eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_134 با صدای باز شدن
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با بی حالی خیابان های تهران را به مقصدی نامشخص طی میکرد... حال و هوای موتور سواری نداشت و موتورش را رو به روی درب بیمارستان جا گذاشته بود تا شاید بتواند با کمی پیاده روی حرف های بی رحمانه ی دکتر را از ذهنش بیرون بی اندازد... توجه ای به اطرافش نداشت و مانند انسانی میمانست که روح از تنش رفته و فقط جسمی سرد و خالی باقی مانده است... با تنه ای که به شانه اش خورد به خود آمد و نگاهی به اطراف انداخت.... روی پل عابر ایستاده بود... روی زمین نشست، به پایین پل و عبور ماشین ها چشم دوخته بود ولی ذهنش جایی حوالی اتاق برادرش میچرخید... برادری که قصد گرفتن جانش را کرده بودند تا او را تنها تر از گذشته و بی یاور تر از حال کنند... نفس عمیقی کشید و دست به زمین گرفت تا بایستد... از هر چیزی تهی شده بود و گویا دیگر اشک هایش هم خشک شده بودند... نه زمان در دستش بود و نه توجه ای به مکان داشت، فقط به دنیای بعداز دانیار فکر میکرد... دنیایی سیاه تر، تاریک تر و وهم برانگیز تر... دنیایی که داوود را در تنهایی سیاهچالش غرق و روحش را زنده به گور میکرد... زمانی به خودش آمد که نور خورشید نفس های آخرش را میکشید و او بالای قبر پدر و مادرش ایستاده بود... دیگر توانی در پایش باقی نمانده بود که کنار قبر زانو زد و همانجا نشست... نه گلی با خود آورده بود و نه گلابی در بساط داشت... دستمالی از جیبش بیرون کشید و کمی خاک قبر را گرفت... صدایش هم مانند خودش رمقی نداشت: ازتون ناراحتم... خیلی زیاد ناراحتم... انقدری که الان نمیدونم، اصلا واسه چی اینجام؟... اینجا چیکار میکنم؟...بستون نبود؟.... خودتون دوتایی پاشدید رفتید یه ذره هم فکر نکردید تو این دنیا سه تا پسر بچه هم هستن که بهمون نیاز دارن... حالا میخواید دانیار رو هم ببرید؟... اصلا یکم به فکر منو دارا هستید؟... نخیر اینجوریا هم نیست... دیگه جلوتون ساکت نمیشینم، دیگه سکوت نمیکنم... نمیزارم این اتفاق بی افته... شده خودم و به آب و آتیش میزنم ولی نمیزارم دانیار هم مثل شما ترکمون کنه... این بار دیگه کوتاه نمیام... ایستاد و بدون اینکه خاک لباس هایش را بتکاند از کنار قبر دور شد که پسر بچه ای را دید... به سمت او رفت و تراول 50 تومانی را به سمتش گرفت: آقا پسر... اون دوتا قبر و میبینی؟... ...: بله آقا... داوود: دوتا گلاب خالی کن روشون... ...: روچشم آقا... تایید پسر بچه را که گرفت با قدم هایی آرام از بهشت زهرا بیرون آمد.... سوار ماشینی که جلوی پایش ترمز کرده بود شد و آدرس بیمارستان را داد... در طول راه نگاهش را به بیرون داده و هیاهوی مردم و جریان زندگی در تار و پود شهر را به تماشا نشسته بود... با صدای راننده نگاهی به اطراف و سر در بیماستانی که ماشین جلوی آن متوقف شده بود انداخت... هزینه ی تاکسی را حساب کرد و از آن پیاده شد... بدون اینکه توجه ای به محیط پیرامونش داشته باشد، سوار موتورش شد و راه سایت را در پیش گرفت... با ورود به سایت موتورش را پارک کرد و یک راست به سمت میز رسول رفت: سلام رسول چه خبر؟... رسول هدفونش را روی میز گذاشت و به عقب چرخید: سلام.... معلوم هست تو کجایی؟ چرا هرچقدر زنگ میزنم جواب نمیدی؟... داوود: مرخصی گرفته بودم.... الانم حوصله ندارم سر به سرم نذار... رسول: مرخصی یه ساعت، دو ساعت، ته تهش سه ساعت... نه شیش ساعت... داوود: رسول میگی چی شد یا برم از یکی دیگه بپرسم؟... سری به نشانه ی تاسف تکون داد و دوباره به سمت مانیتور چرخید: هیچی میخواستی چی بشه؟... رفتن پیش شایان دیگه... داوود: اونو خودم میدونم بعدش چی شد؟... رسول: آقاکاظم زنگ زد گفت انگار شایان و محمد اول دعواشون شده ولی بعدش همه چی به خیر و خوشی تموم شده رفته... الانم بیمارستانن... داوود: بیمارستان برای چی؟... رسول: چی بگم والا؟... منکه سر از کار اینا در نیاوردم... انگار کار شایانه... دست آقامحمد مو برداشته بردنش برای معاینه... داوود: کدوم بیمارستان رفتن؟... رسول به عقب چرخید و با تعجب نگاهش کرد: واسه چی میخوای؟... داوود: رسول اعصاب ندارم انقدر سوال پیچم نکن... میخوام برم بیمارستان دیگه... رسول: بیمارستان واسه چی بری؟... داوود: رسول میگی یا نه؟... با اصرار های فراوان اسم بیمارستان را از رسول گرفت و بی معتطلی سایت را ترک کرد.... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_135 با بی حالی خیابا
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با رسیدن به بیمارستان، وقت را تلف نکرد و سریع به سمت پذیرش رفت: خانم برادر منو آوردن اینجا؟... ...: نامشون؟ داوود: حسنی... ...: بله اتاق 112... پزشک داره معاینه شون میکنه... داوود: ممنونم... با نزدیک شدن به اتاق توانست صدای کاظم و محسن را که با کسی حرف میزدند تشخیص دهد... درب اتاق را با تقه ای باز کرد که چشمش به تخت محمد و دوستانش افتاد... در را بست و جلو رفت: سلام آقا خوبید؟... محمد با تعجب کمی نیم خیز شد: سلام... تو اینجا چیکار میکنی؟... کی بهت خبر داد؟... کنار تخت محمد ایستاد و نگاهی به سر تا پایش انداخت: رفتم سایت رسول گفت اومدید اینجا... چی شده؟ کار اون شایانه؟... کاظم اشاره ای به مرتضی و محسن کرد و از اتاق خارج شدند... محمد کامل نشست و دست چپش را در حصار دست راست گرفت: داوود خوبی؟... آقای عبدی گفتن بیای بیمارستان؟... داوود: نه آقا... آقای عبدی اصلا خبر نداره من اومدم... محمد: پس چی شده؟... داوود: هیچی آقا... اومدم خودتون و ببینم... چشمانش را تنگ کرد و گفت: منو رنگ نکن بچه... من خودم ختم این پیچوندنام... میگی چی شده یا خودم بفهمم؟... داوود: والا... چی بگم آخه؟... دست سالمش را بالا آورد و دستان داوود را گرفت که چشمانش از تعجب گرد شد: داوود... چرا انقدر سردی؟... حالت خوبه؟... داوود: بله آقا خوبم... محمد: داوود مردم از نگرانی... مثل بچه ی آدم بشین بگو چی شده... بالاخره طاقتش طاق شد و بغضی را که حتی کنار قبر پدر و مادرش نتوانسته بود مهار کند شکاند: دارم بدبخت میشم آقا... تا قبل از این فکر میکردم آخر بدبختیم روی تخت دیدن دانیاره... ولی حالا.... حالا فهمیدم بدتر از اینم هست... چرا ناشکری کردم آقا؟؟... دیگر اهمیتی به دردش نداد و کامل نشست: داوود اتفاقی برای دانیار افتاده؟... حالش بد شده؟... داوود: میخوان بکشنش آقا.. میگن بیا دستگاه ها رو ازش جدا کنیم... میگن بیا اعضاش رو اهدا کن... هیچ کدومشون نمیفهمن... هیچ کدوم نمیفهمن چی به زبون میارن... نمیفهمن حرفاشون چی به روز من میاره... با قلبی که به خاطر دیدن حال داوود فشرده شده بود او را در آغوش گرفت و سر داوود را به سینه اش چسباند... با اینکه از اوضاع زندگی آنها خبر داشت و اکثر مواقع خودش کنار آنها بود، ولی باز دیدن داوودِ همیشه پر انرژی در این حال و شرایط قلبش را به درد می آورد... کمی بعد او را از خودش جدا کرد و با دست سالم خیسی صورتش را گرفت: نکن اینجوری پسر... منو باش ترسیدم گفتم چی شده... فکر کردم خدایی ناکرده اتفاقی برای دانیار افتاده... خداروشکر الان حالش خوبه یکم صبر کنی بهترم میشه... فعلا هم نمیخواد به حرف دکترا توجه کنی... دانیار هنوز وقت برای زندگی کردن داره... خیلی چیزا مونده که باید تجربه کنه... دیگه هم نبینم اینجوری خودتو ببازیا... خب؟... داوود سرش را بالا آورد و همانطور که اشک های جدیدش را پاک میکرد نگاه قدرشناسانه ای به محمد انداخت: چشم آقا... ممنون... خیلی نیاز داشتم یکی از تصمیمم مطمئنم کنه... محمد: الان بهتری؟... داوود: بله آقا خیلی... ممنونم ازتون... لبخندی روی لب نشاند و دوباره دست چپش را گرفت: خب خداروشکر... حالا که خوبی بی زحمت برو ببین این دکتر ما کجا مونده... بنده خدا رفت فقط یه عکس ببینه دو ساعت موندگار شد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_136 با رسیدن به بیما
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با ورود دکتر به اتاق، حرفش را ادامه نداد و رو به دکتر گفت: آقای دکتر کجایی شما؟... چیشد این دست ما؟... میتونیم بریم؟... دکتر: دو دقیقه مهلت بده آقا... کجا میخوای پاشی بری؟... دستت مو برداشته باید آتل بندی بشه... محمد: ای بابا عجب گیری افتادیم... دکتر: احیانا شما درد نداری که انقدر غر میزنی؟... محمد: غر نزدم آقای دکتر... دکتر: آره اون منم که از وقتی اومدم میخوام برم... اگه بچه ات رو گاز نیست دو دقیقه تحمل کن بگم پرستار بیاد زودتر کارت و راه بندازه... دکتر که مردی جوان بود، بلافاصله بعداز حرفش از اتاق خارج شد... داوود چشم به قیافه ی مبهوت محمد دوخته و سعی داشت خنده اش را قورت داد... با صدایی که آثار خنده های خفه اش در آن مشهود بود گفت: از شما بعید بود آقامحمد... نگاه جدی محمد خنده اش را جمع کرد و سرش را به زیر انداخت: بله ببخشید... با ورود دوستان محمد و پرستار به اتاق، گوش از زمزمه های زیرلبی محمد گرفت و عقب تر رفت... دقایقی بعد کار دست محمد تمام شده و با شنیدن توصیه های دکتر از اتاق خارج شدند... محمد: آخیییششش... کاظم: چیه؟ ترسیدی دکتر بستریت کنه؟... محمد: آره بابا ازش بعید نبود... داوود: آقا الان شما میاید سایت؟... محسن: آره محمد تو و کاظم برید سایت من برم دنبال مرتضی.... داوود: مگه آقا مرتضی کجان؟... محسن: موند پیش شایان.. با جدا شدن محمد از جمع شان به او چشم دوختند که به سمت بخش دیگری میرفت.... کاظم: کجا میری محمد؟... خروج از این طرفه... محمد به سمت آنها چرخید و گفت: فکر کنم عطیه رو دیدم.... کاظم: عطیه خانم؟... اینجا تو بیمارستان؟... محمد برگشت و راهش را ادامه داد... با دیدن حسین قدم هایش را تند تر کرد و خود را به او رساند: حسین... چه خبره؟ اینجا چیکار میکنید؟ حسین به سمت محمد چرخید و نگاهی به سر تا پایش انداخت: سلام... تو اینجا چیکار میکنی؟... دستت چی شده؟... کی بهت خبر داد؟.... محمد: چیو باید بهم خبر میدادن؟... حسین: پس خبر نداری.. والا... هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ آشنایی در گوششان پیچید... صدایی که محمد شک نداشت متعلق به عطیه است... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_137 با ورود دکتر به
