eitaa logo
بسیج ولایت
2.9هزار دنبال‌کننده
115.9هزار عکس
70.1هزار ویدیو
441 فایل
کانال تحلیل سیاسی بسیج ولایت ️ امام خامنه ای:من در جمع شما #پاسداران حقیقتاً بوی #بهشت را استشمام میکنم و خدای متعال شاهد است وقتی شما را می بینم احساس میکنم یکی از اهل بهشت را می بینم!
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از کانال کمیل 🇮🇷
🌷 💠شهدا خلوت هاشون هم خاصه 🔹↫محمدرضا اکثر مواقع رو با میگذروند ولی "خلوت" های خاص خودش رو داشت... 🔸↫مثلا قدم زدن های ... حتی بعضی وقت ها از جمعمون جدا میشد و مسیری که ما با ماشین میرفتیم رو اصرار داشت " " و پیاده بره. 🔹↫ یکی از جاهایی که برای خلوت کردن پیدا کرده بود " " بود! درسته که هیات معمولا جای شلوغیه ولی بهترین خلوت برای روضه های (علیه السلام) بود... 🔸↫گاهی هم انقدر دلش پر می زد برای شهدا که تنهایی با موتور می رفت " بهشت زهرا (سلام الله علیها)" تا با عشقش رسول(شهیدرسول خلیلی) خلوت کنه. نقل از دوست شهید 🌷 ♥️ @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از کانال کمیل 🇮🇷
وقتی این شهیدبزرگواررادرقبرگذاشته بودندمادرش بالای قبرایستاده بود.گفت:خدایاچشمای علی اکبرمن شب دامادی خیلی قشنگ شده بود،😭میخوام برای آخرین بارببینمشون.گفت:خدایاتوروبه علی اکبرامام حسین قسم میدم که یکباردیگه چشمای علی اکبرم روببینم.😞 چشمای این شهیدبزرگواربرای لحظاتی بازشدودوباره بسته شدند😭💚 @SALAMbarEbrahimm 🌸
هدایت شده از کانال کمیل 🇮🇷
🌷 🌷 !! 🌷شهردار ارومیه که بود، دو هزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز بهم گفت: « بیا این ماه هر چى خرجی داریم، رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» 🌷....همه چی را نوشتم؛ از واکس کفش گرفته تا گوشت و نان و تخم مرغ. آخر ماه که حساب کردیم، شد دو هزار و ششصد و پنجاه تومان. 🌷بقیه ی پول را داد لوازم التحریر خرید، داد به یکی از کسانی که شناسایی کرده بود و می دانست محتاجند. گفت: «اینم کفاره ی گناهای این ماهمون.» راوى: همسر شهيد مهدى باكرى
هدایت شده از کانال کمیل 🇮🇷
🌷 .... 🌷گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم؛ اونم اینکه تیر بخوره به گلوم.» تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر.» 🌷....والفجر یک بود که مجروح شد. یک تیر تو آخرین حد گردنش خورده بود به گلوش. وقتی می بردنش عقب، داشت از گلوش خون می آمد؛ می گفت: آرزوی دیگه ای ندارم مگر شهادت.... 🌹خاطره اى از فرمانده شهيد عبدالحسين برونسی
هدایت شده از کانال کمیل 🇮🇷
🌹بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌹 یک دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهـه نبود، بهش گفتند: « با یک دست که نمیتونی بجنگی برو عقب.» میگفت: « مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ مگه نفرمود : « والله ان قَطعتَمو یَمینــی، اِنی اُحـــامی ابـداً عن دینــــی »... عملیات والفجر 4 مسئول محور بود. حمیدباکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محـاصره دشمن نجات بـده با عـده ای از نیـروهاش رفت به سمت منطـقه مأموریـت، لحظه‌های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بـود: «مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظه‌ی شهـادت آب آشامید که من بیاشامم.» شهید کہ شد هم تشنه‌لب بود هم بی‌دست .. ✍ راوی : همرزم شهیـــد 🌷شهید شاپور برزگر گلمغانی فرمانده‌محورعملیاتی‌لشکر۳۱عاشورا 🌹 روح شهدا و امام شهدا صلوات @SALAMbarEbrahimm
هدایت شده از کانال کمیل 🇮🇷
🌷تانکِ عباس هدف قرار گرفته بود. گفتیم صد در صد پودر شده است. بعد از یک هفته دیدیم در کمال ناباوری سرو کله اش پیدا شد. هنگام انفجار خودش را روی تپه ای انداخته بود و بعد هفت شبانه روز پیاده روی در خاک عراق بالاخره به نیروهای خودی رسید. می گفت: «روزها را در گوشه ای مخفی می شدم و شب ها راه می آمدم. در این مدت تنها غذایم نی و چولان بود.» 🌷عباس چندین بار مجروح شد. در خیبر مچ دستش به شدت مجروح شد، در عملیات دیگر ترکشی به کنار قلبش نشست. اما هر بار بدون از دست دادن زمان به منطقه بر می گشت. در فاو شیمیایی شد و در بیمارستان بستری. تا به خودش آمده و به هوش آمده بود، با لباس بیمارستان فرار کرد و به عملیات برگشت. آنجا چند خبرنگار گیرش انداختند، اما زیر بار مصاحبه نرفت و از دست آنها هم فرار کرد تا در عملیات باشد.... 🌷هر وقت از عباس می پرسیدم: «در جبهه چه کار می کنی؟» می خندید و می گفت: «هیچی، یک تفنگ خالی می دهند دستم، تا عراقی ها به سمتم آمدند از ترس آن را به آنها تحویل می دهم!» بعد از مفقود شدن عباس فهمیدم، عباس فرمانده گردان بوده و یلی از یلان جنگ! 🌷آخرین باری که تماس گرفته بود، گفتم: «عباس، پسر عمویم مفقود شده، اگر می توانی خبری از او برای ما بیاور!» عباس با خوشحالی گفت: «به! چه خوب است که مفقود شده!» همان شب خودش برای عملیات رفت و مفقود شد! 🌹 شهید عباسعلی میرزایی دولت آبادی، معاون گردان زرهی، لشکر ١٩ فجر، شهادت: ٤/٤/١٣٦٧، جزیره مجنون
هدایت شده از سلام بر ابراهیم
🌷 📚برشی از کتاب 📝عادت نداشت کفشش را بگذارد توی پلاستیک و . فقط کفش‌داری. حتی در زمان های شلوغی که باید توی صف می‌ایستاد. می‌گفت:اگه جایی بری با‌ کفشات می‌ری تو خونه ادب حکم می‌کنه بذاری دم در. 📝یکی دو دفعه به مادرش گوشه آمدم برای رفتن و . حرف هایم را به شوخی می‌گرفت و می‌گفت:بره ولی شهید نشه دسته جمعی داشتیم کنار حوض وسط صحن آزادی زیارت‌نامه می‌خواندیم. صدای بلند بگو "لا اله الا الله"به گوشمان خورد. تابوتی ترمه‌پوش از حرم بیرون آوردند. 📝وقتی از کنارمان رد شدند از یکی پرسید:کی بوده؟طرف گفت:جوان بوده و از خودش یک بچه به‌جا گذاشته.اشک دوید توی چشمان مادرش. سریع از آب گل‌آلود ماهی‌اش را گرفت:می‌بینی مامان دنیا همینه! ! 📝اگه جوونت شهید بشه دیگه خیالت راحته که عاقبت‌به‌خیر شده؛ اگه کرد و مرد می‌خوای چه‌کار کنی شب قبل از نمازمغرب رفتیم حرم. افطاری را بردیم داخل صحن توی راه به مادرش پیام داده بود که امشب برای دعاکن. 📝توی جامع‌رضوی زد به پهلویم: به مادرم بگو دعا کنه.خودش را با گل‌های فرش (ع) سرگرم نشان داد. به مادرشوهرم گفتم:مامان! این من رو دیوونه کرد! می‌شه الان دعاش کنی؟ 📝وسط اذان مغرب بود که دل مادرش شکست. با اشک چشم برایش . ذوق کرد. توی آن ده‌روز یک دور را ختم کرده بود. شب آخر تا سحر توی حرم ماندیم. باهم نماز خواندیم دعا خواندیم قرآن خواندیم حدیث‌کساء خواندیم. آخر سر هم یک . 📝آن شب ورد زبانش شده بود:خدایا من رو گناهام چشمام... این زیارت بهش چسبیده بود.شب بیست‌وسوم را توی قطار گذراندیم. وقتی پدر و مادرش خواب رفتند یواشکی گوشی‌اش را روشن کرد. او تخت بالا بود و من پایین روبه‌رویش. آرام مناجات می‌خواند و اشک می‌ریخت. اشک من هم می‌چکید روی بالشت. ❤️ @hemmat_hadi
💠 🌷 🌹شهیدی که شهید شود 🌷 ❤️ﺍﺯ ﻫﻤﺎﻥ ﺩﻭﺭﺍﻥ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﺎ ﺁﻥ ﺟﺜﻪ ﺩﺭﺷﺖ ﻭ ﻗﻮﯼ ﺧﻮﺩ، ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺧﻠﻖ ﻭ ﺧﻮﯼ ﭘﻬﻠﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﺩ . ❤️ﺷﺎﻫﺮﺥ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺯﯾﺮ ﺑﺎﺭ ﺣﺮﻑ ﺯﻭﺭ ﻭ ﻧﺎﺣﻖ ﻧﻤﯽ ﺭﻓﺖ. ﺩﺷﻤﻦ ﻇﺎﻟﻢ ﻭ ﯾﺎﺭ ﻣﻈﻠﻮﻡ ﺑﻮﺩ. ﺩﻭﺍﺯﺩﻩ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻃﻌﻢ ﺗﻠﺦ ﯾﺘﯿﻤﯽ ﺭﺍ ﭼﺸﯿﺪ. ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺭﺍ ﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩ .... ❤️ﭘﺪﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ. ﺍﺯ ﮐﺴﯽ ﻫﻢ ﺣﺴﺎﺏ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ. ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺵ ﻫﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﮑﻨﺪ ﺍﻻ‌ ﺩﻋﺎ! ﺍﺷﮏ ﻣﯽ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺩﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺶ، ﻋﺎﻗﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﯿﺮﺵ ﮐﻦ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ(ﻋﺞ) ﻗﺮﺍﺭ ﺑﺪﻩ . ❤️ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. ﺍﻣﺎ ﺍﻭ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﮐﻪ ﺳﻼ‌ﺡ ﻣﻮﻣﻦ ﺩﻋﺎﺳﺖ. ﮐﺎﺭﯼ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﮑﻨﺪ ﺍﻻ‌ ﺩﻋﺎ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻓﺮﺯﻧﺪﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺳﭙﺮﺩﻡ. ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺗﻮﺳﺖ. ﻫﺪﺍﯾﺖ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺗﻮﺳﺖ. ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ ﺑﺪﻩ! ❤️ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻫﺮﺥ ﺩﺭ ﻏﻔﻠﺖ ﻭ ﮔﻤﺮﺍﻫﯽ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﻋﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺵ ﺍﺛﺮ ﮐﺮﺩ. ﻣﺴﯿﺤﺎ ﻧﻔﺴﯽ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻧﻔﺎﺱ ﺧﻮﺵ ﺍﻭ ﻣﺴﯿﺮ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺷﺎﻫﺮﺥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﮐﺮﺩ . ﺑﻬﻤﻦ ۵۷ ﺑﻮﺩ. ﺷﺐ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﺍﻣﺎﻡ، ﻓﻘﻂ ﺧﻤﯿﻨﯽ (ﺭﻩ) ❤️ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮﭼﻪ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﺣﺮﻑ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺼﻞ ﺍﻟﺨﻄﺎﺏ ﺑﻮﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﺭﻭﯼ ﺳﯿﻨﻪ ﺍﺵ ﺧﺎﻟﮑﻮﺑﯽ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ: ﻓﺪﺍﯾﺖ ﺷﻮﻡ ﺧﻤﯿﻨﯽ.... ❤️ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﻣﯽ ﺯﺩ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺣُﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺣُﺮ ﻧﻬﻀﺖ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ. ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣُﺮ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﺮﺑﻼ‌ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪ، ﻣﻦ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺰﺀ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻫﺎ ﺑﺎﺷﻢ. ❤️ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻝ ﺟﻨﮓ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺟﻠﻮﺗﺮ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻋﺮﺻﻪ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺩﻻ‌ﻭﺭﺍﻧﻪ ﺟﻨﮕﯿﺪ ﮐﻪ ﺩﺷﻤﻨﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﺵ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﺮﺩﻧﺪ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻪ ﮔﺮﺩ ﭘﺎﯾﺶ ﻧﺮﺳﺪ. ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻓﺖ. ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺭﻓﺖ ﺗﺎ ﺑﺎ ﻣﻼ‌ﺋﮏ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﺷﺪ . ﺷﺎﻫﺮﺥ ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺗﺎ ﺑﯽ ﻧﻬﺎﯾﺖ. ❤️ﺩﺭ ﻫﻔﺪﻫﻢ ﺁﺫﺭ ﭘﻨﺠﺎﻩ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺷﺘﻬﺎﯼ ﺷﻤﺎﻝ ﺁﺑﺎﺩﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺭﺍ ﺛﺒﺖ ﮐﺮﺩ. ﭘﺮﻭﺍﺯﯼ ﺑﺎ ﺟﺴﻢ ﻭ ﺟﺎﻥ. ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻧﺪﯾﺪ ؛ ﺣﺘﯽ ﭘﯿﮑﺮﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ.... ❤️می ﮔﻮﯾﻨﺪ ﻣﻔﻘﻮﺩ ﺍﻻ‌ﺛﺮ، ﺍﻣﺎ ﻧﻪ، ﺍﻭ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﺪ. ﻫﻤﻪ ﺭﺍ، ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﻤﺎﻧﺪ. ﻧﻪ ﺍﺳﻢ، ﻧﻪ ﺷﻬﺮﺕ، ﻧﻪ ﻣﺰﺍﺭ ﻭ ﻧﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﯾﮕﺮ. ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﺠﺎﺏ ﮐﺮﺩ. ❤️ﺍﻣﺎ ﯾﺎﺩ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺩﻝ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ، ﺑﻠﮑﻪ ﺩﺭ ﻗﻠﻮﺏ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ. ﺍﻭ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﯾﺪ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻧﺪ.... شادی روحش 🌍 @Basijvelayat1
🌷 🔸⇐ابراهیم هرگز جلوی دیگران نمیشد و همیشه لباس های میپوشید. همچنین در مقابل به شدت حیا داشت. 🔹⇐یکبار در مراسم یکی از به بهشت زهرا رفتیم. آنجا پیکر را می شستند و مردم نگاه میکردند. 🔸⇐ابراهیم گفت: خدا کنه ما اینطور نشیم! کسی که آدم رو میکنه، اگه دقت لازم رو نداشته باشه، جلوی خیلی بد میشه. 🔹⇐بعد ادامه داد: «من که از خواستم مثل مادر سادات حضرت زهرا(س) باشم و دیگه کارم به نرسه» 🌷 ♥️🍃 @hemmat_hadi 🌍 @Basijvelayat1
#خاطرات_شهدا 🌷 #نان_سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت #نانوایی. میگفت «بچه بودم، یه بار نون سنگگ خریدم، سنگ هاش رو خوب جدا نکرده بودم؛ بهش چسبیده بود. خونه که رسیدم، بابام سنگ ها رو جدا کرد داد دستم، گفت برو بده به #شاطر. نونواها بابت اینا #پول میدن.» #شهید_هسته_ای #شهید_مصطفی_احمدی_روشن🌷 #شما_هم_به_بسیج_ولایت_بپیوندید ╭┅───🇮🇷✊🇮🇷┅╮    @Basijvelayat1 ╰┅──────┅
جهیزیه ی فاطمه حاضر شده بود. یک عکس قاب گرفته از بابای شهیدش را هم آوردم. دادم دست فاطمه. گفتم: بیا مادر!اینو بگذار روی وسایلت. به شوخی ادامه دادم: «بالاخره پدرت هم باید وسایلت رو ببینه که اگر چیزی کم و کسری داری برات بیاره.» شب عبدالحسین را خواب دیدم. گویی از آسمان آمده بود؛ با ظاهری آراسته و چهره ی روشن و نورانی. یک پارچ خالی تو دستش بود. داد بهم. با خنده گفت: «این رو هم بگذار روی جهیزیه ی فاطمه.» فردا رفتیم سراغ جهیزیه. دیدیم همه چیز خریده‌ایم، غیراز پارچ! راوی: همسر شهید برونسی ╭┅───🇮🇷✊🇮🇷┅╮ https://eitaa.com/Basijvelayat1 ╰┅──────┅
وقتی میهمان می‌آمد درست کردن بخشی از غذا با من بود و بخشی دیگر با مجید. حتی وقتی میهمان‌ها می رفتند نمی‌گذاشت ظرف‌ها را بشورم می‌گفت "خسته ‌ای فردا صبح کارها را انجام بده "و وقتی صبح از خواب بیدار می شدم می‌دیدم که ظرف‌ها را شسته است. 🌸 به نقل از همسر ╭┅───🇮🇷✊🇮🇷┅╮ https://eitaa.com/Basijvelayat1 ╰┅──────┅