🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اگه بچه ات رو گاز نیست دو دقیقه تحمل کن خبببب😂❤️ پ.ن²: عطیه؟ بیمارستان؟🤨 پ.ن³: صدای جیغ عطیه🚶
1_😂😂
2_ نه هنوز مونده😔😂
3_ دوست دارم ولی خب انگار بقیه دوست ندارن😂💔
4_ خداوکیلی من میخوام ولی نمیشه☹️
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: اگه بچه ات رو گاز نیست دو دقیقه تحمل کن خبببب😂❤️ پ.ن²: عطیه؟ بیمارستان؟🤨 پ.ن³: صدای جیغ عطیه🚶
هشتگت رو نادیده میگیرم ولی احتمالا همینیه که شوما میگی😔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_137 با ورود دکتر به
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_138
از حسین چشم گرفت و به سمت جایی که صدای عطیه را شنیده بود قدم تند کرد... با دیدن عطیه که روی زمین نشسته بود و با گریه چیزهایی زیرلب زمزمه میکرد سرعت پاهایش کاهش پیدا کردند و در چند قدمی او ایستاد... نگاهش بین عطیه و فاطمه که سعی در آرام کردن او داشت در گردش بود... کمی جلوتر رفت و رو به روی عطیه زانو زد:
عطیه جان... چی شده؟...
عطیه سرش را بالا آورد و چشم به محمد دوخت... با آمدن محمد گویا پناه تازه ای پیدا کرده بود که سری به اطراف تکان داد و دوباره بغضش را شکاند:
محمد... بچه ام... بچه ام حالش خوب نیست...
محمد نگاهی به درب اتاقی که رو به روی آن بودند انداخت و دوباره به سمت عطیه چرخید... نقطه ضعفش زینب بود و نمیتوانست حال ناخوش او را تحمل کند، ولی در مرحله ی اول باید همسرش را آرام میکرد:
خوب میشه خانمم خوب میشه... زینبه هاا... زینت باباشه... دختر منو توئه... فکر کردی به همین راحتی کم میاره؟...
عطیه: محمد... بچه ام داشت بین دستام بال بال میزد... محمد حال زینبمون خوب نیستتتتتت... حالش خوب نیست...
محمد نگاهی به فاطمه انداخت و پرسید:
دکتر چی گفته مگه؟...
به جای فاطمه صدای سراسر بغض عطیه بود که پاسخ میداد:
گفت وضع ریه هاش بدتر شده... گفت باید روزی چندبار از اسپری اش استفاده کنه... گفت شبا باید با کپسول بخوابه... گفت دوز داروهاش میره بالاتر... محمدددددد... مگه زینبمون چندسالشه؟... مگه چندسالشه که باید این همه قرص و دارو مصرف کنه؟... بمیرم برای بچه ام... بمیرم براش...
فاطمه با دلسوزی او را در آغوش گرفت و گفت:
خدانکنه زنداداش... آروم باش قربونت برم... اگه بخوای اینطوری بی تابی کنی حال خودتم بد میشه ها... انشاءالله خود سقای کربلا به اون بچه نگاه میکنه شفاش میده...
سقای کربلا... گویا تنها پناه این خانواده، محبوب بی دستی بود که ماه بنی هاشم نام داشت... محمد ایستاد و به سمت اتاق رفت... هرچقدر میگشت از پشت پنجره دخترک خودش را نمیافت، فقط کوهی از دستگاه را میدید که تن نحیفی را احاطه کرده اند تا به او در امری حیاتی یاری رسانند...
آه عمیقی کشید و با قدم هایی بلند از اتاق دور شد... در طی این سال ها مسیر اتاق دکتر را به خوبی یاد گرفته بود و میدانست به کدام سمت باید برود... تقه ای به درب اتاق کوبید و وارد شد... رو به روی دکتر نشست و بی مقدمه سوالاتش را شروع کرد:
آقای دکتر دلیل بدحالی دخترم چیه؟... باید چیکار کنیم که حالش بهتر بشه؟...