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 از حسین چشم گرفت و به سمت جایی که صدای عطیه را شنیده بود قدم تند کرد... با دیدن عطیه که روی زمین نشسته بود و با گریه چیزهایی زیرلب زمزمه میکرد سرعت پاهایش کاهش پیدا کردند و در چند قدمی او ایستاد... نگاهش بین عطیه و فاطمه که سعی در آرام کردن او داشت در گردش بود... کمی جلوتر رفت و رو به روی عطیه زانو زد: عطیه جان... چی شده؟... عطیه سرش را بالا آورد و چشم به محمد دوخت... با آمدن محمد گویا پناه تازه ای پیدا کرده بود که سری به اطراف تکان داد و دوباره بغضش را شکاند: محمد... بچه ام... بچه ام حالش خوب نیست... محمد نگاهی به درب اتاقی که رو به روی آن بودند انداخت و دوباره به سمت عطیه چرخید... نقطه ضعفش زینب بود و نمیتوانست حال ناخوش او را تحمل کند، ولی در مرحله ی اول باید همسرش را آرام میکرد: خوب میشه خانمم خوب میشه... زینبه هاا... زینت باباشه... دختر منو توئه... فکر کردی به همین راحتی کم میاره؟... عطیه: محمد... بچه ام داشت بین دستام بال بال میزد... محمد حال زینبمون خوب نیستتتتتت... حالش خوب نیست... محمد نگاهی به فاطمه انداخت و پرسید: دکتر چی گفته مگه؟... به جای فاطمه صدای سراسر بغض عطیه بود که پاسخ میداد: گفت وضع ریه هاش بدتر شده... گفت باید روزی چندبار از اسپری اش استفاده کنه... گفت شبا باید با کپسول بخوابه... گفت دوز داروهاش میره بالاتر... محمدددددد... مگه زینبمون چندسالشه؟... مگه چندسالشه که باید این همه قرص و دارو مصرف کنه؟... بمیرم برای بچه ام... بمیرم براش... فاطمه با دلسوزی او را در آغوش گرفت و گفت: خدانکنه زنداداش... آروم باش قربونت برم... اگه بخوای اینطوری بی تابی کنی حال خودتم بد میشه ها... انشاءالله خود سقای کربلا به اون بچه نگاه میکنه شفاش میده... سقای کربلا... گویا تنها پناه این خانواده، محبوب بی دستی بود که ماه بنی هاشم نام داشت... محمد ایستاد و به سمت اتاق رفت... هرچقدر میگشت از پشت پنجره دخترک خودش را نمیافت، فقط کوهی از دستگاه را میدید که تن نحیفی را احاطه کرده اند تا به او در امری حیاتی یاری رسانند... آه عمیقی کشید و با قدم هایی بلند از اتاق دور شد... در طی این سال ها مسیر اتاق دکتر را به خوبی یاد گرفته بود و میدانست به کدام سمت باید برود... تقه ای به درب اتاق کوبید و وارد شد... رو به روی دکتر نشست و بی مقدمه سوالاتش را شروع کرد: آقای دکتر دلیل بدحالی دخترم چیه؟... باید چیکار کنیم که حالش بهتر بشه؟... دکتر: آقامحمد... متاسفانه ریه های دخترتون ضعیف تر از قبل شدن و داروها نتونستن جلوی پیشرفت بیماری رو بگیرن... من خیلی تلاش کردم که وضعیتش حاد نشه ولی خب گویا تلاش هام بی نتیجه موندن... فعلا تنها کاری که از دستتون بر میاد اینه که از هرگونه آلودگی دورش کنید... حواستون باشه شبا حتما با اکسیژن بخوابه و در طول روز از اسپری اش استفاده کنه... چون بچه است یکم شرایط سخته ولی بهتره حواستون به ورجه وورجه هاش باشه، فعالیت بیش از حد ریه ها رو خسته میکنه... بیرون هم که میره حتما ماسک فیلتر دار استفاده کنه... ولی بهترین کار اینه که از هوای آلوده ی تهران دور باشه... این هوا حتی ریه های سالم رو هم درگیر میکنه چه برسه به ریه های اون بچه... اگه بتونید ببریدش جایی که هوای پاک و تمیزی داشته خیلی خوب میشه... الانم که هوا داره سردتر میشه ممکنه بیشتر اذیت بشه... من پیشنهاد میکنم حتما به یه مهاجرت کوتاه مدت فکر کنید... دست سالمش را میان موهایش برد و کمی بهمشان ریخت... سری به نشانه ی تایید تکان داد و ایستاد: ممنونم آقای دکتر... خدا خیرتون بده... کی مرخص میشه؟... دکتر: فعلا مهمونمونه تا وضعیت تنفسیش به حالت عادی برگرده... احتمالا تا فردا همینجا باشه... محمد: بسیار خب... بازم ممنون لطف کردید... دکتر: خواهش میکنم وظیفه بود... سری تکان داد و از اتاق بیرون آمد... به سمت کاظم رفت و رو به روی او ایستاد: من باید بمونم کاظم... شماها برگردید سایت... به مرتضی هم بسپار حواسش به شایان باشه... اول ببرتش پیش آقای عبدی و بعدهم چهره نگاری، ترجیحا برای خونه اش تامین بزارید... منظورم رو از تامین میفهمی دیگه؟ کاظم: آره خیالت راحت... محمد: خوبه... مسئله ی بیماریش هم باهاش مطرح کنید فردا از دکتر براش وقت بگیرید... من خودم میرم باهاش... کاظم: نمیخواد تو بیای... خودت به اندازه ی کافی مشغله داری... منو مرتضی میریم باهاش... محمد: نه‌ خودم باید باشم... اینجوری خیالم راحت تره... زینب هم احتمالا فردا مرخص میشه... کاظم: خیلی خب... هرجور صلاحه... انشاءالله دخترت هم زودتر سلامتیش رو به دست بیاره... محمد: انشاءالله... برو یاعلی... ها راستی کاظم... به رسول بسپار حواسش به داوود باشه... خیلی بهش سخت نگیرید حالش زیاد خوش نیست... کاظم: چرا چی شده؟
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
محمد: حالا میام میگم... کاظم: خیلی خب حواسمون هست... تو هم مواظب دستت باش به جایی برخورد نکنه... کم
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 از کنار عطیه بلند شد و کنار پنجره ی اتاق ایستاد... با دیدن زینب لبش را گزید و آب دهانش را قورت داد تا آرامش خودش را حفظ کند... به سمت عطیه برگشت و پرسید: دکتر نگفت میتونیم ببینیمش یا نه؟... عطیه: چرا... گفت میتونیم کنارش باشیم... محمد: خب... تو چرا نمیری پیشش... عطیه: من دل ندارم تو این حال ببینمش... ولی تو اگه میخوای بری برو... سری به نشانه ی تایید تکان داد و وارد اتاق شد... کنار تخت او نشست و چشم به صورت رنگ پریده ی زینبش دوخت... دست او را گرفت که ناگاه به جای زینب، صورت پر خون دخترک کابوس ها جلوی دیدگانش را گرفت... سری به اطراف تکان داد و چشم هایش را بست... قلبش تحمل فشار روحی فراوانی که در این مدت کوتاه بر او تحمیل شده بود را نداشت... نفس عمیقی کشید و چشم هایش را باز کرد... دختر کوچک و بیهوشی که درکی از صداهای اطرافش نداشت، گزینه ی خوبی برای شنیدن درددل هایش بود: دختر بابا چرا اینجا خوابیده؟... نمیگه دل باباش خون میشه؟... زینبم، بابا دیگه طاق دیدن پر پر شدن یه دختر بچه ی دیگه رو نداره ها... طاقت نداره ببینه چشمای دختر کوچولوش بسته است... زینب به قلب بابات رحم کن... بابات داغ دیده... حالش خوب نیست... نگاه نکن به روی خودش نمیاره... نبین سرپا ایستاده و هیچی نمیگه... بابات دلش خونِ زینب... بابات دیگه خسته شده... پاشو دوباره جلوم راه برو تا قربون قد و بالات بشم... دستش را جلو برد و موهای سیاه او را نوازش کرد: پاشو اون لباس خوشگله ات و بپوش، موهات و شونه کن، بابا میخواد دخترش رو ببره بیرون... میخواد یه روزش رو کلا با دخترش بگذرونه... اصلا هرچی دخترش بگه... هرجا اون بگه میریم... باشه جونِ بابا؟... اشک هایی که نمیدانست چه زمانی سرازیر شده بودند را پاک کرد و نوازش هایش را از سر گرفت... با تکان خوردن پلک زینب و باز شدن چشمایش روی صندلی جا به جا شد: دختر بابا بالاخره چشماش رو باز کرده؟... صدای دخترانه و گرفته ی زینب در گوشش پیچید: بابا... محمد: جان دل بابا؟... زینب: تو... نبودی... من حالم... بد شد... محمد: میدونم بابا... میدونم قربونت برم... زینب: بابا... گریه... کردی؟... تک خندی زد و کودکانه پاسخ کودکش را داد: نه بابا... دکترا اتاق بغلی داشتن پیاز خورد میکردن، واسه همون یکم چشمام میسوزه... نفس نفس زدن هایش میان ادای کلمات نفس محمد را هم میگرفت: مگه... دکترا هم... پیاز... خورد میکنن؟... محمد: آره بابا... دکترا خیلی پیاز خورد میکنن... طوری که بعضی وقتا حسابی اشکت در میاد... زینب بچگانه خندید و از هوای مرطوب ماسک نفسی گرفت: مامانم... اینجاست؟... محمد: آره بابا... الان میرم میگم بیاد تو اتاق... از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت: عطیه جان... زینب بیدار شده... تو رو میخواد... عطیه که ایستاد و به سمت اتاق رفت، محمد هم نایستاد و خواست برود که صدای فاطمه او را از رفتن بازداشت: کجا میری داداش؟... محمد: حالم خوب نیست... میخوام برم یکم قدم بزنم... دیگر منتظر نماند، با قدم هایی سریع از بیمارستان بیرون رفت و ندید لب های فاطمه را که آرام تکان میخوردند و "فالله خیر حافظا" را زمزمه میکردند... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_139 از کنار عطیه بلن
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و زنگ در را به صدا در آورد... با باز شدن در سریع داخل شد و راه پله را بالا رفت... همانطور که کفش هایش را بیرون می آورد گفت: شایان... مرتضی... بدویید دیگه دیر شد... شایان با کلافگی از اتاق بیرون آمد و به اپن تکیه داد: حالا واجبه حتما بیام سایت؟... نمیشه همینجا مشخصات چهره اش رو بگم؟... کاظم نگاهی به سر تا پای او انداخت و جواب داد: تو که هنوز حاضر نشدی... این بهونه ها چیه میاری؟... نکنه انتظار داری آقای عبدی هم بیاد اینجا دیدنت؟... برو لباسات و بپوش ببینم... مرتضی هم از اتاق بیرون آمد و لباس های شایان را به سمتش پرتاب کرد: منم از اون موقع تا الان همینو دارم بهش میگم ولی کو گوش شنوا... ماشاءالله مرغش از اول هم یه پا داشت... بیا برو بپوش انقدر اذیت نکن... شایان سری به اطراف تکان داد و با برداشتن لباس هایش به سمت اتاق رفت... کاظم جلوتر آمد و نیم نگاهی به اتاق انداخت: گفتی بهش؟... مرتضی هم صدایش را پایین آورد و آرام تر گفت: نه هنوز... نتونستم بگم... گفتم همه مون باشیم بهتره... کاظم: کاش میگفتی... محمد گفت فردا براش وقت بگیریم... مرتضی: تنهایی که نمیتونستم... میگیم حالا بهش... فعلا بریم سایت با خیال راحت چهره نگاریش و انجام بده بعد بهش میگیم... کاظم سری به نشانه ی تایید تکان داد و با آمدن شایان همگی از خانه خارج شدند... نزدیکی های سایت بودند که کاظم از درون آینه نگاهی به مرتضی انداخت و اشاره ای به شایان کرد... مرتضی کمی نزدیک تر از شایان نشست و با تردید لب گشود: میگم... راستش... ما صلاح میدونیم فعلا بچه های سایت تو رو نبینن... واسه همین، بهتره ناشناس وارد سایت بشی... شایان: چطوری مثلا؟... مرتضی دستش را به سمت جیب پشتی صندلی برد و پارچه ی سیاهی را بیرون آورد... آن را به سمت شایان گرفت و با شرمندگی گفت: تنها راهیه که داریم... شایان بی هیچ حرفی پارچه را گرفت و نگاهی به آن انداخت... دستانش را جلو آورد و رو به مرتضی گرفت: پس چرا دستام و نمیبندی؟... متهم که بدون دستبند نمیشه... مرتضی: من نمیخواستم ناراحت بشی... فقط احساس کردم فعلا آمادگی رویارویی با بچه ها رو نداری همین... اگه مشکلی نداری ببیننت میتونی همینطوری بیای... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_140 نگاهی به دو طرف
