا دخترکش چشم به روی پدر باز کند... با تفکرات در ذهنش لبخندی زد و نوازش هایش را از سر گرفت:
بابایی هنوز منتظره دخترش چشماش و باز کنه ها... اومده زینبش و مرخص کنه ببره خونه... این چند روز که زینب خانمش خونه نبوده انقدر سخت گذشته... تازه دخترم قراره با مامانش بره روستا، کلی اونجا بازی کنه...
بالاخره چشمانش را باز کرد و نگاهش را به محمد داد:
شما هم میاید روستا؟...
محمد: آره بابا... منم میام...
زینب: وقتی میاید میمونید؟...
محمد: نه بابایی... شما رو میرسونم بعد برمیگردم... ولی قول میدم هر هفته بیام بهتون سر بزنم... خوبه؟...
انگشت کوچکش را جلو آورد و گفت:
قولِ دخترونه؟
محمد لبخندی زد و انگشتش را میان انگشت ظریف زینب قفل کرد:
قول دخترونه... الانم بلند شو لباس خوشگلایی که مامانی برات آورده رو بپوش، ماسکتم بزن، بابایی هم بره برگه ترخیص دخترش و بگیره...
نگاهی به عطیه انداخت و ایستاد.. از اتاق خارج شد و به سمت دکترِ زینب که کنار پیشخوان پرستاری ایستاده بود رفت:
دکتر این دختر ما مرخصه دیگه؟...
دکتر: بله... خداروشکر بهتراز روز اوله... میتونید مرخصش کنید... فقط همونطور که گفتم نباید تو دود و دم تهران باشه...
محمد: خیالتون راحت حواسم هست...
دکتر: نسخه داروهاش هم دست خانمتونه... اونا رو حتما تهیه کنید... سعی کردم خیلی بهش دارو ندم که حساس نشه ولی اونایی که نوشتم رو حتما مصرف کنه... داروهاش هم تموم شد بیاریدش برای چکاپ تا داروی جدید بدم....
محمد: خدا خیرتون بده که انقدر حواستون به روحیات این بچه هست... واقعا شما نبودید هیچ کس دیگه ای دلسوز این بچه نبود...
دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد و آن را به سمت محمد گرفت:
من فقط دارم وظیفه ام انجام میدم آقامحمد... انشاءالله زودتر حال زینب جان هم خوب میشه و ریه هاش به حالت عادی خودش برمیگرده...
محمد: انشاءالله به دعای شما...
برگه را گرفت و به اتاق برگشت:
اینم از سند آزادی دخترم...
عطیه: عه محمد... نگو اینجوری جلو بچه...
خنده ی کوتاهی کرد و دستش را روی چشمانش گذاشت:
به روی چشمممم...
به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت:
دختر بابا چطوره؟... خوشحالی داری مرخص میشیا...
خنده های روی لب زینب را که دید تمام دلنگرانی هایش بابت او رفع شد... از نظر او زندگی همین خنده های بی غل و غشِ کودکش بود... ماسک فیلتر دارش را بالاتر کشید و ساک دستی اش را برداشت... دور شدن از همسر و فرزندش سخت ترین کار ممکن بود ولی چاره ای جز انجام آن نداشت...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