🇮🇷باشگاه خباثت🇵🇸
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥❤️🔥 ❤️🔥 #ققنوس #قسمتصدوچهلوهشتم نگا
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥
#ققنوس
#قسمتصدوچهلونهم
اشک چشمانش را نمناک کرده بود.
سر خود را کمی بالا آورد.
نگرانی میان چهره محمد موج فراوانی میزد.
نگاهش را دوباره به پای خود داد و با صدایی آروم و شرمنده گفت: نمیخواستم نگرانت کنم... داداش...
دست خود را به زیر چانه مهدی برد و سر او را به بالا سوق داد.
محمد: مسئله نگرانی من نیست... مهم نیست... بیا بشین...
شهادت حامد هنوز باورش نشده بود اما حال دگرگون مهدی را درک میکرد.
دلشوره عجیبی همه وجودش را فرا گرفته.
دلشوره ای که از قبل شهادت حامد داشت اما تمام نشد.
باید هوای این رفقایی که برایش مانده اند را داشته باشد.
باید یک کاری بکند.
نفس عمیقی کشید و آرام کنار مهدی نشست.
کلمات ذهنش را زیر رو کرد تا بلکه بتواند با جمله ای حال مهدی را بهتر کند.
بعد از کمی مکث و تفکر گفت: مهدی جان... آروم باش... من واقعا نمیدونم باید چی بگم فقط این رو میدونم که من و تو باید الان محکم بایستیم... خانواده حامد هنوز خبر ندارند... ما باید الان خودمون رو حفظ کنیم... حداقل تا یه مدتی...
مهدی: کدوم خانواده محمد؟... حامد فقط از دار دنیا یه خواهر داشت... الان اون دختر تنها میخواد چیکار کنه؟...
محمد: نگران نباش مهدی... ما نمیزاریم تنها بمونند...
مهدی: امیدوارم...
سر خود را بالا آورد و ادامه داد: رسول رو ندیدی؟...
محمد: نه... مگه سر میزش نیست؟...
مهدی: من داشتم میاومدم نبود...
از جای خود بر خاست و به سمت پنجره رفت.
کل محوطه را به دنبال رسول از نظر گذراند اما او را نیافت.
چند قدم به عقب برگشت و تلفن روی میز را برداشت.
شماره رسول را گرفت.
بعد از دو بوق صدای مملوء از بغض رسول میان گوشش پیچید.
رسول: بله؟...
محمد: کجایی؟...
رسول: نمازخونه...
محمد: باش تا من بیام...
رسول: چشم...
#سرمایهگذارباشگاهخباثت
❤️🔥
❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥
❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥❤️🔥