دکتر: آقامحمد... متاسفانه ریه های دخترتون ضعیف تر از قبل شدن و داروها نتونستن جلوی پیشرفت بیماری رو بگیرن... من خیلی تلاش کردم که وضعیتش حاد نشه ولی خب گویا تلاش هام بی نتیجه موندن... فعلا تنها کاری که از دستتون بر میاد اینه که از هرگونه آلودگی دورش کنید... حواستون باشه شبا حتما با اکسیژن بخوابه و در طول روز از اسپری اش استفاده کنه... چون بچه است یکم شرایط سخته ولی بهتره حواستون به ورجه وورجه هاش باشه، فعالیت بیش از حد ریه ها رو خسته میکنه... بیرون هم که میره حتما ماسک فیلتر دار استفاده کنه... ولی بهترین کار اینه که از هوای آلوده ی تهران دور باشه... این هوا حتی ریه های سالم رو هم درگیر میکنه چه برسه به ریه های اون بچه... اگه بتونید ببریدش جایی که هوای پاک و تمیزی داشته خیلی خوب میشه... الانم که هوا داره سردتر میشه ممکنه بیشتر اذیت بشه... من پیشنهاد میکنم حتما به یه مهاجرت کوتاه مدت فکر کنید...
دست سالمش را میان موهایش برد و کمی بهمشان ریخت... سری به نشانه ی تایید تکان داد و ایستاد:
ممنونم آقای دکتر... خدا خیرتون بده... کی مرخص میشه؟...
دکتر: فعلا مهمونمونه تا وضعیت تنفسیش به حالت عادی برگرده... احتمالا تا فردا همینجا باشه...
محمد: بسیار خب... بازم ممنون لطف کردید...
دکتر: خواهش میکنم وظیفه بود...
سری تکان داد و از اتاق بیرون آمد... به سمت کاظم رفت و رو به روی او ایستاد:
من باید بمونم کاظم... شماها برگردید سایت... به مرتضی هم بسپار حواسش به شایان باشه... اول ببرتش پیش آقای عبدی و بعدهم چهره نگاری، ترجیحا برای خونه اش تامین بزارید... منظورم رو از تامین میفهمی دیگه؟
کاظم: آره خیالت راحت...
محمد: خوبه... مسئله ی بیماریش هم باهاش مطرح کنید فردا از دکتر براش وقت بگیرید... من خودم میرم باهاش...
کاظم: نمیخواد تو بیای... خودت به اندازه ی کافی مشغله داری... منو مرتضی میریم باهاش...
محمد: نه خودم باید باشم... اینجوری خیالم راحت تره... زینب هم احتمالا فردا مرخص میشه...
کاظم: خیلی خب... هرجور صلاحه... انشاءالله دخترت هم زودتر سلامتیش رو به دست بیاره...
محمد: انشاءالله... برو یاعلی... ها راستی کاظم... به رسول بسپار حواسش به داوود باشه... خیلی بهش سخت نگیرید حالش زیاد خوش نیست...
کاظم: چرا چی شده؟
محمد: حالا میام میگم...
کاظم: خیلی خب حواسمون هست... تو هم مواظب دستت باش به جایی برخورد نکنه... کمک هم خواستی یه تک زنگ بزنی یکیمون اینجاست... یاعلی...
محمد: دمت گرم... علی یارت...
بعداز بدرقه ی کاظم، محسن و داوود به سمت اتاق دخترش برگشت و کنار عطیه که حالا آرام تر از قبل بود نشست:
بهتری؟
عطیه: خوبم... با دکترش حرف زدی؟...
محمد: آره... گفت چیز خاصی نیست اگه یکم مراقبت هامون و بیشتر کنیم حالش بهتر میشه...
عطیه: راست میگی؟... پس اون حرفایی که به من زد چی بود؟
محمد: اونا نکاتی بود که موقتا باید رعایت کنیم تا بهتر بشه... امشبم میمونه فرداصبح مرخصِ...
عطیه: خداروشکر...
فاطمه کنارشان نشست و مشمبای آبمیوه هایی که خریده بود را روی صندلی گذاشت:
داداش دستت چی شده؟
عطیه: آره منم میخواستم ازت بپرسم... تیر خوردی دوباره؟
محمد: نه بابا ضرب دیده یه دو سه روزی باید تو آتل باشه... چیز مهمی نیست...
