🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
عه مگه یکشنبه است؟... #سرمایهگذار
آه آره من چرا فکر کردم امروز شنبه است و دیروز جمعه بوده😂🤦♂
#سرمایهگذار
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: برای اون نظرات همین پارت بستونه😌 تازه از پینوشت هم محروم میشید🤓😂 https://harfeto.timefriend.
1_ حرصم میدید خووو☹️
2-3_ شاید شایان هم برای این رفتارش دلیل قانع کننده ای داره🙃
4_ ممبرای بد😒😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: برای اون نظرات همین پارت بستونه😌 تازه از پینوشت هم محروم میشید🤓😂 https://harfeto.timefriend.
1_ کاظم و مرتضی ناراحت نشدن شما چرا حرص میخورید؟😂
2_ قضاوت زودهنگام؟🤭
3_ والا حقیقتا رمان محسولی و داسولی و محدایی و غیره الا ماشاالله زیاده
من بیشتر دنبال یه چیز متفاوت و جدید بودم که با بقیه متمایز باشه🚶♂
واسه همین اینجوریه🤓
4_ من ترجیح میدم از راه تنبیه و پارت کوتاه دادن وارد بشم😌😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: برای اون نظرات همین پارت بستونه😌 تازه از پینوشت هم محروم میشید🤓😂 https://harfeto.timefriend.
1_ بشه های بدی ان😔😂
2_ اونم چه عشقی🤦♀😂
3_ شما فعلا آرامش خودتو حفظ کن بزار ببینیم چی میشه😶🌫😂
4_ روحمان شاد گردید🤓
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: برای اون نظرات همین پارت بستونه😌 تازه از پینوشت هم محروم میشید🤓😂 https://harfeto.timefriend.
1-2-3-4_ شرط میبندم اینا رو یه نفر داده که اول اسمشم ممده😔💔😂
5_ فعلا صبر کن ببینیم چی میشه
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_140 نگاهی به دو طرف
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_141
با سکوت شایان و کشیده شدن پارچه ی سیاه روی صورتش، مرتضی نگاهی به کاظم انداخت و با نگرانی سری به اطراف تکان داد... علائم بیماری خودش را بیش از پیش نشان میداد و حالا در قالب زودرنجی، عصبانیت و بی حوصلگی در آمده بود... صفاتی که به هیچ عنوان در شایان نمیگنجید...
مرتضی چیزی نگفت و تمام طول راه را در سکوت طی کردند تا به سایت رسیدند... شایان را مانند یک مجرم، با سری پایین، از ماشین پیاده کردند و در بین اسکورت دونفره شان، از درب دیگری وارد سایت کردند...
با اشاره ی کاظم، مرتضی از آنها جدا شد و جلوتر به سمت اتاق چهره نگاری رفت... مسئول این کار که میلاد نام داشت را دنبال کاری فرستاد و خودش پشت سیستم نشست... کاظم نیز شایان را به سمت اتاق آورد و او را روی صندلی نشاند... پارچه را از روی صورتش برداشت و پشت سرش ایستاد:
خوب به سیستم نگاه کن و شبیه ترین چهره به کارن رو بهمون تحویل بده... این خیلی برامون مهمه شایان پس حواست رو کاملا جمع کن..
شایان سری به نشانه ی تایید تکان داد و با دقت چشم به مانیتور دوخت... مرتضی طبق تعریفات شایان پیش میرفت تا در نهایت چهره ی مردی جوان جلوی دیدگانشان قرار گرفت... کاظم کاغذ عکس را برداشت و کمی او را نگاه کرد، رو به شایان پرسید:
مطمئنی همینه؟
شایان: خود ناکسشه...
کاظم: چهره اش اصلا برام آشنا نیست... احساس میکنم تا حالا ندیدمش...
مرتضی: منم همینطور... هر چقدر پرونده ها رو میگردم آدمی با این شکل و شمایل پیدا نمیکنم...
شایان خواست جوابی بدهد که درب باز شد و آقای عبدی پا درون اتاق گذاشت... به سمت آنها آمد و رو به روی شایان ایستاد:
شایان شجاعی... همکار و رفیق محمد... خوشبختم...
شایان هم با نگاهی به کاظم و مرتضی ایستاد و کمی سرش را پایین انداخت:
سلام... شما باید آقای عبدی باشید... فرمانده ی محمد...
آقای عبدی سری به نشانه ی تایید تکان داد و به سمت کاظم چرخید... کاظم برگه ی در دستش را به سمت او گرفت و عقب تر ایستاد... آقای عبدی با تامل چشم به چهره ی کارن دوخت و بدون آنکه از عکس چشم بگیرد پرسید:
مطمئنی همینه؟...
