eitaa logo
بصير
2.5هزار دنبال‌کننده
78.1هزار عکس
71.8هزار ویدیو
2.6هزار فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🕗 | میز گوشه هال راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۳ | اگر شد راوی ◀️حجت الاسلام و المسلمین علی مصباح یزدی 🔸برای خدمت به پدر با جان و دل آماده بودیم، اما به اندازه آوردن یک لیوان آب هم از ما درخواست نمی کرد. هیچ وقت نشد دستور بدهد :« فلان کار را انجام بده». 🔹تا جایی که می شد خودش کارهایش را انجام می داد و به زحمت می شد فهمید چه لازم دارد. نهایتا اگر ناچار می شد می گفت:« بیرون رفتید، اگر برایتان امکان داشت و مزاحم کارهایتان نبود، فلان چیز را هم بد نیست بگیرید.» 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 | به قدر کافی راوی ◀️ دکتر محمد فنایی اشکوری 🔸این همه کتاب و درس فقط نتیجه مطالعه نبود. زیاد مطالعه می کرد، اما بیش از مطالعه فکر می کرد، اما بیش از مطالعه فکر می کرد. مصرف کننده افکار دیگران نبود. حرف ها را می خواند، می سنجید، نقد می کرد و در نهایت نظر خودش را ارائه میکرد. گاهی میشد برای پاسخ به سؤالی، مدتی طولانی مکث می کرد. آن قدر که فکر می کردیم از پاسخ منصرف شده. بعد که جواب می داد، می فهمیدیم مشغول بررسی جوانب سؤال بوده. نظری نمی داد مگر اینکه به قدر کافی فکر کرده باشد. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) ━━💠🍃🌸🍃💠━━━ https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۶ | نقدها راوی ◀️ استاد حسن رحیم پور ازغدی 🔸به برخی نظرات علمی اش نقد داشتم. رفتم به دیدارش. اول جلسه چپ و راست اعتراض می کردم:«چرا در فلان جا چنین گفته ای؟» و «این چه استدلالی است؟»و...گرم شده بودم و پشت سر هم می گفتم:«این حرف شما غلط است، به فلان و بهمان دلیل». 🔹با دقت نقد هایم را شنید و یکی یکی جواب داد. بعدِ جلسه به خودم آمدم دیدم در تمام این مدت حتی لحظه ای چهره اش در هم نرفت و نگفت :« تو که هستی که این طوری مرا نقد می کنی!؟» 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 | گره راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین احمد عجمین 🔸گفتم:«حاج آقا خیلی عجیب است!» نگاهم کرد که حرفم را ادامه بدهم. گفتم:«شما هر وقت به مشکل مالی یا گره بزرگی می رسید، به شکل غیر عادی ماجرا حل می شود.» 🔹لبخند زد. گفت:«خدا به دین خودش لطف دارد. ما تا زمانی که در مسیر یاری دین خدا باشیم، گره کارمان باز می شود. این اصلا عجیب نیست». 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۸ | بودجه مصوب راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین محسن منطقی 🔸دولت بودجه مؤسسه را واریز نمی کرد. حقوق کارمندان و هزینه های جاری را نداشتیم. جلسه اضطراری گرفتیم و اوضاع را گزارش دادیم. اول توصیه های اداری کرد و دستور پیگیری داد. بعد رو به مدیران گفت:« همین الان بروید جمکران و از حضرت حجت علیه السلام کمک بخواهید.» 🔹عده ای راهی جمکران شدند. یکی دو ساعت بعد مسؤل مالی مؤسسه تماس گرفت و گفت :«مبلغی که مدت ها پیش قولش را داده بودند، به حسابمان نشست.» https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۱۲ | راهنما راوی ◀️ مصطفی حائری زاده؛ از اعضای فعال هیئت مؤتلفه در دوران مبارزه 🔸امام در تبعید بود، آیت الله بهشتی رفته بود آلمان و بچه های هیئت های مؤتلفه هم همگی تحت تعقیب! اوضاع انقلابی ها سخت شده بود و کمی سردرگم بودند. پیغام از شهید بهشتی خطاب به بچه های مؤتلفه آمد که:«در این مدتی که من نیستم، برای حرکت های سیاسی و تشکیلاتی دو نفر را به شما معرفی می کنم: آقای باهنر و آقای مصباح یزدی.» 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۱۵ | لبخند راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی 🔸رفتم بالای سرش چهره اش گرفته بود به خود می پیچید. گفتم:«درد دارید؟»گفت:«از فرق سر تا نوک پا.» 🔹کمی بعد مادرم آمد توی اتاق. می دانستم هنوز فرق سر تا نوک پایش درد دارد، اما لبخند زد. نمی توانست نگرانی و ناراحتی مادرم را ببینید. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۱۴ | همراه راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین علی مصباح یزدی 🔸تا یادم می آید همیشه کار داشت و مشغول بود. از تبلیغ دین و فعالیت فرهنگی تا درس و بحث و مدیریت. گاهی یک ماه خانه نمی آمد. این جور وقت ها مادرمان ستون خانه بود. مادر به راهی که او می رفت، ایمان داشت. این همراهی برای ادامه دادن مسیر دل گرم ترش می کرد. شاید به همین خاطر بود که هیچ وقت دعوایشان را ندیدم. هیچ وقت ندیدم به مادرمان با تندی حرف بزند. مدام سفارش می کرد:«به مادرتان احترام بگذارید؛ دستش را ببوسید». 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۱۷ | دو هفته بعد راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین مجتبی مصباح یزدی 🔸بعد از مدتی حالش کمی بهتر شد. همه خوشحال شدند که این نشانه های پایان بیماری است. به اطرافیان رو کرد و گفت:«دو هفته دیگر می روم به یک باغ زیبا!» 🔹کسی نفهمید منظورش را. گفتند:« چرا که نه؟! ان شاءالله باهم می رویم.»گفت:« نه، قرار نیست کسی بیاید.»باز کسی نفهمید، دوهفته بعد رفت 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۱۸ | نه نومید، نه سرمست 🔸«نه به خوشی ها باید دل بست و نه از مشکلات نومید شد. این ها همه برای این است که ما غافل شویم.» 🔹این را می گفت و ناراحت بود که آدم ها برای چند روز خوشی بیشتر در دنیا تلاش می کنند. دلش می خواست آدم ها همه دنیا را همان طور ببینند که خدا آفریده. می گفت نه خوشی و نه غم، هیچ مخلوق خدا نیستند؛ مخلوق آدم ها هستند. 🔸خودش این طور بود: نه نومید، نه سرمست؛ درست مثل دنیایی که خدا آفریده. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN
🕗 ۱۱ | هم بازی راوی ◀️ حجت الاسلام و المسلمین حسین مصباح 🔸سال های آخر نمی توانست به راحتی بنشیند؛ حتی برای نماز. ولی آن روز تا بچه ها را دید، درد پا یادش رفت و ناخود آگاه بدون کمک نشست کنارشان. عرق چینش را گذاشت سر یکی از بچه ها و بعد گفت:«کلاه بابا رو نمی دی؟» 🔹این را گفت که ندهد. عرق چین بین بچه ها دست به دست می شد و او با صدای بلند می خندید. از شوخی با بچه ها کیف می کرد. بچه های کوچک تر را بغل می گرفت و با همان حال آن قدر قرآن می خواند و مطالعه می کرد که خوابشان ببرد. 🔺 تکه روایت هایی از زندگی علامه مصباح یزدی (قدس سره) https://eitaa.com/Basir_MN