🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹✨❤️🩹 ❤️🩹✨❤️🩹 ✨❤️🩹 ❤️🩹 #رمان_او #پارت_104 محمد: عطیه؟ زنگ
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹
#رمان_او
#پارت_105
لحظاتی به تکان خوردن شانه های محمد و گریه های بی صدایش گذشت که دستانش را از روی صورتش برداشت و با صدای گرفته ای پرسید:
چرا آخه؟ چطوری این اتفاق افتاد؟ آخه عزیز که حالش خوب بوددد...
عطیه: یکی اومد دم در... یه بسته تحویل عزیز داد... عزیز محتویات تو بسته رو که دید حالش بد شد... تا رسوندیمش بیمارستان.... تا رسوندیمش...
دیگر نتوانست کلامش را ادامه دهد و کلمه ی مرگ را به زبانش بیاورد... باور مرگ عزیز برای همه سخت بود...
محمد سرش را به دیوار تکیه داد و چشمانش را بست... شانه هایش فرو افتاده بود و صورت خیسش خاری شده بود در چشم بقیه...
هوای بیمارستان گرفته بود و ریه هایش اکسیژن کافی را دریافت نمیکردند... با کمک صندلی ایستاد و به سمت حیاط بیمارستان رفت... خودش را روی یکی از نیمکت ها انداخت و چشم به آسمان دوخت...
گویا اشک هایش دیگر خشک شده بودند...
کمی بعد دستی روی شانه اش نشست و صدای کاظم به گوشش رسید:
میخوای یکم حرف بزنیم؟
محمد: نه...
کاظم: محمد نریز تو خودت... انقدر آروم نباش...
محمد: پس چیکار کنم؟
کاظم: چه میدونم بقیه چیکار میکنن؟ حرف بزن، گریه کن، بزن یه چیزی بشکون... فقط اینطوری آروم و ساکت نباش...
محمد: میدونی همیشه وقتی جونم به لبم میرسید کجا میرفتم؟
کاظم: نه... کجا؟
محمد: میرفتم در خونه ی عزیز... دراز میکشیدم رو پاهاش... بدون اینکه حرفی بزنه فقط موهام رو نوازش میکرد... بدون اینکه حرفی بزنم آروم میشدم... حالا از داغش به کی پناه ببرم؟
کاظم: بمیرم برای دلت... اینجوری نکن با خودت محمد... به خدا دق میکنی...
محمد: کاظم...
کاظم: جان دل کاظم...
سرش را روی شانه ی کاظم گذاشت و همانطور که نگاهش به رو به رو بود گفت: باورم نمیشه... چرا انقدر یهویی؟... هنوز فکر میکنم وقتی برم خونه تو حیاط منتظرم نشسته...
کاظم: میفهمم داداش... میفهمم...
محمد: کاظم...
کاظم: جانم...
محمد: میخوام برای آخرین بار ببینمش...
کاظم: نه داداش... نکن این کارو... حالت و از این بدتر نکن... بزار تا آخر عمر همون چهره ی آروم و پراز آرامشش تو چشمت باشه...
محمد: میخوام باور کنم رفته... میخوام یه بار دیگه صورتش رو ببوسم... باهاش حرف بزنم... کاظم ازت خواهش میکنم... برو باهاشون حرف بزن بگو بزارن ببینمش...
کاظم: محمد...
محمد: کاظم... قول میدم زیاد طول نکشه... فقط چند دقیقه...
کاظم: خیلی خب... میرم... اما باید قول بدی بعدش آروم باشی خب؟...
محمد به بعدش فکر میکرد... به زمانی که مرگ عزیز را باور کند... به راستی میتوانست آرام باشد؟ میتوانست با این داغ کنار بیاید؟
به خدا که نمیتوانست... کدام فرزندی با داغ مادر کنار می آمد که محمد دومی آن باشد؟
بهقلم:
#مدیرعامل
❤️🩹
✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹
❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹
✨❤️🩹✨❤️🩹✨❤️🩹