#یک_داستان_یک_پند
مردی با دو پسر خود برای مردم با سنگ و گِل خانه میساخت. مرد دختری داشت که به تازگی به خانه بخت فرستاده و بخاطر تهيه جهیزیه بدهکار مردم شده بود. او حتی در سرمای زمستان دست از کار نمیکشید. مرد در سحرگاهی برای نماز بیدار شد و به حیاط خانه رفت، بارش شدید برف را دید و گفت: خدایا بر من رحمی کن چند روز بارش برف را به تأخیر بینداز تا من بدهیهای خود را بدهم. ولی برف همچنان بارید و تمام مسیرها و راهها را مسدود کرد. مرد با دیدن این صحنه نالان و غمگین شد که چرا خدا دعای او را اجابت نکرد؟ صبح که شد درب خانه را باز کرد، برف روبی را دید که بازارش گرم است، فکری به ذهنش خطور کرد، بلافاصله دو پارو تهیه کرد و با پسرش مشغول به پارو کردن پشت بام خانه ها شدند. آنان دو روز از برف روبی درآمد خوبی داشتند چنان که آرزو می کردند سراسر زمستان را برف ببارد. آن گاه پدر به فرزند گفت: پسرم! آموختم که خداوند کسب روزی را بر بندهای هرگز نمیبندد. این چشم دل ما انسانهاست که بسته است. ما روزی خدا را فقط در جایی که خود گمان میکنیم می جوییم.
✍حسین جعفری خویی
|پایگاه بسیج الزهرا(س) طالخونچه|
🆔@Basij_alzahra