🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
پ.ن: سه تا رفیق در غم یک رفیق دیگرشان... پ.ن: چطور شده؟... پ.ن: دارم میرم بیرون اگه تونستم تلاشم رو
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوپنجاهویک
*
عطیه درون آشپزخانه دانه دانه و نوبت به نوبت استکان های چایی را زیر سماور میبرد و بعد از پر شدن شان آن ها را روی سینی قرار میداد.
عزیز کنار گاز ایستاده و به آب جوشی که از سماور وارد لیوان ها میشد مینگریست.
سمت راست خانه آقا قاسم و بابای مهدی و در سوی دیگر حاج خانم، مادر مهدی و مادر رسول نشسته بودند.
سکوت بر خانه حاکم بود.
هرکسی درون افکار و خیالات خود بود که صدای باز شدن درب و یا الله بلند محمد همه را به خود آورد.
نگاه ها با حالت عجیبی هم دیگر را همراهی میکردند.
عزیز کنار پنجره رفت و گفت: بیاید داخل...
همه از جای خود برخاستند.
چهار همراه همیشگی که بیوفایی روزگار یکی را جدا کرده بود.
سلام و احوالپرسی کوچک و سردی بین افراد رد و بدل شد.
هرکسی سر جای خود نشست.
محمد کمی با صدای خود بازی کرد و گفت: ببخشید... من لباس عوض کنم برمیگردم...
به سمت درب خروج قدم برداشت تا به طبقه بالا برود.
آقا قاسم که مدت نسبتاً طولانی میشد منتظر محمد و دوستانش بود ریشه صحبت را در دست گرفت.
با لحنی آرام و دلسوزانه پرسید: صبر کن محمد... داستان چیه؟...
پاهایش به لرزه افتادند.
سوال آقا قاسم همان سوالی بود که میتوانست وحشت را به دل و جان او وارد کند.
آرام آب دهان خود را بلعید.
تمامی صحنه ها برای بارچندم از جلوی چشمانش عبور کرد.
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