شایان که گویا در حضور آقای عبدی فشار زیادی را تحمل میکرد، به سختی لب گشود و با تن صدای پایینی پاسخ داد:
بله... خودشه...
آقای عبدی: خوبه... کارتون خوب بود... عکس رو نشون محمد بدید و ببینید میشناستش یا نه...
رو به شایان کرد و ادامه داد:
شما هم برمیگردی خونه ات... دیگه نیازی نیست با کارن در ارتباط باشی... همین امشب هم یه گروه در قالب تعمیرات یخچال میفرستیم اونجا... در و روشون باز میکنی و اجازه میدی کارشون رو انجام بدن... تا اطلاع ثانوی هم با محمد و بقیه ارتباط نمیگیری تا خودشون بیان سراغت... باید مطمئن بشیم که سفیدی و خطری از جانب تو بچه ها رو تهدید نمیکنه... متوجه منظورم که میشی؟...
شایان با چشمانی که حالا از خشم براق شده بودند به او چشم دوخت و زیرلب غرید:
من اگه میخواستم به محمد صدمه ای بزنم خیلی قبل تر کارش تموم شده بود...
آقای عبدی: همین الانشم کم به محمد آسیب نزدی...
شایان: من کاری با محمد نکردم... هرچی بوده یا زیرسر کارن بوده یا کله شقی ذاتیش... درضمن... محمد نیازی به دایه ی مهربون تر از مادر نداره، خودش خوب بلده از حقش دفاع کنه و جلوی دشمناش بایسته...
آقای عبدی: محمد اگه به فکر خودش بود الان به اینجا نمیرسید که با یه دست شکسته و قلبی که تازه یه سکته رو رد کرده تو بیمارستان در به در دخترش باشه...
شایان: پس اگه خیلی دلتون به حالش میسوزه از این پرونده دورش کنید... خودتون خوب میدونید این پرونده شوخی بردار نیست... اونایی که مرگ دختر چهار ساله ی منو رقم زدن و جنازه اش رو اونجوری مثله کردن، اونایی که زنم رو جلوی بچه ام سر بریدن و داغشون رو تا ابد رو دلم گذاشتن، همونا، حالا انقدر به محمد نزدیک شدن که میدونن قلب عزیز ناراحته و چطوری میتونن با چندتا تیکه عکس سکته اش بدن... اونا اگه بخوان میتونن داغ تک تک دوستا و خانواده ی محمد و به دلش بزارن... شما که انقدر دم از دوست داشتنش میزنین چطوری به خودتون اجازه میدید که با جون خودش و خانواده اش بازی کنید؟...
مرتضی: شایان بسه دیگه... داری خیلی تند میری... ما خودمون با چشم و گوش باز وارد این حرفه شدیم و همه ی اینا رو از قبل میدونستیم...
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_141 با سکوت شایان و
شایان: ما هیچ وقت با جون خانواده مون معامله نکردیم مرتضی... اگه همون موقع که به آقاوحید گفتم جون خانواده ام تو خطره و نگرانشونم منتقلشون میکرد خانه ی امن الان هیچ کدوم از این اتفاقا نمی افتاد... الان حسرت دیدن بچه ام به دلم نبود... آقای عبدی... شما فرمانده ای و قطعا هر تصمیمی بگیری محمد اطاعت میکنه... ولی یه کاری کن، که بعدا شرمنده ی نیروی زیر دستت نباشی... بزار بعدا روت بشه تو چشمای محمد نگاه کنی... نزار محمد هم مثل من همه چیزش رو از دست بده...
دیگر نتوانست فضای اتاق را تاب بیاورد و از آن خارج شد که گروه چند نفره ای را جلوی خودش دید... گروهی که شک نداشت تک تکشان از او بدشان می آید و تحمل دیدنش را ندارند...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
شایان: ما هیچ وقت با جون خانواده مون معامله نکردیم مرتضی... اگه همون موقع که به آقاوحید گفتم جون خان
پ.ن¹: عصبانیت زودهنگام شایان از اثرات بیماریش بود🥲💔
پ.ن²: رویارویی شایان و آقای عبدی🤓
پ.ن³: شروعش دوستانه بود ولی پایانش🚶♂....
پ.ن⁴: باشه ولی بیاید قبول کنیم شایان خیلی گناه داره🙃
پ.ن⁵: نزار محمد هم مثل من همه چیزش رو از دست بده:)🖤
پ.ن⁶: و بالاخره گروه محمد و شایان😶
پ.ن⁷: نظرات بالا نباشه؟!🥲❤️🩹
https://abzarek.ir/service-p/msg/2002012
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل