🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: آقای عبدی خیلی داره مقاومت میکنه ها😔😂 پ.ن²: سایتِ بی نظم🚶♂ پ.ن³: حال دانیار دوباره خراب شده😶
1_ 😂❤️
2_ قربانت
3_ گاشنگ با گ اضافه مخصوص ممد😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: آقای عبدی خیلی داره مقاومت میکنه ها😔😂 پ.ن²: سایتِ بی نظم🚶♂ پ.ن³: حال دانیار دوباره خراب شده😶
https://eitaa.com/Bashghah_khebasat/7690
دستت بهم رسید حتتتتتما نقشه ات و اجرایی کن😔😂
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: آقای عبدی خیلی داره مقاومت میکنه ها😔😂 پ.ن²: سایتِ بی نظم🚶♂ پ.ن³: حال دانیار دوباره خراب شده😶
1_ نگران نباش دیگه اضافه اش کردم کم نباشه😔😂
2_ اینجاست که شاعر میگه آنچنان جای تو خالیست صدا میپیچد🤣
3_ ممنون عزیزم منم شما رو دوست دارم😁❤️
4_ خداقوت پهلوان خسته نباشی دلاور😂
5_ کوشولوئه خووووو
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: آقای عبدی خیلی داره مقاومت میکنه ها😔😂 پ.ن²: سایتِ بی نظم🚶♂ پ.ن³: حال دانیار دوباره خراب شده😶
1_ خیر سوال بعد🦦
شوخی کردم میزارم😂❤️
2_ آیا اگه الان بگم پسر منتغیه؟!😂
دخترم خوووو
3_ تو راهه داره میاد
#مدیرعامل
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
آقای عبدی: نه برو به سلامت... بازم ممنون رسول جان... رسول: کاری نکردیم آقا وظیفه است... با اجازه...
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_148
چشم هایش را باز کرد و نگاهی به اطراف انداخت... دیوار های تماما سفید اتاق و بوی زننده ی الکل، نشان میداد هنوز داخل همان بیمارستان منحوس است... سرفه ای کرد خواست بنشیند که صدای کاظم به گوشش رسید:
کجا به سلامتی؟... بزار پاشی بعد...
به سمت او چرخید و آرام نشست:
چی شده؟...
کاظم: به آقا رو... تازه میگه چی شده... بابا یادت نیست؟... تو حیاط عکس کارن و بهت نشون دادم، حالت بد شد...
با یادآوری حال خرابش بعداز دیدن آن عکس چشم هایش را بست و دیوار را تکیه گاه سرش کرد:
آخ شهرام... شهرام... شهرام... کاش کارن شهرام نبود!...
کاظم با کنجکاوی جلو آمد و کنارش نشست:
نمیخوای بگی این شهرام کیه؟... چه بلایی سرت آورده که حتی دیدن عکسش باعث میشه بهت حمله ی عصبی دست بده؟...
محمد: شهرام... شهرام آدم خطرناکیه کاظم... هر کاری بگی ازش بر میاد... هرکاری...
کاظم چشم ریز کرد و جلوتر آمد:
محمد... ترسیدی؟!...
محمد تکیه اش را از دیوار برداشت و به سمت کاظم چرخید... در چشم های او نگاه کرد و با صورتی جدی گفت:
تو الان، تو چشمای من ترس میبینی؟...
کاظم: ترس بد نیست محمد... باعث احتیاط میشه...
محمد: ترس باعث احتیاط نمیشه کاظم... باعث مرگ میشه... 5 سال پیش... دقیقا 5 سال پیش ترسیدم... هنوزم برای اون یه باری که ترسیدم و ترس ابتکار عمل رو ازم گرفت دارم تاوان میدم... دیگه نمیزارم... دیگه انقدر خودمو ارتقا دادم که از آدمی مثل شهرام نترسم... من دیگه محمد 5 سال پیش نیستم کاظم...