فاطمه: خداروشکر... راستی داداش دوستات رفتن؟...
محمد: آره چطور؟
فاطمه: راستش زینب که حالش بد شد من خیلی هول کرده بودم... زنگ زدم بهت ولی آقا کاظم جواب دادن... منم عصبی شدم یکم باهاشون بد حرف زدم... بی زحمت وقتی دیدیشون از طرف من ازشون عذرخواهی کن...
محمد: نگران نباش کاظم ناراحت نشده... ولی باشه میگم بهش...
فاطمه: دستت درد نکنه داداش...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
محمد: حالا میام میگم... کاظم: خیلی خب حواسمون هست... تو هم مواظب دستت باش به جایی برخورد نکنه... کم
پ.ن¹: محمد بازم پناه دیگران شد🥲❤️🩹
پ.ن²: نقطه ضعف محمد بعد مادرش زینبه:))))))
پ.ن³: زینت باباشه🙃
پ.ن⁴: مگه چندسالشه؟🥺💔
پ.ن⁵: سقای کربلا🖤
پ.ن⁶: تامین... یعنی ممکنه بخوان شایان و حذف کنن؟!!
پ.ن⁷: وقتی محمد حواسش به همه چی هست🥲💚
پ.ن⁸: سعی کردم طولانی باشه ببخشید بابت تاخیرات:)
https://harfeto.timefriend.net/17301997400542
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بازم پناه دیگران شد🥲❤️🩹 پ.ن²: نقطه ضعف محمد بعد مادرش زینبه:)))))) پ.ن³: زینت باباشه🙃 پ.
1_ حالا نمیشه باصبرانه منتظر باشی؟😔😂
2_ مادرش شومایی؟!🤓
3_ چقدر خوبه که یه نفر از این فرشته ها تو زندگی همه باشه🥲❤️🩹
4_ متاسفانه بیماری کوچیک و بزرگ نمیشناسه🙃
البته اینکه منم کوچیک و بزرگ نمیشناسم یه کوچولو موثرِ🤌😂
5_ وقتی کلی زحمت میکشم و اسم های قشنگ قشنگ انتخاب میکنم ولی توسط اعضا به فنا میرن😔💔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بازم پناه دیگران شد🥲❤️🩹 پ.ن²: نقطه ضعف محمد بعد مادرش زینبه:)))))) پ.ن³: زینت باباشه🙃 پ.
1_ نمیدونم رمان پناه آخر رو دنبال میکنید یا نه... ولی یه پناه نوشت داشت که میگفت:
ما از آنان که به ما
تکیه کرده بودند
بیپناهتر بودیم!
این وصف حال محمده🥲🤍
2_ به سختی و مشقت🚶♂
3_ ممنونم🥲❤️🩹
4_ شاید...😁
5_ زهرگشنیززززز
میزنمتوناااااااا😒😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: محمد بازم پناه دیگران شد🥲❤️🩹 پ.ن²: نقطه ضعف محمد بعد مادرش زینبه:)))))) پ.ن³: زینت باباشه🙃 پ.
1_ عادی تر از استراحت کردن محمد😂💔
2_ دخترش رو تازه دیده بود🥲
هرچند جیغشم همچین جیغ نبود فقط یه حالتی که انگار زجه بزنه و گریه کنه🚶♂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
محمد: حالا میام میگم... کاظم: خیلی خب حواسمون هست... تو هم مواظب دستت باش به جایی برخورد نکنه... کم
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_139
از کنار عطیه بلند شد و کنار پنجره ی اتاق ایستاد... با دیدن زینب لبش را گزید و آب دهانش را قورت داد تا آرامش خودش را حفظ کند... به سمت عطیه برگشت و پرسید:
دکتر نگفت میتونیم ببینیمش یا نه؟...
عطیه: چرا... گفت میتونیم کنارش باشیم...
محمد: خب... تو چرا نمیری پیشش...
عطیه: من دل ندارم تو این حال ببینمش... ولی تو اگه میخوای بری برو...
