🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: تا نوبت پارت دادن ما رسید ایتا قطع شد🥴 خلاصه که تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://abzarek.ir/service
1_ خیر دانشگاه هم برم روال همینه😔😂
2_ من برای اینکه جلوی ضرر رو بگیرم پیشنهاد دادم وگرنه محمد و زینب بهترین پیشنهاده😌😂
3_ چون به بلایی عظیم به نام امتحانات دچار شده🚶♂
4_ اگه شرایطش بود میدادم
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: تا نوبت پارت دادن ما رسید ایتا قطع شد🥴 خلاصه که تقدیم نگاهتون🥲❤️🩹 https://abzarek.ir/service
1_ همه شون گرفتار شدن...
2_ مطمئنید دلتون میخواد از محمد بشنوید؟!🙃
3_ آره میدم حتما... خوندم پیامشون وقت نکردم جواب بدم
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_144 ماشین را کنار پا
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_145
با پاهای سست و بی جانش پله های بیمارستان را پایین آمد و چشم چرخاند تا کاظم را پیدا کند... به سمت او رفت و دستش را میان دستان او گذاشت..
کاظم: محمد خوبی؟!... چرا دستت آنقدر سرده؟... چیزی خوردی؟...
محمد: خوبم کاظم شلوغش نکن... چه خبر؟
کاظم: دیشب با شایان حرف زدیم برای امروز وقت دکتر داره... اومدم دنبالت باهم بریم ولی مثل اینکه حالت زیاد خوب نیست...
محمد: نه میام باهاتون... خودش کجاست؟!..
کاظم: چه میدونم حتما همین دور و براست دیگه... کشت منو تا راضی شد از خونه بیاد بیرون...
شایان خودش را به آنها رساند و گفت:
چغولی کردنت تموم شد آقا کاظم؟
چشم غره ای به کاظم رفت و نگاهش را به محمد دوخت که ته دلش خالی شد... دست او را گرفت و با نگرانی پرسید:
محمد چته؟... دیشب نخوابیدی اصلا؟...
چشمان محمد در یک لحظه پر از اشک شد و پریشان حالی اش بیش از پیش نمود پیدا کرد:
زینب دیشب ایست تنفسی داشت... دکتر گفت نمیتونه مرخصش کنه باید بستری بمونه...
کاظم: ای وای من... طفلک این بچه هم همه اش مریضه...
شایان: غصه نخور داداش... این روزا هم میگذره...
دستی پای چشمان نمناکش کشید و گفت:
از چهره نگاری چه خبر؟... دارید نمونه رو؟...
کاظم: آره عکسشو دارم وایسا...
تلفن همراهش را بیرون کشید و به سمت محمد گرفت:
نتیجه اش شد این...
گوشی را گرفت و نگاهی به عکس انداخت که چشمانش گرد شد و نفس هایش به شماره افتاد... درد قلبی که به زور مسکن آرام گرفته بود دوباره شروع شده و در جانش میپیچید... ناباورانه زمزمه کرد:
ش... شهرام؟!...
شایان: شهرام؟... شهرام کیه دیگه؟ این کارنِ...
شایان حرف میزد و از کارن میگفت ولی او غیراز صدای منحوس شخص مقابلش چیزی نمیشنید...
به روزی سفر کرد که در اتاقی نمور زندانی شده و با سیم های محکمی از سقف آویزان مانده بود... فردی با لباس های سرتاسر سیاه و چشمانی که در تاریکی اتاق برق وحشیانه ای داشت دور او میچرخید و میان حرف های آزاردهنده اش، هراز گاهی او را تکان میداد تا در هوا تاب بخورد... حرف ها و حرکات این مرد بدترین شکنجه ی آن روزهایش بود...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_145 با پاهای سست و ب
دوست داشتم طولانی تر باشه ولی نشد متاسفانه🥲
ناشناس خالی نمونه لطفا🙃❤️🩹
https://abzarek.ir/service-p/msg/2002012
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
سلام
امروز پارت نداریم به جاش پنجشنبه یه پارت طولانی داریم🥲❤️🩹
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
دوست داشتم طولانی تر باشه ولی نشد متاسفانه🥲 ناشناس خالی نمونه لطفا🙃❤️🩹 https://abzarek.ir/service-
1_ انشاءالله شما هم به همون چیزی که دوست داری برسی🥲❤️🩹
2_ قربانت
3_ شرمنده دیگه به خدا خیلی درگیرم
4_ بشه ی مظلومم🚶♂
5_ چون نمیتونمممممم😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
دوست داشتم طولانی تر باشه ولی نشد متاسفانه🥲 ناشناس خالی نمونه لطفا🙃❤️🩹 https://abzarek.ir/service-
1_ =))))))))
2_ یادم نمیاد همچین رمانی🤦♀😁
احتمالا مشکل از حافظهست🚶♂
3_ https://eitaa.com/joinchat/1995637082C6573420b18
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
دوست داشتم طولانی تر باشه ولی نشد متاسفانه🥲 ناشناس خالی نمونه لطفا🙃❤️🩹 https://abzarek.ir/service-
1_ نه بابا کجاش حساس بود🤓
2-3_ باور کنید اگه بتونم خودم از خدامه🙃
4_ دیگه شما به بلندای وجودی خودت بخون😔😂
5_قربونت
#مدیرعامل