eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
308 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
213 ویدیو
3 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
در غیر این صورت من نمیزارم بیای اینجا... اول برو از دل اون دربیار تو حق نداشتی با پسر من اینطوری صحب
️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 دستانش را روی سینه گذاشت و سلامی داد. نمیدانست از چه بگوید و از کجا شروع کند. آرام آرام به سمت حرم حرکت کرد. چشمانش ناخودآگاه به پهنای صورت اشک میریخت. ذهنش نمیتوانست بر چیزی متمرکز شود. به گیت حرم رسید. آرام از گشت رد شد و وارد صحنی زیبا شد. قابی که روبه‌رویش بود خاطرات زیادی را برای او به همراه داشته. نفس عمیقی کشید. دستانش را بر روی سینه گذاشت، سرش را به نشانه احترام خم کرد و گفت: السلام علیک... دیگر نتوانست جلوی بغض خویش را بگیرد. همراه با گریه ادامه داد: سلام بابایی... گریه اش شدت گرفت. سرش را بالا آورد. ایوان طلا رو به رویش آرامش عجیبی داشت. حس و حال کودکی را داشت که مدت طولانی گم شده بوده و حالا پدر خویش را یافته است. آرام و آهسته گفت: بابا... حالم بده... گوشه سمت راست زیر ایوان طلا را مد نظر خویش گرفت، مهر تربتی را به همراه مفاتیح الجنان برداشت و نشست. نگاهی به ایوان طلا کرد و گفت: بابا... اصلا نمیدونم از کجا شروع کنم... از چی بگم؟... کم آوردم بابایی... بابا... مگه خود شما بهم قول نداده بودید همیشه کنارم باشید... چرا؟... چرا آقا قاسم باید... چرا باید به من بگن بچه یتیم؟... مگه قرار نشد بعد بابا حسینم شما بابام باشید؟... باباها هیچ وقت نمیتونند اشک پسر شون رو ببینند... بابایی... کم آوردم کامران غیبش زده... حامد معلوم نیست... بابایی... ما همیشه چهارتایی میومدیم اینجا... بابا... اگه بلایی سر حامد بیاد چی؟... بابا... من جواب خواهرش رو چی بدم؟... بابا...عزیز رو چیکار کنم؟... باباجون... کم آوردم... عزیز هیچ وقت نذاشتند نبود بابام رو حس کنم اما... گریه امانش را بریده است. تا به حال مشکلات زیادی را به چشم نه، با جون دیده و تحمل کرده. اما گویا کاسه صبرش سرازیر شده است. آرام اشکان خود را پاک کرد و ادامه داد: عطیه چی میشه؟... بابا... عطی... عطیه رو چیکار کنم؟... اگه آقا قاسم ادامه بدند عطیه له میشه... بابا... خواهش میکنم... بابا جوننن... به هق هق افتاده است. آب دهان خود را آرام قورت داد و نفس عمیقی کشید. آرام گوشی همراه خود را روشن کرد و میان موسیقی هایش چیزی را جدا کرد. گوشی: اصلا میشنوی این صدامو؟... اصلا میبینی گریه هامو؟... بیا دونه به دونه بشمارم غم هامو... بیا یکم بشین کنارم... پناه دل بی پناهم... نگاهش به ایوان طلا و اشک از چشمانش سرازیر شد. که ناگاه مداحی قطع شد و صدای آهنگ تماس جایگزینش شد. ساعت ۱۱:۱۲ و آقا قاسم پشت خط است. دکمه سبز رنگ را کلیک کرد. اشکان خود را پاک و صدای خود را کمی صاف‌ کرد. تلفن همراه را به گوش نزدیگ کرد و آرام گفت: بله؟... صدای آقا قاسم میان گوشش پیچید. صوتی که نشان میداد او گریه کرده است. همراه با لکنتی که از ترس به وجود آمده گفت: م... محمد... غلط کرد... حلالم کن... ببخشید... اشتباه کردم... به خدا... محمد میان حرفش پرید و پاسخ داد: چیشده آقا قاسم؟... خوبید؟... آقا قاسم همراه با هق هقی که بر اثر گریه به وجود آمده گفت: محمد... بب... ببخشید... من نباید هیچ وقت اینطوری با تو حرف میزدم... حلالم کن... اشتباه کردم... ببخشید... گریه مانع ادامه دادن حرفش شد. محمد: آروم باشید آقا قاسم... چی شده؟... آقا قاسم: صبح ساعت حدودا نه بودش... داشتم سه بار تصادف میکردم... محمد... امام علی(ع) و امام زمان(عج) اومدن توی خوابم... محمد... تازه فهمیدم چرا داشتم تصادف میکردم... محمد غلط کردم... محمد: چی شده؟... ﴿فلش بک﴾ بر طبق برنامه هر هفته به سمت جمکران راه افتاد. ساعت ۹:۰۰ بامداد جمعه. چشمانش سنگین و سرش به درد عجیبی و بی سابقه ای افتاده. میان جاده سه بار مرگ را به چشم دید. آرام گوشه ای پارک کرد و اندکی خوابید. در میان خواب خود را درون حیاط جمکران مشاهده کرد. ناگهان یک نور عظیمی محوطه را در برگرفت. شدتش بالا بود و او را مجبور به بستن چشمانش کرد. دو مرد قد بلند داخل شدند. مرد اول یکم جلو تر از مرد دوم ایستاده و قدش هم بلند تر است. مرد جلویی: چرا؟... برای چی اومدی اینجا؟... آروم و دور از خواست خودم گفتم: برای زیارت... جواب دادند: نه... ما نمیزاریم... تو برای چی با شیعه من این شکلی صحبت کردی؟... بعدش هم اومدی جمکران؟... باید اول از دل اون دربیاری... در غیر این صورت من نمیزارم بیای اینجا... اول برو از دل اون دربیار تو حق نداشتی با پسر من اینطوری صحبت بکنی... نمیدونم چرا اما یک دفعه پرسیدم پسر شما کیه؟... گفتند: همه مسلمانان...