سری به نشانه ی تایید تکان داد و وارد اتاق شد... کنار تخت او نشست و چشم به صورت رنگ پریده ی زینبش دوخت... دست او را گرفت که ناگاه به جای زینب، صورت پر خون دخترک کابوس ها جلوی دیدگانش را گرفت... سری به اطراف تکان داد و چشم هایش را بست... قلبش تحمل فشار روحی فراوانی که در این مدت کوتاه بر او تحمیل شده بود را نداشت... نفس عمیقی کشید و چشم هایش را باز کرد... دختر کوچک و بیهوشی که درکی از صداهای اطرافش نداشت، گزینه ی خوبی برای شنیدن درددل هایش بود:
دختر بابا چرا اینجا خوابیده؟... نمیگه دل باباش خون میشه؟... زینبم، بابا دیگه طاق دیدن پر پر شدن یه دختر بچه ی دیگه رو نداره ها... طاقت نداره ببینه چشمای دختر کوچولوش بسته است... زینب به قلب بابات رحم کن... بابات داغ دیده... حالش خوب نیست... نگاه نکن به روی خودش نمیاره... نبین سرپا ایستاده و هیچی نمیگه... بابات دلش خونِ زینب... بابات دیگه خسته شده... پاشو دوباره جلوم راه برو تا قربون قد و بالات بشم...
دستش را جلو برد و موهای سیاه او را نوازش کرد:
پاشو اون لباس خوشگله ات و بپوش، موهات و شونه کن، بابا میخواد دخترش رو ببره بیرون... میخواد یه روزش رو کلا با دخترش بگذرونه... اصلا هرچی دخترش بگه... هرجا اون بگه میریم... باشه جونِ بابا؟...
اشک هایی که نمیدانست چه زمانی سرازیر شده بودند را پاک کرد و نوازش هایش را از سر گرفت... با تکان خوردن پلک زینب و باز شدن چشمایش روی صندلی جا به جا شد:
دختر بابا بالاخره چشماش رو باز کرده؟...
صدای دخترانه و گرفته ی زینب در گوشش پیچید:
بابا...
محمد: جان دل بابا؟...
زینب: تو... نبودی... من حالم... بد شد...
محمد: میدونم بابا... میدونم قربونت برم...
زینب: بابا... گریه... کردی؟...
تک خندی زد و کودکانه پاسخ کودکش را داد:
نه بابا... دکترا اتاق بغلی داشتن پیاز خورد میکردن، واسه همون یکم چشمام میسوزه...
نفس نفس زدن هایش میان ادای کلمات نفس محمد را هم میگرفت:
مگه... دکترا هم... پیاز... خورد میکنن؟...
محمد: آره بابا... دکترا خیلی پیاز خورد میکنن... طوری که بعضی وقتا حسابی اشکت در میاد...
زینب بچگانه خندید و از هوای مرطوب ماسک نفسی گرفت:
مامانم... اینجاست؟...
محمد: آره بابا... الان میرم میگم بیاد تو اتاق...
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت:
عطیه جان... زینب بیدار شده... تو رو میخواد...
عطیه که ایستاد و به سمت اتاق رفت، محمد هم نایستاد و خواست برود که صدای فاطمه او را از رفتن بازداشت:
کجا میری داداش؟...
محمد: حالم خوب نیست... میخوام برم یکم قدم بزنم...
دیگر منتظر نماند، با قدم هایی سریع از بیمارستان بیرون رفت و ندید لب های فاطمه را که آرام تکان میخوردند و "فالله خیر حافظا" را زمزمه میکردند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_139 از کنار عطیه بلن
پ.ن¹: دخترک کابوس ها هنوزم کابوس روز و شب های محمده:)💔
پ.ن²: بابات داغ دیده🙂🖤
پ.ن³: ولی اون حس مادرانه ی خواهرها✨🌚
پ.ن⁴: یادی هم کنیم از دختران مظلوم سرزمین فلسطین که شهیدانه زندگی میکنند و غریبانه شهید میشن...
پدرهایی که اجسام بی جان فرزندانشون رو در آغوش میکشن و کابوس این اتفاق تا آخر عمر از جلوی چشمانشون کنار نمیره:)))
https://harfeto.timefriend.net/17301997400542
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل