eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
واقعا این حجم از نظرات قابل ستایشه🙄😂 اصلا یه پارت طولانی هم بدم جبران زحمات نمیشه😔😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_139 از کنار عطیه بلن
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 نگاهی به دو طرف کوچه انداخت و زنگ در را به صدا در آورد... با باز شدن در سریع داخل شد و راه پله را بالا رفت... همانطور که کفش هایش را بیرون می آورد گفت: شایان... مرتضی... بدویید دیگه دیر شد... شایان با کلافگی از اتاق بیرون آمد و به اپن تکیه داد: حالا واجبه حتما بیام سایت؟... نمیشه همینجا مشخصات چهره اش رو بگم؟... کاظم نگاهی به سر تا پای او انداخت و جواب داد: تو که هنوز حاضر نشدی... این بهونه ها چیه میاری؟... نکنه انتظار داری آقای عبدی هم بیاد اینجا دیدنت؟... برو لباسات و بپوش ببینم... مرتضی هم از اتاق بیرون آمد و لباس های شایان را به سمتش پرتاب کرد: منم از اون موقع تا الان همینو دارم بهش میگم ولی کو گوش شنوا... ماشاءالله مرغش از اول هم یه پا داشت... بیا برو بپوش انقدر اذیت نکن... شایان سری به اطراف تکان داد و با برداشتن لباس هایش به سمت اتاق رفت... کاظم جلوتر آمد و نیم نگاهی به اتاق انداخت: گفتی بهش؟... مرتضی هم صدایش را پایین آورد و آرام تر گفت: نه هنوز... نتونستم بگم... گفتم همه مون باشیم بهتره... کاظم: کاش میگفتی... محمد گفت فردا براش وقت بگیریم... مرتضی: تنهایی که نمیتونستم... میگیم حالا بهش... فعلا بریم سایت با خیال راحت چهره نگاریش و انجام بده بعد بهش میگیم... کاظم سری به نشانه ی تایید تکان داد و با آمدن شایان همگی از خانه خارج شدند... نزدیکی های سایت بودند که کاظم از درون آینه نگاهی به مرتضی انداخت و اشاره ای به شایان کرد... مرتضی کمی نزدیک تر از شایان نشست و با تردید لب گشود: میگم... راستش... ما صلاح میدونیم فعلا بچه های سایت تو رو نبینن... واسه همین، بهتره ناشناس وارد سایت بشی... شایان: چطوری مثلا؟... مرتضی دستش را به سمت جیب پشتی صندلی برد و پارچه ی سیاهی را بیرون آورد... آن را به سمت شایان گرفت و با شرمندگی گفت: تنها راهیه که داریم... شایان بی هیچ حرفی پارچه را گرفت و نگاهی به آن انداخت... دستانش را جلو آورد و رو به مرتضی گرفت: پس چرا دستام و نمیبندی؟... متهم که بدون دستبند نمیشه... مرتضی: من نمیخواستم ناراحت بشی... فقط احساس کردم فعلا آمادگی رویارویی با بچه ها رو نداری همین... اگه مشکلی نداری ببیننت میتونی همینطوری بیای... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌پنجاه‌و‌یک * ع
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 تمامی صحنه ها برای بار چندم از جلوی چشمانش عبور کرد. نگاهش را به سمت آقا قاسم سوق داد و بعد از کلی کلنجار که با مغزش رفته بود پاسخ داد: راستش... حامد... با تلاشی فراوان بغض گلوی خود را از بین برد و ادامه داد: از بین ما رفت... سکوت بر خانه حاکم شد. و اما عزیز که نمی‌توانست این جو سنگین را تحمل کند گفت: چطوری؟... یعنی چی؟... الان تکلیف خواهرش چی میشه محمد؟... ما باید چیکار بکنیم؟... محمد: آروم عزیز... منم نمی‌دونم... منم مثل شما گیج شدم و نمی‌دونم باید چیکار کنیم... مهدی که تا اون موقع سکوت بود نگاهش را به محمد داد و گفت: چجوری باید به حمیده خانم خبر بدیم؟... سکوت برای بار چندم بر خانه حاکم شده بود. چند دقیقه بعد رسول سکوت را شکست و گفت: زینب... اون مشهده... میتونه حضوری خبر بده... اینطوری بهتر نیست؟... پیشنهاد رسول راه حل خوبی برای حل قسمت کوچکی از مسئله بود اما هنوز مشکلات زیادی در راه بود. * بعد از پارک و خروج از ماشین به سمت در خانه راه افتاد. کلید را از کیف چرمی و مشکی خود در آورد. در را گشود و نگاهی به اطراف انداخت. چند روزی بود که دلشوره عجیبی تمامی وجودش را در بر گرفته. تلفنش شروع به زنگ خوردن کرد. نگاهی به صفحه گوشی خود انداخت. برادرش بود. وارد حیاط خانه شد، در را بست و بعد دکمه سبز رنگ گوشه سمت راست را به سمت بالا هدایت کرد. و اما درون خانه پوریا با باز شدن در به سمت حیاط دوید. آمد سلامی بکند اما با دیدن چهره شوکه و بهم ریخته خود کلام خود را خورد. آرام فریناز خانم را صدا کرد. فریناز در پاسخ به پوریا گفت: جانم؟... مامانی اومده؟... پوریا از درون حیاط به سمت خانه دوید و گفت: خاله... خاله... مامانم... فریناز مامانت چی؟... پوریا: نمیدونم چی شد دایی پشت تلفن نمیدونم چی گفتند مامان دارن گریه میکنند... ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: برای اون نظرات همین پارت بستونه😌 تازه از پی‌نوشت هم محروم میشید🤓😂 https://harfeto.timefriend.
میخوام پارت بنویسم ولی هیچیم نمیاد😐 احساس میکنم رمان یادم رفته😂💔 ناشناس هم باز نمیشه😒