eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_136 با رسیدن به بیما
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 با ورود دکتر به اتاق، حرفش را ادامه نداد و رو به دکتر گفت: آقای دکتر کجایی شما؟... چیشد این دست ما؟... میتونیم بریم؟... دکتر: دو دقیقه مهلت بده آقا... کجا میخوای پاشی بری؟... دستت مو برداشته باید آتل بندی بشه... محمد: ای بابا عجب گیری افتادیم... دکتر: احیانا شما درد نداری که انقدر غر میزنی؟... محمد: غر نزدم آقای دکتر... دکتر: آره اون منم که از وقتی اومدم میخوام برم... اگه بچه ات رو گاز نیست دو دقیقه تحمل کن بگم پرستار بیاد زودتر کارت و راه بندازه... دکتر که مردی جوان بود، بلافاصله بعداز حرفش از اتاق خارج شد... داوود چشم به قیافه ی مبهوت محمد دوخته و سعی داشت خنده اش را قورت داد... با صدایی که آثار خنده های خفه اش در آن مشهود بود گفت: از شما بعید بود آقامحمد... نگاه جدی محمد خنده اش را جمع کرد و سرش را به زیر انداخت: بله ببخشید... با ورود دوستان محمد و پرستار به اتاق، گوش از زمزمه های زیرلبی محمد گرفت و عقب تر رفت... دقایقی بعد کار دست محمد تمام شده و با شنیدن توصیه های دکتر از اتاق خارج شدند... محمد: آخیییششش... کاظم: چیه؟ ترسیدی دکتر بستریت کنه؟... محمد: آره بابا ازش بعید نبود... داوود: آقا الان شما میاید سایت؟... محسن: آره محمد تو و کاظم برید سایت من برم دنبال مرتضی.... داوود: مگه آقا مرتضی کجان؟... محسن: موند پیش شایان.. با جدا شدن محمد از جمع شان به او چشم دوختند که به سمت بخش دیگری میرفت.... کاظم: کجا میری محمد؟... خروج از این طرفه... محمد به سمت آنها چرخید و گفت: فکر کنم عطیه رو دیدم.... کاظم: عطیه خانم؟... اینجا تو بیمارستان؟... محمد برگشت و راهش را ادامه داد... با دیدن حسین قدم هایش را تند تر کرد و خود را به او رساند: حسین... چه خبره؟ اینجا چیکار میکنید؟ حسین به سمت محمد چرخید و نگاهی به سر تا پایش انداخت: سلام... تو اینجا چیکار میکنی؟... دستت چی شده؟... کی بهت خبر داد؟.... محمد: چیو باید بهم خبر میدادن؟... حسین: پس خبر نداری.. والا... هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ آشنایی در گوششان پیچید... صدایی که محمد شک نداشت متعلق به عطیه است... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