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با سکوت شایان و کشیده شدن پارچه ی سیاه روی صورتش، مرتضی نگاهی به کاظم انداخت و با نگرانی سری به اطراف تکان داد... علائم بیماری خودش را بیش از پیش نشان میداد و حالا در قالب زودرنجی، عصبانیت و بی حوصلگی در آمده بود... صفاتی که به هیچ عنوان در شایان نمیگنجید... مرتضی چیزی نگفت و تمام طول راه را در سکوت طی کردند تا به سایت رسیدند... شایان را مانند یک مجرم، با سری پایین، از ماشین پیاده کردند و در بین اسکورت دونفره شان، از درب دیگری وارد سایت کردند... با اشاره ی کاظم، مرتضی از آنها جدا شد و جلوتر به سمت اتاق چهره نگاری رفت... مسئول این کار که میلاد نام داشت را دنبال کاری فرستاد و خودش پشت سیستم نشست... کاظم نیز شایان را به سمت اتاق آورد و او را روی صندلی نشاند... پارچه را از روی صورتش برداشت و پشت سرش ایستاد: خوب به سیستم نگاه کن و شبیه ترین چهره به کارن رو بهمون تحویل بده... این خیلی برامون مهمه شایان پس حواست رو کاملا جمع کن.. شایان سری به نشانه ی تایید تکان داد و با دقت چشم به مانیتور دوخت... مرتضی طبق تعریفات شایان پیش میرفت تا در نهایت چهره ی مردی جوان جلوی دیدگانشان قرار گرفت... کاظم کاغذ عکس را برداشت و کمی او را نگاه کرد، رو به شایان پرسید: مطمئنی همینه؟ شایان: خود ناکسشه... کاظم: چهره اش اصلا برام آشنا نیست... احساس میکنم تا حالا ندیدمش... مرتضی: منم همینطور... هر چقدر پرونده ها رو میگردم آدمی با این شکل و شمایل پیدا نمیکنم... شایان خواست جوابی بدهد که درب باز شد و آقای عبدی پا درون اتاق گذاشت... به سمت آنها آمد و رو به روی شایان ایستاد: شایان شجاعی... همکار و رفیق محمد... خوشبختم... شایان هم با نگاهی به کاظم و مرتضی ایستاد و کمی سرش را پایین انداخت: سلام... شما باید آقای عبدی باشید... فرمانده ی محمد... آقای عبدی سری به نشانه ی تایید تکان داد و به سمت کاظم چرخید... کاظم برگه ی در دستش را به سمت او گرفت و عقب تر ایستاد... آقای عبدی با تامل چشم به چهره ی کارن دوخت و بدون آنکه از عکس چشم بگیرد پرسید: مطمئنی همینه؟... شایان که گویا در حضور آقای عبدی فشار زیادی را تحمل میکرد، به سختی لب گشود و با تن صدای پایینی پاسخ داد: بله... خودشه... آقای عبدی: خوبه... کارتون خوب بود... عکس رو نشون محمد بدید و ببینید میشناستش یا نه... رو به شایان کرد و ادامه داد: شما هم برمیگردی خونه ات... دیگه نیازی نیست با کارن در ارتباط باشی... همین امشب هم یه گروه در قالب تعمیرات یخچال میفرستیم اونجا... در و روشون باز میکنی و اجازه میدی کارشون رو انجام بدن... تا اطلاع ثانوی هم با محمد و بقیه ارتباط نمیگیری تا خودشون بیان سراغت... باید مطمئن بشیم که سفیدی و خطری از جانب تو بچه ها رو تهدید نمیکنه... متوجه منظورم که میشی؟... شایان با چشمانی که حالا از خشم براق شده بودند به او چشم دوخت و زیرلب غرید: من اگه میخواستم به محمد صدمه ای بزنم خیلی قبل تر کارش تموم شده بود... آقای عبدی: همین الانشم کم به محمد آسیب نزدی... شایان: من کاری با محمد نکردم... هرچی بوده یا زیرسر کارن بوده یا کله شقی ذاتیش... درضمن... محمد نیازی به دایه ی مهربون تر از مادر نداره، خودش خوب بلده از حقش دفاع کنه و جلوی دشمناش بایسته... آقای عبدی: محمد اگه به فکر خودش بود الان به اینجا نمیرسید که با یه دست شکسته و قلبی که تازه یه سکته رو رد کرده تو بیمارستان در به در دخترش باشه... شایان: پس اگه خیلی دلتون به حالش میسوزه از این پرونده دورش کنید... خودتون خوب میدونید این پرونده شوخی بردار نیست... اونایی که مرگ دختر چهار ساله ی منو رقم زدن و جنازه اش رو اونجوری مثله کردن، اونایی که زنم رو جلوی بچه ام سر بریدن و داغشون رو تا ابد رو دلم گذاشتن، همونا، حالا انقدر به محمد نزدیک شدن که میدونن قلب عزیز ناراحته و چطوری میتونن با چندتا تیکه عکس سکته اش بدن... اونا اگه بخوان میتونن داغ تک تک دوستا و خانواده ی محمد و به دلش بزارن... شما که انقدر دم از دوست داشتنش میزنین چطوری به خودتون اجازه میدید که با جون خودش و خانواده اش بازی کنید؟... مرتضی: شایان بسه دیگه... داری خیلی تند میری... ما خودمون با چشم و گوش باز وارد این حرفه شدیم و همه ی اینا رو از قبل میدونستیم...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
شایان: ما هیچ وقت با جون خانواده مون معامله نکردیم مرتضی... اگه همون موقع که به آقاوحید گفتم جون خان
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 مبهوت چشم به جلو دوخته بود و سعی داشت آرامش از دست رفته اش را پیدا کند... کاظم با دیدن میخکوب شدن شایان به سمت در آمد و کنارش ایستاد... با دیدن بچه های گروه اخم هایش را کمی جمع کرد و با صدای مستحکمی رو به آنها گفت: جمع شدید اینجا که چی؟... یادم نمیاد تو سایت گروه نمایش راه انداخته باشم... رسول که پشت سر بچه ها ایستاده بود جلو آمد و با حرصی که در وجودش نهفته شده بود پاسخ داد: ما هم یادمون نمیاد آقامحمد متهمی رو یواشکی جا به جا کرده باشه... چیه؟... میترسید آسیبی به عزیزکرده تون بزنیم؟... مرتضی هم آن طرف شایان ایستاد و گفت: درست حرف بزن رسول... نه شایان متهمه نه ما کسی رو یواشکی جا به جا کردیم... این دستور خود محمده... این بار داوود کنار رسول ایستاد و بدون اینکه به شایان نیم نگاهی بی اندازد جواب داد: سر ما رو شیره نمالید آقامرتضی... مثل اینکه یادتون رفته همین رفیقی که سنگش رو به سینه میزنید چه نقشه هایی برای آقا محمد داشت... این بار شایان به حرف آمد و با صدای خنثی و صورت خونسردی گفت: پسرجون... من اگه اراده میکردم الان به جای اینکه اینجا جلوی من قد علم کرده باشی کنار قبر فرمانده ات نشسته بودی و زار میزدی... فکر کردی کشتن رفیقی که مثل کف دستم تمام حرکاتاش رو حفظم کار سختیه؟... من میتونستم جوری محمد رو بکشم که شما حتی از وجود منم باخبر نشید... ولی این کار و نکردم... تو هم تا زمانی که طرف مقابلت رو نشناختی قضاوت نکن... داوود رو به روی او ایستاد و با چشمانی که از شدت خشم سرخ شده بودند در چشمان سرد او نگریست: من تو رو نمیشناسم... من فقط آقامحمد و میشناسم... هرکی هم بخواد به آقامحمد آسیب بزنه میشه دشمن من... نه تنها دشمن من، دشمن همه این بچه ها... فعلا هم تنها کسی که رو به روی آقامحمد ایستاده تویی... فکر کردی ندیدم دستشو؟... دستشو شکوندی نه؟... حتما خیلی درد کشیده... حرف هایش با روح و روان مریض شایان بازی میکرد و باعث تحریک اعصابش میشد... در یک حرکت یقه ی او را گرفت و بدون اینکه فرصت دفاعی به داوود بدهد به دیوار کوباندتش... سرش را جلو برد و همانطور که نفس های خشمگینش در صورت او پخش میشد و به چشم های جسورش نگاه میکرد غرید: هیچ وقت جلوی بزرگتر پات و از گلیمت دراز نکن بچه... من نمیدونم محمد باهاتون چیکار کرده که انقدر سنگش رو به سینه میزنید... ولی براش متاسفم که بلد نبوده بچه هاش رو چطوری تربیت کنه تا اینجوری با گستاخی جواب بزرگترشون رو ندن... از اوایل جملات شایان بود که حال داوود عوض شد و اشک در چشمانش حلقه زد... با پایان صحبت های او با صدای آرامی جواب داد: آقامحمد مرد ترین مردیه که تو زندگیم دیدم... بعداز مرگ پدر مادرم عین پدر بوده برام... شاید حتی بیشتر از پدر... به هیچ کس هم اجازه نمیدم بهش آسیب بزنه... نمیزارم دوباره یتیمم کنن... هرکی بخواد بره سمتش اول باید از رو نعش من رد بشه... دست های شایان شل شد و یقه ی او را رها کرد... با بغضی که در گلویش نشسته بود از داوود جدا شد و به سمت باقی گروه چرخید: خوبه... رفیقم خوب تو دلاتون جا باز کرده... نیم نگاهی به داوود انداخت و ادامه داد: رسم یتیم نوازی هم خوب یاد گرفته... دوباره صاف ایستاد و نگاهی به قیافه های جلو رویش انداخت: خوشحالم براش... خیلی خوشحالم براش... از ما که خیری بهش نرسید ولی شما کنارش باشید... نزارید به سرنوشت من مبتلا بشه و تا آخر عمر تو حسرت بسوزه... محمد هنوز خیلی جوونه... زوده موهاش سفید بشه... صدای هق هق ریزی از پشت سر میشنوید که میدانست متعلق به داوود است ولی به سمت او برنگشت و بعد از نیم نگاهی به کاظم و مرتضی با حالی که به شدت منقلب شده بود به سمت آنها رفت تا زودتر از این فضا فرار کند.... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_142 مبهوت چشم به جلو
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 کنار دخترش نشسته و موهای سیاه و لَختش را نوازش میکرد... عطیه را با هزار زور و زحمت به خانه فرستاده و خودش کنار زینب مانده بود تا شاید کمی نبودن ها و نماندن هایش را جبران کند... همیشه لباس صورتی به دخترکش می آمد ولی حالا تن ظریفش در لباس صورتی رنگ بیمارستان گم شده بود و از ته دلش دعا میکرد زودتر مرخص شود و آن لباس را بیرون بی اندازد... تلفن همراهش را بیرون آورد و در سکوتِ شبِ بیمارستان، مشغول خواندن آیات قرآن شد... هنوز سوره ی نور را به پایان نرسانده بود که صدای دستگاه کنارش بلند شد و بوق های هشدار دهنده اش به صدا در آمدند... سریع چشم از صفحه ی گوشی گرفت و به قفسه ی سینه ی دخترش که حالا تند تند بالا پایین میشد چشم دوخت... با دستپاچگی از جایش برخاست و کنار تخت او ایستاد... نگاه ترسیده اش را بین دستگاه و قفسه سینه ی زینب می‌چرخاند: زینب بابا... نفس بکش بابا هیچی نیست... به سمت در چرخید و صدایش را بالا برد: دکتر... پرستار... حال دخترم خوب نیست... نمیتونه نفس بکشه... توروخدا به دادش برسید... با صدای قدم هایی که از راهرو بلند میشد، دست از صدا کردن دکتر کشید و دست دخترش را میان دستان سردش گرفت: زینبم... دختر بابا... هیچی نیست قشنگم نفس بکش فقط... توروخدا نفس بکش... درب باز شد و دکتر و پرستار با شتاب وارد اتاق شدند... با همراهی دست یکی از پرستار ها از کنار تخت فاصله گرفت و با قلبی که تیر کشیدن هایش شروع شده بود چشم به فعالیت های دکتر دوخت... نمیدانست دقایق چطور میگذرند و نگاهش فقط به زینب بود... با خاموش شدن صدای دستگاه و کنار رفتن دکتر، با وحشت حرکات سینه ی دخترش را از نظر گذراند... قدمی جلو گذاشت و بدون توجه به لبان دکتر که تکان میخورد و سعی داشت اتفاق افتاده را برای پدر آن دخترک توضیح دهد، کنار تختش ایستاد و دستش را روی سینه ای او کشید... با حس حرکات ریزی که زیر دستش در جریان بود، نفس راحتی کشید و همانطور که دست زینب را در دستانش گرفته بود روی زمین زانو زد... پیشانی اش را به تخت چسباند و زیرلب خدا را شکر گفت... بعداز لحظاتی که در همان حال مانده بود، به کمک پرستار از روی زمین بلند شد و ایستاد... دستش را روی قلبی که بعداز مرگ عزیز بیش از حد بازی در می آورد گذاشت و سعی کرد نفس های عمیقی بکشد تا کمی از سرخی صورتش کاسته شود و دردش آرام بگیرد... دکتر قدمی جلو گذاشت و همانطور که با دقت به صورت او نگاه میکرد پرسید: آقای حسنی شما حالتون خوبه؟... دستش را از روی سینه برداشت و بدون اینکه جواب سوال دکتر را بدهد گفت: حالش چطوره؟... چرا اینطوری شد؟... دکتر کاظمی خودشون کجان؟... دکتر: دکتر کاظمی کار داشتن رفتن... بیمارای شیفتشون رو هم به من سپردن... محمد: دخترم حالش خوب بود... دکتر می‌گفت فردا مرخصه... پس چرا الان اینجوری شد؟... دکتر: نگران نباشید تو شرایط دختر شما این حمله ها عادیه... به هر حال ریه اش خیلی ضعیفه و ممکنه هرازگاهی دچار این حملات بشه... شما هم بهتره تو این شرایط آرامش خودتون رو حفظ کنید و سعی کنید بهش آرامش بدید تا یواش یواش نفسش برگرده... من گزارش حال امشبش رو به خود دکتر میدم... دخترتون هم فعلا ضعف کرده و بیهوشه ولی هروقت به هوش اومد خودم میام بالاسرش... دکتر رفت و محمد همانجا روی صندلی فرود آمد... به نفس نکشیدن دخترش میگفتند شرایطِ عادی؟!... باز هم قرار بود این حملات تکرار شوند؟!... مگر خدا به قلب او نگاه نمیکرد؟... با دردی که دوباره در سینه اش پیچید، چهره اش در هم رفت و کمی به سمت جلو خم شد... دستش را روی آن گذاشت و زیرلب گفت: الان نه... الان آروم بگیر... هنوز کار داری و باید سرپا باشی... الان وقت کم آوردن نیست... