🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
محمد: حالا میام میگم... کاظم: خیلی خب حواسمون هست... تو هم مواظب دستت باش به جایی برخورد نکنه... کم
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_139
از کنار عطیه بلند شد و کنار پنجره ی اتاق ایستاد... با دیدن زینب لبش را گزید و آب دهانش را قورت داد تا آرامش خودش را حفظ کند... به سمت عطیه برگشت و پرسید:
دکتر نگفت میتونیم ببینیمش یا نه؟...
عطیه: چرا... گفت میتونیم کنارش باشیم...
محمد: خب... تو چرا نمیری پیشش...
عطیه: من دل ندارم تو این حال ببینمش... ولی تو اگه میخوای بری برو...
سری به نشانه ی تایید تکان داد و وارد اتاق شد... کنار تخت او نشست و چشم به صورت رنگ پریده ی زینبش دوخت... دست او را گرفت که ناگاه به جای زینب، صورت پر خون دخترک کابوس ها جلوی دیدگانش را گرفت... سری به اطراف تکان داد و چشم هایش را بست... قلبش تحمل فشار روحی فراوانی که در این مدت کوتاه بر او تحمیل شده بود را نداشت... نفس عمیقی کشید و چشم هایش را باز کرد... دختر کوچک و بیهوشی که درکی از صداهای اطرافش نداشت، گزینه ی خوبی برای شنیدن درددل هایش بود:
دختر بابا چرا اینجا خوابیده؟... نمیگه دل باباش خون میشه؟... زینبم، بابا دیگه طاق دیدن پر پر شدن یه دختر بچه ی دیگه رو نداره ها... طاقت نداره ببینه چشمای دختر کوچولوش بسته است... زینب به قلب بابات رحم کن... بابات داغ دیده... حالش خوب نیست... نگاه نکن به روی خودش نمیاره... نبین سرپا ایستاده و هیچی نمیگه... بابات دلش خونِ زینب... بابات دیگه خسته شده... پاشو دوباره جلوم راه برو تا قربون قد و بالات بشم...
دستش را جلو برد و موهای سیاه او را نوازش کرد:
پاشو اون لباس خوشگله ات و بپوش، موهات و شونه کن، بابا میخواد دخترش رو ببره بیرون... میخواد یه روزش رو کلا با دخترش بگذرونه... اصلا هرچی دخترش بگه... هرجا اون بگه میریم... باشه جونِ بابا؟...
اشک هایی که نمیدانست چه زمانی سرازیر شده بودند را پاک کرد و نوازش هایش را از سر گرفت... با تکان خوردن پلک زینب و باز شدن چشمایش روی صندلی جا به جا شد:
دختر بابا بالاخره چشماش رو باز کرده؟...
صدای دخترانه و گرفته ی زینب در گوشش پیچید:
بابا...
محمد: جان دل بابا؟...
زینب: تو... نبودی... من حالم... بد شد...
محمد: میدونم بابا... میدونم قربونت برم...
زینب: بابا... گریه... کردی؟...
تک خندی زد و کودکانه پاسخ کودکش را داد:
نه بابا... دکترا اتاق بغلی داشتن پیاز خورد میکردن، واسه همون یکم چشمام میسوزه...
نفس نفس زدن هایش میان ادای کلمات نفس محمد را هم میگرفت:
مگه... دکترا هم... پیاز... خورد میکنن؟...
محمد: آره بابا... دکترا خیلی پیاز خورد میکنن... طوری که بعضی وقتا حسابی اشکت در میاد...
زینب بچگانه خندید و از هوای مرطوب ماسک نفسی گرفت:
مامانم... اینجاست؟...
محمد: آره بابا... الان میرم میگم بیاد تو اتاق...
از جایش بلند شد و از اتاق بیرون رفت:
عطیه جان... زینب بیدار شده... تو رو میخواد...
عطیه که ایستاد و به سمت اتاق رفت، محمد هم نایستاد و خواست برود که صدای فاطمه او را از رفتن بازداشت:
کجا میری داداش؟...
محمد: حالم خوب نیست... میخوام برم یکم قدم بزنم...
دیگر منتظر نماند، با قدم هایی سریع از بیمارستان بیرون رفت و ندید لب های فاطمه را که آرام تکان میخوردند و "فالله خیر حافظا" را زمزمه میکردند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