🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_136 با رسیدن به بیما
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_137
با ورود دکتر به اتاق، حرفش را ادامه نداد و رو به دکتر گفت:
آقای دکتر کجایی شما؟... چیشد این دست ما؟... میتونیم بریم؟...
دکتر: دو دقیقه مهلت بده آقا... کجا میخوای پاشی بری؟... دستت مو برداشته باید آتل بندی بشه...
محمد: ای بابا عجب گیری افتادیم...
دکتر: احیانا شما درد نداری که انقدر غر میزنی؟...
محمد: غر نزدم آقای دکتر...
دکتر: آره اون منم که از وقتی اومدم میخوام برم... اگه بچه ات رو گاز نیست دو دقیقه تحمل کن بگم پرستار بیاد زودتر کارت و راه بندازه...
دکتر که مردی جوان بود، بلافاصله بعداز حرفش از اتاق خارج شد... داوود چشم به قیافه ی مبهوت محمد دوخته و سعی داشت خنده اش را قورت داد... با صدایی که آثار خنده های خفه اش در آن مشهود بود گفت:
از شما بعید بود آقامحمد...
نگاه جدی محمد خنده اش را جمع کرد و سرش را به زیر انداخت:
بله ببخشید...
با ورود دوستان محمد و پرستار به اتاق، گوش از زمزمه های زیرلبی محمد گرفت و عقب تر رفت... دقایقی بعد کار دست محمد تمام شده و با شنیدن توصیه های دکتر از اتاق خارج شدند...
محمد: آخیییششش...
کاظم: چیه؟ ترسیدی دکتر بستریت کنه؟...
محمد: آره بابا ازش بعید نبود...
داوود: آقا الان شما میاید سایت؟...
محسن: آره محمد تو و کاظم برید سایت من برم دنبال مرتضی....
داوود: مگه آقا مرتضی کجان؟...
محسن: موند پیش شایان..
با جدا شدن محمد از جمع شان به او چشم دوختند که به سمت بخش دیگری میرفت....
کاظم: کجا میری محمد؟... خروج از این طرفه...
محمد به سمت آنها چرخید و گفت:
فکر کنم عطیه رو دیدم....
کاظم: عطیه خانم؟... اینجا تو بیمارستان؟...
محمد برگشت و راهش را ادامه داد... با دیدن حسین قدم هایش را تند تر کرد و خود را به او رساند:
حسین... چه خبره؟ اینجا چیکار میکنید؟
حسین به سمت محمد چرخید و نگاهی به سر تا پایش انداخت:
سلام... تو اینجا چیکار میکنی؟... دستت چی شده؟... کی بهت خبر داد؟....
محمد: چیو باید بهم خبر میدادن؟...
حسین: پس خبر نداری.. والا...
هنوز حرفش تموم نشده بود که صدای جیغ آشنایی در گوششان پیچید... صدایی که محمد شک نداشت متعلق به عطیه است...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