eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_142 مبهوت چشم به جلو
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 کنار دخترش نشسته و موهای سیاه و لَختش را نوازش میکرد... عطیه را با هزار زور و زحمت به خانه فرستاده و خودش کنار زینب مانده بود تا شاید کمی نبودن ها و نماندن هایش را جبران کند... همیشه لباس صورتی به دخترکش می آمد ولی حالا تن ظریفش در لباس صورتی رنگ بیمارستان گم شده بود و از ته دلش دعا میکرد زودتر مرخص شود و آن لباس را بیرون بی اندازد... تلفن همراهش را بیرون آورد و در سکوتِ شبِ بیمارستان، مشغول خواندن آیات قرآن شد... هنوز سوره ی نور را به پایان نرسانده بود که صدای دستگاه کنارش بلند شد و بوق های هشدار دهنده اش به صدا در آمدند... سریع چشم از صفحه ی گوشی گرفت و به قفسه ی سینه ی دخترش که حالا تند تند بالا پایین میشد چشم دوخت... با دستپاچگی از جایش برخاست و کنار تخت او ایستاد... نگاه ترسیده اش را بین دستگاه و قفسه سینه ی زینب می‌چرخاند: زینب بابا... نفس بکش بابا هیچی نیست... به سمت در چرخید و صدایش را بالا برد: دکتر... پرستار... حال دخترم خوب نیست... نمیتونه نفس بکشه... توروخدا به دادش برسید... با صدای قدم هایی که از راهرو بلند میشد، دست از صدا کردن دکتر کشید و دست دخترش را میان دستان سردش گرفت: زینبم... دختر بابا... هیچی نیست قشنگم نفس بکش فقط... توروخدا نفس بکش... درب باز شد و دکتر و پرستار با شتاب وارد اتاق شدند... با همراهی دست یکی از پرستار ها از کنار تخت فاصله گرفت و با قلبی که تیر کشیدن هایش شروع شده بود چشم به فعالیت های دکتر دوخت... نمیدانست دقایق چطور میگذرند و نگاهش فقط به زینب بود... با خاموش شدن صدای دستگاه و کنار رفتن دکتر، با وحشت حرکات سینه ی دخترش را از نظر گذراند... قدمی جلو گذاشت و بدون توجه به لبان دکتر که تکان میخورد و سعی داشت اتفاق افتاده را برای پدر آن دخترک توضیح دهد، کنار تختش ایستاد و دستش را روی سینه ای او کشید... با حس حرکات ریزی که زیر دستش در جریان بود، نفس راحتی کشید و همانطور که دست زینب را در دستانش گرفته بود روی زمین زانو زد... پیشانی اش را به تخت چسباند و زیرلب خدا را شکر گفت... بعداز لحظاتی که در همان حال مانده بود، به کمک پرستار از روی زمین بلند شد و ایستاد... دستش را روی قلبی که بعداز مرگ عزیز بیش از حد بازی در می آورد گذاشت و سعی کرد نفس های عمیقی بکشد تا کمی از سرخی صورتش کاسته شود و دردش آرام بگیرد... دکتر قدمی جلو گذاشت و همانطور که با دقت به صورت او نگاه میکرد پرسید: آقای حسنی شما حالتون خوبه؟... دستش را از روی سینه برداشت و بدون اینکه جواب سوال دکتر را بدهد گفت: حالش چطوره؟... چرا اینطوری شد؟... دکتر کاظمی خودشون کجان؟... دکتر: دکتر کاظمی کار داشتن رفتن... بیمارای شیفتشون رو هم به من سپردن... محمد: دخترم حالش خوب بود... دکتر می‌گفت فردا مرخصه... پس چرا الان اینجوری شد؟... دکتر: نگران نباشید تو شرایط دختر شما این حمله ها عادیه... به هر حال ریه اش خیلی ضعیفه و ممکنه هرازگاهی دچار این حملات بشه... شما هم بهتره تو این شرایط آرامش خودتون رو حفظ کنید و سعی کنید بهش آرامش بدید تا یواش یواش نفسش برگرده... من گزارش حال امشبش رو به خود دکتر میدم... دخترتون هم فعلا ضعف کرده و بیهوشه ولی هروقت به هوش اومد خودم میام بالاسرش... دکتر رفت و محمد همانجا روی صندلی فرود آمد... به نفس نکشیدن دخترش میگفتند شرایطِ عادی؟!... باز هم قرار بود این حملات تکرار شوند؟!... مگر خدا به قلب او نگاه نمیکرد؟... با دردی که دوباره در سینه اش پیچید، چهره اش در هم رفت و کمی به سمت جلو خم شد... دستش را روی آن گذاشت و زیرلب گفت: الان نه... الان آروم بگیر... هنوز کار داری و باید سرپا باشی... الان وقت کم آوردن نیست... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