eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_137 با ورود دکتر به
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 از حسین چشم گرفت و به سمت جایی که صدای عطیه را شنیده بود قدم تند کرد... با دیدن عطیه که روی زمین نشسته بود و با گریه چیزهایی زیرلب زمزمه میکرد سرعت پاهایش کاهش پیدا کردند و در چند قدمی او ایستاد... نگاهش بین عطیه و فاطمه که سعی در آرام کردن او داشت در گردش بود... کمی جلوتر رفت و رو به روی عطیه زانو زد: عطیه جان... چی شده؟... عطیه سرش را بالا آورد و چشم به محمد دوخت... با آمدن محمد گویا پناه تازه ای پیدا کرده بود که سری به اطراف تکان داد و دوباره بغضش را شکاند: محمد... بچه ام... بچه ام حالش خوب نیست... محمد نگاهی به درب اتاقی که رو به روی آن بودند انداخت و دوباره به سمت عطیه چرخید... نقطه ضعفش زینب بود و نمیتوانست حال ناخوش او را تحمل کند، ولی در مرحله ی اول باید همسرش را آرام میکرد: خوب میشه خانمم خوب میشه... زینبه هاا... زینت باباشه... دختر منو توئه... فکر کردی به همین راحتی کم میاره؟... عطیه: محمد... بچه ام داشت بین دستام بال بال میزد... محمد حال زینبمون خوب نیستتتتتت... حالش خوب نیست... محمد نگاهی به فاطمه انداخت و پرسید: دکتر چی گفته مگه؟... به جای فاطمه صدای سراسر بغض عطیه بود که پاسخ میداد: گفت وضع ریه هاش بدتر شده... گفت باید روزی چندبار از اسپری اش استفاده کنه... گفت شبا باید با کپسول بخوابه... گفت دوز داروهاش میره بالاتر... محمدددددد... مگه زینبمون چندسالشه؟... مگه چندسالشه که باید این همه قرص و دارو مصرف کنه؟... بمیرم برای بچه ام... بمیرم براش... فاطمه با دلسوزی او را در آغوش گرفت و گفت: خدانکنه زنداداش... آروم باش قربونت برم... اگه بخوای اینطوری بی تابی کنی حال خودتم بد میشه ها... انشاءالله خود سقای کربلا به اون بچه نگاه میکنه شفاش میده... سقای کربلا... گویا تنها پناه این خانواده، محبوب بی دستی بود که ماه بنی هاشم نام داشت... محمد ایستاد و به سمت اتاق رفت... هرچقدر میگشت از پشت پنجره دخترک خودش را نمیافت، فقط کوهی از دستگاه را میدید که تن نحیفی را احاطه کرده اند تا به او در امری حیاتی یاری رسانند... آه عمیقی کشید و با قدم هایی بلند از اتاق دور شد... در طی این سال ها مسیر اتاق دکتر را به خوبی یاد گرفته بود و میدانست به کدام سمت باید برود... تقه ای به درب اتاق کوبید و وارد شد... رو به روی دکتر نشست و بی مقدمه سوالاتش را شروع کرد: آقای دکتر دلیل بدحالی دخترم چیه؟... باید چیکار کنیم که حالش بهتر بشه؟... دکتر: آقامحمد... متاسفانه ریه های دخترتون ضعیف تر از قبل شدن و داروها نتونستن جلوی پیشرفت بیماری رو بگیرن... من خیلی تلاش کردم که وضعیتش حاد نشه ولی خب گویا تلاش هام بی نتیجه موندن... فعلا تنها کاری که از دستتون بر میاد اینه که از هرگونه آلودگی دورش کنید... حواستون باشه شبا حتما با اکسیژن بخوابه و در طول روز از اسپری اش استفاده کنه... چون بچه است یکم شرایط سخته ولی بهتره حواستون به ورجه وورجه هاش باشه، فعالیت بیش از حد ریه ها رو خسته میکنه... بیرون هم که میره حتما ماسک فیلتر دار استفاده کنه... ولی بهترین کار اینه که از هوای آلوده ی تهران دور باشه... این هوا حتی ریه های سالم رو هم درگیر میکنه چه برسه به ریه های اون بچه... اگه بتونید ببریدش جایی که هوای پاک و تمیزی داشته خیلی خوب میشه... الانم که هوا داره سردتر میشه ممکنه بیشتر اذیت بشه... من پیشنهاد میکنم حتما به یه مهاجرت کوتاه مدت فکر کنید... دست سالمش را میان موهایش برد و کمی بهمشان ریخت... سری به نشانه ی تایید تکان داد و ایستاد: ممنونم آقای دکتر... خدا خیرتون بده... کی مرخص میشه؟... دکتر: فعلا مهمونمونه تا وضعیت تنفسیش به حالت عادی برگرده... احتمالا تا فردا همینجا باشه... محمد: بسیار خب... بازم ممنون لطف کردید... دکتر: خواهش میکنم وظیفه بود... سری تکان داد و از اتاق بیرون آمد... به سمت کاظم رفت و رو به روی او ایستاد: من باید بمونم کاظم... شماها برگردید سایت... به مرتضی هم بسپار حواسش به شایان باشه... اول ببرتش پیش آقای عبدی و بعدهم چهره نگاری، ترجیحا برای خونه اش تامین بزارید... منظورم رو از تامین میفهمی دیگه؟ کاظم: آره خیالت راحت... محمد: خوبه... مسئله ی بیماریش هم باهاش مطرح کنید فردا از دکتر براش وقت بگیرید... من خودم میرم باهاش... کاظم: نمیخواد تو بیای... خودت به اندازه ی کافی مشغله داری... منو مرتضی میریم باهاش... محمد: نه‌ خودم باید باشم... اینجوری خیالم راحت تره... زینب هم احتمالا فردا مرخص میشه... کاظم: خیلی خب... هرجور صلاحه... انشاءالله دخترت هم زودتر سلامتیش رو به دست بیاره... محمد: انشاءالله... برو یاعلی... ها راستی کاظم... به رسول بسپار حواسش به داوود باشه... خیلی بهش سخت نگیرید حالش زیاد خوش نیست... کاظم: چرا چی شده؟