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_143 کنار دخترش نشسته
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 ماشین را کنار پارک مورد نظرش نگه داشت و از آینه نگاهی به عقب انداخت: پیاده شید رسیدیم... شایان کمی دور و اطرافش را نگاه کرد و با نگاه سوالی اش چشم به کاظم دوخت: چرا اومدیم اینجا؟... کاظم: باید حرف بزنیم با هم... بی حوصله به صندلی ماشین تکیه زد و سرش را به زیر انداخت: حوصله نصیحت ندارم کاظم... این بار صدای جدی مرتضی به گوشش رسید: لجبازی نکن پیاده شو... میخوایم در مورد موضوع مهمی باهات صحبت کنیم... با کنجکاوی از ماشین پیاده شد و همراه کاظم و مرتضی وارد پارک شد... در یکی از آلاچیق های خالی نشستند که مرتضی نیم نگاهی به کاظم انداخت و از جایش برخاست... شایان با چشم بیرون رفتن او را تماشا کرد و از کاظم پرسید: کجا رفت؟.... کاظم بدون اینکه نگاهی به او بی اندازد پاسخ داد: رفت یه چیزی بیاره بخوریم... شایان: اومدیم اینجا چیزی بخوریم؟... نگاهی جدی و کمی مضطرب کاظم در چشمان او نشست: نه... اومدیم حرف بزنیم... شایان: کاظم... چیزی شده؟... احساس میکنم یکم نگرانی... کاظم: صبر کن مرتضی بیاد خودت همه چی رو میفهمی... با آشفتگی تکیه به صندلی اش زد و سرش را به زیر انداخت... با صدای مرتضی که سینی حاوی چای و کیک را روی میز میگذاشت، بی معطلی به جلو خم شد و گفت: خب... مرتضی هم که اومد... بگید دیگه... کاظم نگاهی به مرتضی انداخت و کمی حرف هایش را در ذهن مرور کرد: راستش... فردا صبح باید بریم جایی... که تو هم حتما باید باهامون بیای... مرتضی نگاهش را از میز جدا کرد و گفت: بزار من بهش بگم... با مکث کوتاهی ادامه داد: قبل از اینکه بیایم جلو و محمد بخواد باهات حرف بزنه، من به یه سری از حالاتت مشکوک شده بودم... ممکنه خودت متوجه نشده باشی ولی منی که از سالها پیش تو رو میشناختم راحت میتونستم متوجه ی تغییر خلق و خوت بشم... اول این تغییرات رو گذاشتم پای کینه ای که تو دل داری و دردی که تو این سالها متحمل شدی... ولی بعدش... بعدش با یه روانپزشک صحبت کردم... طبق چیزایی که براش تعریف کردم یه حدسایی زد که خیلی مطمئن نیست... قرار شد بعدا خودت حضوری بری پیشش معاینه بشی تا به نتیجه ی نهایی برسیم... نگاه خیره اش را از روی مرتضی برنداشت و سنگینی آن را حفظ کرد: باز چه بلایی سرم اومده؟... کاظم: هیچ بلایی داداش... اینا همه اش حدس و گمانه... بعدشم اگه برفرض مثال هم چیزی شده باشه خب طبیعیه... با چند جلسه روان درمانی همه چی درست میشه... پوزخندی زد و زیر لب زمزمه کرد: روان درمانی... ایستاد و چشمش را به زیر انداخت: پاشید منو برسونید خونه ام... دیگه حوصله ندارم میخوام استراحت کنم... کاظم با تردید دهان باز کرد و پرسید: فردا... بیام دنبالت دیگه؟... نگاه تهی از حسش را به او دوخت و جوابی به نگرانی های درون چشمش نداد... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_144 ماشین را کنار پا
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با پاهای سست و بی جانش پله های بیمارستان را پایین آمد و چشم چرخاند تا کاظم را پیدا کند... به سمت او رفت و دستش را میان دستان او گذاشت.. کاظم: محمد خوبی؟!... چرا دستت آنقدر سرده؟... چیزی خوردی؟... محمد: خوبم کاظم شلوغش نکن... چه خبر؟ کاظم: دیشب با شایان حرف زدیم برای امروز وقت دکتر داره... اومدم دنبالت باهم بریم ولی مثل اینکه حالت زیاد خوب نیست... محمد: نه میام باهاتون... خودش کجاست؟!.. کاظم: چه می‌دونم حتما همین دور و براست دیگه... کشت منو تا راضی شد از خونه بیاد بیرون... شایان خودش را به آنها رساند و گفت: چغولی کردنت تموم شد آقا کاظم؟ چشم غره ای به کاظم رفت و نگاهش را به محمد دوخت که ته دلش خالی شد... دست او را گرفت و با نگرانی پرسید: محمد چته؟... دیشب نخوابیدی اصلا؟... چشمان محمد در یک لحظه پر از اشک شد و پریشان حالی اش بیش از پیش نمود پیدا کرد: زینب دیشب ایست تنفسی داشت... دکتر گفت نمیتونه مرخصش کنه باید بستری بمونه... کاظم: ای وای من... طفلک این بچه هم همه اش مریضه... شایان: غصه نخور داداش... این روزا هم میگذره... دستی پای چشمان نمناکش کشید و گفت: از چهره نگاری چه خبر؟... دارید نمونه رو؟... کاظم: آره عکسشو دارم وایسا... تلفن همراهش را بیرون کشید و به سمت محمد گرفت: نتیجه اش شد این... گوشی را گرفت و نگاهی به عکس انداخت که چشمانش گرد شد و نفس هایش به شماره افتاد... درد قلبی که به زور مسکن آرام گرفته بود دوباره شروع شده و در جانش می‌پیچید... ناباورانه زمزمه کرد: ش... شهرام؟!... شایان: شهرام؟... شهرام کیه دیگه؟ این کارنِ... شایان حرف میزد و از کارن می‌گفت ولی او غیراز صدای منحوس شخص مقابلش چیزی نمی‌شنید... به روزی سفر کرد که در اتاقی نمور زندانی شده و با سیم های محکمی از سقف آویزان مانده بود... فردی با لباس های سرتاسر سیاه و چشمانی که در تاریکی اتاق برق وحشیانه ای داشت دور او می‌چرخید و میان حرف های آزاردهنده اش، هراز گاهی او را تکان میداد تا در هوا تاب بخورد... حرف ها و حرکات این مرد بدترین شکنجه ی آن روزهایش بود... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_145 با پاهای سست و ب
