💠#داستانک
🔰در سالی که قحطی شده بود و مردم زانوی غم بغل گرفته بودند، عارفی غلامی را دید که شادمان است. به او گفت: چطور در چنین وضعی شادی می کنی⁉️
🔷 غلام: من غلام اربابی هستم که چندین گَله دارد و تا وقتی برای او کار می کنم روزی مرا میدهد، پس چرا غمگین باشم وقتی به او اعتماد دارم⁉️
🔴 عارف میگوید: از خودم شرم کردم که یک غلام به اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.
کانال بصیرت وروشنگری مهدوی
https://eitaa.com/joinchat/98631741Ceac0561bb6
هدایت شده از 🚩🏴حاج قاسم🚩🏴
🌸🌿
#داستانک
دیروز در جلسه مصاحبه استخدام پرسیدم: شغل پدر؟
گفت: شغلشان آزاد است.
گفتم: یعنی چه؟
گفت: مقداری زمین کشاورزی دارند و در کار ادوات کشاورزی هم هستند.
گفتم: یعنی فروشندهٔ ادوات کشاورزی هستند؟
گفت: نه! متعلق به خودشان است.
گفتم: متوجه نمیشوم!!
گفت: تراکتور دارند.
گفتم: همهٔ اینها که گفتی، یعنی اینکه پدر کشاورز هستند؟
گفت: بله.
گفتم :خوب چرا از اول نمی گویی پدرم کشاورز است؟! من هم بچه کشاورز هستم. این را با افتخار بگو!
یادم افتاد چند وقت قبل در مؤسسه با یکی از خانمهای جوان منشی صحبت میکردم.
پرسیدم: پدر چه کار میکنند؟
با شعف و افتخار گفت: پدرم پیک موتوری است.
منزلمان دور است. من هر روز صبح ترک موتور پدر مینشینم و یک ساعت طول میکشد تا به محل کارم برسم.
بعد خندید و گفت: من خیلی خوشبختم؛ به نظرتان چند تا دختر هستند که هر روز صبح قبل از رفتن به محل کار، این امکان را داشته باشند که یک ساعت تمام پدرشان را بغل کنند؟
اشک در چشمانم جمع شد و آرام گفتم:
آفرین دخترم! آفرین! خدا پدرت را حفظ کند!
🌸🌿
احساس خوشبختی و یا بدبختی، تنها در نوع نگرش و نگاه ما نسبت به دنیا و اتفاقات آن است.