eitaa logo
بصیر ۲۰
198 دنبال‌کننده
10.3هزار عکس
8.6هزار ویدیو
491 فایل
🌷یاحسین🌷 ارتباط باما: @YAhossein5384
مشاهده در ایتا
دانلود
– از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت. – می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد. – نماز امام زمان(عج) را همیشه می خواند. – صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است. – ازش پرسیدم چه شده: – گفت: وقتی تابوت شهید نوژه تشییع می شد، مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی (عج)؛ یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود. – شهید امیر امیرگان در سال ۱۳۶۶ به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام زمان (عج) مشرف شده است.  📚 کیهان فرهنگی به نقل از کتاب وصال، صفحه ۱۶۶ الی ۱۶۹ 📡لینک عضویت کانال ایتا بصیر۲٠👇 🆔https://eitaa.com/Basir20
{بسم الله الرحمن الرحیم}  – احمد بن فارس ادیب از اساتید شیخ صدوق می گوید: – راشد همدانی از مردم همدان به حج می رود. هنگام بازگشت، کاروان در بیابانی منزل می کنند تا شب را به روز آورند. – مرد، در انتهای کاروان به خواب رفته بود. وقتی که از حرارت آفتاب بیدار شد، کاروان رفته بود و اثری از آن به جای نمانده بود. – حاجی همدانی در این زمینه می گوید: – در آن لحظه وحشت زده از جا برخاستم و بدون آن که بدانم به کجا می روم، با توکل له خدا به راه افتادم. مقداری راه رفته بودم که سرزمین سبز و خرمی را دیدم و در وسط آن منطقه سرسبز، خانه ای را دیدم که دربانی بر درِ آن ایستاده است. به سوی دربان رفتم، تا مرا راهنمایی کند. – دربان، مرا با خوشرویی پذیرفت و بعد از اجازه گرفتن از صاحب خانه مرا به درون خانه نزد صاحب خانه برد. جوانی در اتاق نشسته بود و در بالای سرش شمشیر بلندی از سقف آویزان بود. سیمای آن جوان مانند ماه شب چهارده می درخشید. سلام کردم بعد از پاسخ فرمود: می دانی من که هستم. گفتم: نه. – فرمود: من قائم آل محمد(ص) هستم. من آن کسی هستم که در آخر الزمان ظهور خواهم کرد و جهان را پر از عدل و داد خواهم کرد؛ وقتی که از ظلم و بیداد پر شده باشد. – تا این سخن را شنیدم، به رو بر زمین افتادم و چهره ام را به خاک ساییدم. فرمود: این کار را نکن سرت را بلند کن. – من اطاعت کردم. سپس فرمود: تو فلانی هستی و نام مرا بر زبان آورد. از شهری هستی که در دامن کوه قرار دارد و هَمَدانش گویند. – گفتم: آری سرورم چنین است. – فرمود: می خواهی نزد خانواده ات بازگردی. – گفتم: بلی ای آقای من، و به آنان مژده دیدار شما را خواهم داد. – حضرتش به خادم اشاره ای فرمود. – خادم، دستم را گرفت و کیسه ای به من داد و چند قدم همراه من برداشت که من تپّه و ماهورها و درختانی و مناره مسجدی را دیدم. – پرسید: این شهر را می شناسی؟! گفتم: نزدیک ما شهری است به نام اسد آباد و این بدان شهرماند. – گفت: این همان اسد آباد است برو به خوشی و سعادت. دیگر او را ندیدم. وقتی که داخل اسد آباد شدم، کیسه را باز کردم. دیدم محتوی چهل یا پنجاه دینار زر است. پس به سوی همدان رفتم و تا دینارها باقی بود روزگار خوشی داشتم. – همسفران او که در حج بودند، پس از زمانی نه چندان کوتاه رسیدند و گم شدن او را به همه می گفتند. وقتی او را در شهر خودشان دیدند، تعجب کردند. فرزندان و خاندان او و بسیاری از کسان، از سفر این مرد هدایت یافتند.[۱] ✍ پی نوشت [۱] كمال الدين و تمام النعمة، ج ۲، ص ۱۸۸ 📚 منبع : امام زمان (عج) سرچشمه نشاط جهان، ص: ۱۴۷؛ پاک نیا، عبدالکریم. 📡لینک عضویت کانال ایتا بصیر۲٠👇 🆔https://eitaa.com/Basir20