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 قدمی عقب گذاشت که زانوهایش خالی کردند و اگر شایان او را نگرفته بود قطعا می افتاد... درکی از اطرافش نداشت و خود را محمدی 29 ساله میدید که در شرایط جسمی و روحی بدی به سر میبرد... مردی دور و اطرافش میچرخید و با حرف هایش او را آزار میداد... "موهای سرش را کشیده و با لبخندی تحقیر آمیز روی صورتش خم شده بود: امروز تشییع جنازه ی اون زنه و بچه اش بود... نمیدونی رفیقت چه زجه هایی میزد... راستی... به نظرت چطوری غسلشون دادن؟" "انبر را روی ناخن پایش گذاشته و با لبخند همیشگی اش به او خیره شده بود: به نفعته زودتر به حرف بیای... دخترت داره روزای آخر عمرش و میگذرونه... حیفه قبل مردنش نبینیش بابامحمد..." "با خونسردی کنار منقل ایستاده و سیگارش را دود میکرد... به سمت او آمد و پشت سرش ایستاد... کنار گوشش گفت: امروز حکم مرگت صادر شده آقای محمد حسنی... حتی نمیزارم جنازه ات دست خانواده ات برسه... سرت رو برای خودم نگه میدارم و میزارمش بین کلکسیون جمجمه هام... ولی قبلش خیلیییی دلم میخواد یه یادگاری روی تنت حک کنم... تو چی؟... دلت میخواد خالکوبی داشته باشی؟... سیخی را که با آتش داغ کرده و به سرخی میزد را با آرامش جلو آورد و بدون توجه به نفس های یکی در میان او، اسم خودش را بین دو کتفش حکاکی کرد..." با شل شدن بدنش روی زمین زانو زد و دستانش را روی گوشش گذاشت تا دیگر صدای او را نشنود... تمام بدنش از درد میلرزید و ضربان قلبش را حس نمیکرد... قطره اشکی از چشمش افتاد و زمین زیرپایش را خیس کرد... "سه نفر او را احاطه کرده و ضربات چوب و باتوم را با شدت روی بدنش فرود می آوردند... درب باز شد و همراه با نور ضعیفی که در اتاق تابید، سیاه قلب ترین مرد این روزهایش با همان لباس های همیشه تیره وارد اتاق شد... آن سه نفر دست از کار کشیده و با نفس نفس به عقب رفتند... شهرام جلوتر آمد و نگاهی به او که از سقف آویزان مانده و سرش به عقب خم شده بود انداخت... چوب زخیمی را از دست نفر کناری اش گرفت و ضربه ی محکمی به قفسه ی سینه اش وارد کرد تا او را با درد به هوش آورد..." با دردی که در قلبش پیچید دست روی سینه اش گذاشت و به جلو خم شد... نفسش یکی در میان بالا می آمد و صورتش به سرخی میزد... شایان و کاظم که درکی از حال او نداشتند با نگرانی روی پا نشسته و جویای حالش بودند... شایان: محمد داداش چی شدی؟... محمد... یه نفس عمیق بکش... کاظم کمی شانه های او را تکان داد و ضربات آرامی روی گونه اش نشاند تا شاید نفسِ رفته اش بازگردد: محمد جان سعی کن نفس عمیق بکشی... قربونت برم هیچی نیست فقط نفس بکش.... با اضطراب به سمت شایان چرخید و او را مخاطب خود قرار داد: شایان بدو داخل بیمارستان بگو چندنفر با برانکارد بیان... حالش اصلا خوب نی... هنوز جمله اش تمام نشده بود که سنگینی چیزی را روی دستانش احساس کرد... گردنش را چرخاند که چشمان بسته ی محمد مقابل دیدگانش قرار گرفت... ** همراه دکتر به راه افتاد و سوالاتش را شروع کرد: دکتر چی شد؟ حالش چطوره؟ دکتر: طبق تعریفات شما و حال الانش من ترجیح میدم بستری بشه... کاظم: یعنی حالش انقدر بده؟ دکتر: اگه چند روزی تحت مراقبت باشه، داروهاش رو سر وقت مصرف کنه و به خودش استرس نده نه... میشه به بهبودش امیدوار بود... ولی به نظر من، باتوجه به حال الانش هیچ کدوم از این توصیه ها رو گوش نمیکنه... کاظم: نه آقای دکتر من هستم حواسم بهش هست... شما فقط بگید باید چیکار کنه من خودم کنارشم... دکتر: من یه نسخه ی جدید براش مینویسم حتما تهیه کنید... فعلا بی‌هوشه، به هوش که اومد دوباره برای معاینه اش میام... خودش که حرف گوش نمیده ولی شما باید خیلی حواستون بهش باشه... قلب شوخی بردار نیست و این پسر داره با جونش بازی میکنه... دیگر چیزی نپرسید و سرجایش ایستاد تا دکتر از او دور شد... نگاهی به انتهای راهرو انداخت و قدم های شایان را تا خودش دنبال کرد: کجا بودی تو؟!... شایان: رفتم به مرتضی زنگ بزنم وقت دکتر و بندازه یه روز دیگه... کاظم: برای چی این کار و کردی شایان؟... امروز تو حتما باید بری... من خودم پیش محمد میمونم... تلفن همراهش را بیرون آورد تا مرتضی را از آن کار بازدارد که گوشی از دستش کشیده شد... شایان: دیوونه ای کاظم؟... تو این شرایطِ محمد کجا پاشم برم؟!... من الان با این حال برم اونجا حتی هیچیمم نباشه میبرنم تیمارستان... کاظم سری به نشانه ی تاسف تکان داد و روی صندلی نشست: آخرسر پیرم میکنید شما دوتا... شایان نیز کنارش نشست و دلجویانه دستش را روی شانه ی او گذاشت: من و ول کن... من خوبه حالم... از محمد بگو... دکتر چی گفت؟ کاظم: گفت اگه اینجوری ادامه بده وضع قلبش خیلی خراب میشه... باید حواسمون باشه استرس نکشه و داروهاش و سروقت بخوره...