eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
305 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ منم بغضی شدم🥲 2_ آره خداروشکر شما صد تا هم پیام بدی ما با علاقه میخونیم✨❤️‍🩹 3_ بله... میخونید بعدا ماجراشو 5_ بله بله اصلا شاعر فقط خودت😂
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ محمد نمیخواد چیزهایی که پنج سال پیش دید و با زن و بچه ی خودشم تجربه کنه🚶‍♂ 2_ مرگ عزیز تکان سختی بود براش:) 3_ به نظر من ترسِ از دست دادن رو همه دارن یکی می‌ترسه عشقش رو از دست بده یکی خانواده اش رو یکی جایگاهش رو یکی پولش رو هیچکس تو این دنیا دلش نمیخواد چیزهایی که داره رو از دست بده 4_ خیلی خراب تر از چیزیه که نشون میده🥲💔
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: دوئل بین شهرام و محمد😶 پ.ن²: خانمم گفتن های محمد به دل شما هم خیلی میشینه یا فقط من اکلیلی میش
1_ صصصصصصببببببببرررررررررررر لـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــفااااااااااا 2_ آخرش هم صبر نکردید که وقتش برسه😔😂 3_ موافقم+++
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_152 محمد ابروهایش را
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 کنار دخترش نشست و موهایش را از جلوی چشمانش کنار زد: دختر قشنگ بابا نمیخواد چشماش و باز کنه؟... پاشو دیگه قشنگم... تکان خوردن پلک های زینب نشان از بیداری اش میداد، ولی باز نشدن چشمانش گواهی از ناز دخترانه ای بود که محمد باید با مهر پدری اش میخرید تا دخترکش چشم به روی پدر باز کند... با تفکرات در ذهنش لبخندی زد و نوازش هایش را از سر گرفت: بابایی هنوز منتظره دخترش چشماش و باز کنه ها... اومده زینبش و مرخص کنه ببره خونه... این چند روز که زینب خانمش خونه نبوده انقدر سخت گذشته... تازه دخترم قراره با مامانش بره روستا، کلی اونجا بازی کنه... بالاخره چشمانش را باز کرد و نگاهش را به محمد داد: شما هم میاید روستا؟... محمد: آره بابا... منم میام... زینب: وقتی میاید میمونید؟... محمد: نه بابایی... شما رو میرسونم بعد برمیگردم... ولی قول میدم هر هفته بیام بهتون سر بزنم... خوبه؟... انگشت کوچکش را جلو آورد و گفت: قولِ دخترونه؟ محمد لبخندی زد و انگشتش را میان انگشت ظریف زینب قفل کرد: قول دخترونه... الانم بلند شو لباس خوشگلایی که مامانی برات آورده رو بپوش، ماسکتم بزن، بابایی هم بره برگه ترخیص دخترش و بگیره... نگاهی به عطیه انداخت و ایستاد.. از اتاق خارج شد و به سمت دکترِ زینب که کنار پیشخوان پرستاری ایستاده بود رفت: دکتر این دختر ما مرخصه دیگه؟... دکتر: بله... خداروشکر بهتراز روز اوله... میتونید مرخصش کنید... فقط همونطور که گفتم نباید تو دود و دم تهران باشه... محمد: خیالتون راحت حواسم هست... دکتر: نسخه داروهاش هم دست خانمتونه... اونا رو حتما تهیه کنید... سعی کردم خیلی بهش دارو ندم که حساس نشه ولی اونایی که نوشتم رو حتما مصرف کنه... داروهاش هم تموم شد بیاریدش برای چکاپ تا داروی جدید بدم.... محمد: خدا خیرتون بده که انقدر حواستون به روحیات این بچه هست... واقعا شما نبودید هیچ کس دیگه ای دلسوز این بچه نبود... دکتر برگه ی ترخیص را امضا کرد و آن را به سمت محمد گرفت: من فقط دارم وظیفه ام انجام میدم آقامحمد... انشاءالله زودتر حال زینب جان هم خوب میشه و ریه هاش به حالت عادی خودش برمیگرده... محمد: انشاءالله به دعای شما... برگه را گرفت و به اتاق برگشت: اینم از سند آزادی دخترم... عطیه: عه محمد... نگو اینجوری جلو بچه... خنده ی کوتاهی کرد و دستش را روی چشمانش گذاشت: به روی چشمممم... به سمت دخترش رفت و او را در آغوش گرفت: دختر بابا چطوره؟... خوشحالی داری مرخص میشیا... خنده های روی لب زینب را که دید تمام دلنگرانی هایش بابت او رفع شد... از نظر او زندگی همین خنده های بی غل و غشِ کودکش بود... ماسک فیلتر دارش را بالاتر کشید و ساک دستی اش را برداشت... دور شدن از همسر و فرزندش سخت ترین کار ممکن بود ولی چاره ای جز انجام آن نداشت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_153 کنار دخترش نشست
پ.ن¹: باشه ولی پدرانه های محمد🥲♥️ پ.ن²: ناز دخترانه ای که محمد خرید🥺 پ.ن³: وقتی زینب باباش و شناخته و میدونه نمیمونه😂 پ.ن⁴: قولِ دخترونه!!... از قشنگ ترین قول های دنیا:))) پ.ن⁵: چقدر آدمایی که خودشون رو تو کارشون موظف میدونن قابل احترامن🌱✨ پ.ن⁶: دوری از همسر و فرزند🚶‍♂ https://harfeto.timefriend.net/17366894214922 https://daigo.ir/secret/7541327709
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: باشه ولی پدرانه های محمد🥲♥️ پ.ن²: ناز دخترانه ای که محمد خرید🥺 پ.ن³: وقتی زینب باباش و شناخته
1_ بله 2_ قلبش آروم گرفت🥲❤️‍🩹 3_ 🚶‍♂ 4_ برای محافظت از عزیزانش باید ازشون دور باشه🙃 5_ تنها دارایی مهم... قشنگ بود:))
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن¹: باشه ولی پدرانه های محمد🥲♥️ پ.ن²: ناز دخترانه ای که محمد خرید🥺 پ.ن³: وقتی زینب باباش و شناخته
کاملا موافقم اگه کسی باشه که بتونه سختی های این نوع زندگی رو تحمل کنه چه اشکالی داره اونا هم طعم زندگی رو بچشن پ و عاشق بشن؟
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 #رمان_او #پارت_153 کنار دخترش نشست
✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹 پشت میزش ایستاد و کمی برگه های روی میز را جا به جا کرد تا چیزی که میخواهد را پیدا کند... با صدای کاظم سرش را بالا آورد ونگاهی به او انداخت: جانم؟... کاظم: میگم خانمت و رسوندی روستا؟... محمد: آره خداروشکر... یکم خیالم راحت تر شد... کاظم: الحمدالله... راستی مشکل این داوودتون با شایان چیه؟... هرچی گفتم بیا برو یه سر بهش بزن گفت من نمیرم بگید یکی دیگه بره... خصومت شخصی داره باهاش؟... محمد لبخندی زد و برگه به دست به سمت کاظم آمد: ناراحت نشو... داوود از بعد اتفاقی که واسه دانیار افتاده یکم نسبت به این پرونده حساس شده... وگرنه اصلا همچین آدمی نیست... خیلی دل پاکی داره... کاظم: آره خب... هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه... محمد خندید و همانطور که به سمت میزش میرفت گفت: بیا برو کم نمک بریز... راستی محسن کجاست؟... نمیبینمش چند وقته... کاظم: یه سر رفت اداره ی خودشون... انگار یه مشکلی داشتن که باید حتما میرفت... محمد: خیره انشاءالله... دیگه برو سر کارت... کاظم: تو هم که همه اش ما رو از اتاقت بنداز بیرون... حالا انگار چی هست... همانطور که به زمزمه های زیرلبی کاظم هنگام خروج از اتاق گوش میداد، نگاهش را روی میز میچرخاند تا گزارش ها را نهایی کرده و برای آقای عبدی ببرد که درب اتاقش بی هوا باز شد... با این نوع دویدن و باز کردن در کاملا آشنایی داشت و بدون اینکه سرش را بالا ببرد، میدانست شخصی که رو به رویش ایستاده رسول است: جانم رسول... رسول: آقا یه دقیقه میاید پای وال؟... نگاهی به او انداخت و ایستاد: زنگ میزدی خب نیاز نبود پله ها رو سه تا سه تا بیای بالا... رسول که فهمیده بود دوباره صدای پاهایش به گوش محمد رسیده شرمنده سرش را به زیر انداخت: ببخشید آقا... مهم بود... محمد: خیلی خب... بریم پایین ببینم چی شده که انقدر به هول و ولا انداختت... درب اتاقش را بست و همراه رسول به سمت وال مرکزی رفت... کنار ایستاد تا رسول تصاویر مد نظرش را روی مانیتور بی اندازد... رسول: بشینید آقا... محمد: بشین راحتم من... رسول: آقا این عکسا رو علی اکبر چند دقیقه پیش برام فرستاد... محمد نگاهی به عکس ها که انگار در فضای باشگاه گرفته شده بودند، انداخت و گفت: خب؟... رسول: آقا طبق این عکسا و گزارشات علی اکبر، فرهاد با سه نفر از اعضای این باشگاه صمیمیت بیشتری داره... عکس و مشخصات آن سه نفر را روی مانیتور انداخت و گفت: پاشا بهشتی، جاوید نیکومنظر و هومان آریافر... محمد ابروهایش را بالا انداخت و نگاهش را به رسول: فامیلیاشون خیلی برام آشناست... نمیخوای بگی که... رسول: بله آقا دقیقا...جاوید نیکو منظر فرزند محمد.... پاشا بهشتی فرزند یاشار و هومان آریافر فرزند حافظ... محمد: فرهاد با این سه شخص رفیق شده؟!!!... رسول: شواهد که اینجور میگن آقا... محمد: سخت شد رسول خیلی سخت شد... حفاظتش رو ببرید بالاتر... حتی یکی از حرکاتش نباید از چشممون پنهان بمونه... رسول از دستش ندیما... رسول: چشم آقا الان سعید رو میفرستم خودمم از پشت مانیتور دارمشون... نیم نگاه دیگری به عکس های مقابلش انداخت و ضربه ای روی شانه ی رسول زد: خدا قوت... به‌قلم: ❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹 ✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹✨❤️‍🩹