لبخندی روی لب های کاظم نشست و دست به سینه شد:
خیلی مطمئن حرف میزنی...
محمد: چون مطمئنم... من الان دیگه تنها نیستم کاظم... دیگه قرار نیست تنهایی با شهرام رو به رو بشم... شما هستید، شایان هست، بچه های خودم هستن... مطمئنم چون میدونم شماها تنهام نمیزارید...
کاظم هم کنارش روی تخت نشست و لبخندش را گسترش داد:
حالا شد... حالا شدی محمدی که همیشه بودی... دیگه الان وقتشه پاشی همه چی رو سر و سامون بدی... هم اوضاع به هم ریخته ی خونه رو، هم سایت و آشفتگی بچه ها رو...
محمد: پس دیگه وقتشه بری برگه مرخصیم و بگیری...
کاظم: اصلا حرفشو نزن... حداقل تا شب اینجایی...
محمد: بابا درد ندارم کاظم هیچیمم نیست... برو برگه ی مرخصی رو بگیر بریم...
کاظم: درد نداری؟... عمرا... بیرون دکترت داشت خرخره ی منو میجوید اون وقت الان میگی درد نداری؟...
محمد: دروغ ندارم بهت بگم که... واقعا الان درد ندارم...
کاظم: بزار اثر مسکنا بره ببینم اون وقت هم اینجوری میگی یا نه...
محمد: کاظم...
کاظم: سکوت!...
محمد: کاظممم...
کاظم: محمد گفتم سکوت...
محمد: کاظمممممم...
کاظم: محمددددددددددد... دکترت میگه وضعیت قلبت اصلا خوب نیست میفهمی اینو؟... میگه باید چند روز تحت مراقبت باشی... میگه داری با جونت بازی میکنی...
محمد: دکتر که از وضعیت شغلی من خبر نداره... بعدشم مراقبت که حتما نباید تو بیمارستان باشه... تو خونه و سایت هم میشه مراقب بود... اصلا برو بگو شایان بیاد تو حرف منو متوجه نمیشی...
کاظم: بیخود... حداقل تا شب اینجایی شایانم هیچ کاری واست نمیکنه... بگیر بخواب وقت منم نگیر...
محمد: از بچگیت هم زورگو بودی...
کاظم: همینه که هست... میخوای بخواه نمیخوای هم باید بخوای... آش کشک خالته...
چشم غره ای به او رفت و دوباره به تخت تکیه زد:
نوبت منم میرسه آقا کاظم حالا ببین...
کاظم بلند شد و کنار پنجره ایستاد... همانطور که نگاهی به بیرون بیمارستان می انداخت جواب او را داد:
بشین تا نوبتت برسه خان داداش...
محمد: حداقل برو یه خبر از زینب برام بیار...
کاظم: به تو اعتباری نیست... یهو میرم بیرون پا میشی خودتو مرخص میکنی... شایان و فرستادم دنبال همین کار...
محمد کمی چپ چپ نگاهش کرد و دراز کشید... دیگر حوصله ی کل کل با کاظم را نداشت و منتظر شایان بود تا برایش خبری از زینب بیاورد...
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_148 چشم هایش را باز
پ.ن¹: پنجشنبه هم پارت داریم😁
پس بی زحمت ناشناس خالی نمونه🥲❤️🩹
https://harfeto.timefriend.net/17346043781782
https://daigo.ir/secret/7541327709
#مدیرعامل
مالک، و چه مالکی!
به خدا سوگند اگر کوه بود یگانه بود
و اگر سنگ بود سخت و محکم بود
هیچ مرکبی به اوج قله او نمیرسید
و هیچ پرندهای بر فراز او نمیپرید
@Bashghah_khebasat
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: پنجشنبه هم پارت داریم😁 پس بی زحمت ناشناس خالی نمونه🥲❤️🩹 https://harfeto.timefriend.net/17346