eitaa logo
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
307 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
214 ویدیو
4 فایل
اینجا گروهی از خبیثان خاورمیانه جمع شدند تا خباثت خونت رو اندازه بگیرند😎 امیدوارم آماده تست های خبیثانه باشی❤️‍🔥 . شروع نشر خباثت: 14\5\02 . قیمت ورود به باشگاه: اندکی خباثت!) بدون رحم🔪 خواندن رمان بدون عضویت ممنوع❌ همسایگی و‌ تبادل: @Misaagh_278
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 #ققنوس #قسمت‌صد‌و‌شانزدهم آرام آر
❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥 ایستاد. نگاهی به در ورودی کرد. دلش شور میزد. چشمانش را بست، نفس عمیقی کشید. با بسم اللهی زیر لب دوباره قدم برداشت. نگاهی به میز ها، صندلی ها و آدم های رویشان انداخت. ناگهان دستی روی شانه اش نشست. در لحظه برگشت و با دیدن مردی با کاپشن، شلوار و یک کیف چرمی مشکی، خود را چند قدم به عقب کشید. مرد: آخ ببخشید ترسیدی؟... نترس قاسم جون... کامرانم دیگه... باور نداری به صدام دقت کن... آقا قاسم: بشین... کامران: به روی چشم قاسم جون... _: از اولش رو برام تعریف کن... _: خب... میدونم محمد بهت گفته که دنبال قادر کردند و به یک خونه رسیدن و اون توی عملیان نجات عطیه خانم مرد... اما اصل ماجرا یک چیز دیگه است... از درون کیفی که همراهش بود پوشه ای را بیرون کشید و به قاسم داد. کامران: بازش کن تا برات بگم. چند قطعه عکس و یک فلش. کامران: تصویر اولی که میبینی... صحنه مرگ قادر... صحنه ای که جلوی چشم دخترت اتفاق افتاد... عکس گوشه ای از حال گرفته شده و رو به رو محمد که با کلت قادر را نشانه گرفته بوده و قادر که دارد به پایین پرت میشود. کامران: اینجا محمد قادر رو میزنه... فیلم کاملش هم توی فلش هست... بعدا حتما ببین الان فرصت نیست... اما حالا سوال پیش میاد چرا محمد قادر رو زد... عکس بعد رو ببین... تصویر یک برگه است... راسیتش چند وقت پیش قادر اومد پیش من... خیلی ترسیده بود... می گفت: داماد خونواده شون قصد کشتنش رو داره... بهش گفتم: چرا؟... گفت: من داشتم توی آلمان به نیرو های ایران کمک می کردم که متوجه شدم یک جاسوی توی تهران داریم... اون هم محمده... اومدم به تهران خبر بدم که دلم نیومد... گفتم اول به محمد بگم پاش رو بکشه بیرون... اما داستان خطری شده خیلی ترسیده بود... میترسید برای تو و عطیه خانم مشکلی پیش بیاد... سه تا عکس هم مدارکشه... امضای برادرت رو که یادته... زیر همشون هست... دومین عکس صحبت های قادر با دست خط خودش و امضای خودش... که الان برات خلاصه ش رو گفتم... سومیه... مدرکیه که بر علیه محمد پیدا کرده بوده... چهارمیه هم مدرک کمکش به ایرانه... اما این که چطوری داستان به اون خونه رسید... عکس پنجم رو ببین... تصویر لحظه بیرون اومدن قادر و عطیه از خونه است... قادر و عطیه قرار بود با هم برن داروخونه... حال قادر توی راه بد میشه... البته یکم در حدی که نفسش بگیره و به سرفه بی افته... همون جا یک ماشین میگه سوار شید... زیر آفتاب حالش بدتر میشه... این ها هم می شینند... بقیه ش هم که قابل حدسه... اما این که چرا قادر اومده سراغ من... عکس ششم رو ببین... من در اصل نیرو حفاظت اطلاعات ایرانم توی سرویس های خارجی... فرماندم هم محمد میشناسه... اما چون میترسم بری بهش بگی و من هم لو برم بهت نمیگم... الان هم برای این که تلاش ها و نگرانی های قادر بی اثر نباشه بهت این ها رو گفتم‌... دیگه حرفی ندارم... خداحافظ... از جای خود برخواست و یک قدم برداشت. اما گویا چیزی را یادش رفته باشد. برگشت و گفت: راستی آقا قاسم... ببخشید اگه بی احترامی چیزی کردم... مجبور بودم برای جلب توجه سرویس اینطوری صحبت کنم... و این که یک سری صوت هم توی فلش هست حتما گوش بده... به همون ترتیب عکس ها... و بعد رفت. آقا قاسم مات و مبهوت به عکس ها می نگریست. چی گفت؟... چی شد؟... با عجله از جای خود بلند شد و خود را به هر شکلی بود با سرعت به خانه رساند. * ❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥 ❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥❤️‍🔥