eitaa logo
بصیرت مهدوی
47 دنبال‌کننده
14.4هزار عکس
15.7هزار ویدیو
335 فایل
به نام نامی دوست که هرچه داریم از اوست ارتباط با ادمین @Mfalah eitaa.com/Basiratmahdavi99o
مشاهده در ایتا
دانلود
.... 🌷کار همیشگی‌ش بود. هر وقت دلش تنگ می‌شد دستمو می‌گرفت و با هم می‌رفتیم بهشت زهرا (سلام الله علیها) اول می‌رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می‌رفتیم؛ بعد می‌رفتیم سر مزار شهدا. می‌گفت: این‌جا رو نیگا کن، اصلاً احساس می‌کنی که این شهدا مرده‌ان؟ این‌جا همون حسی رو داری که تو قطعه‌ی اموات داری؟ 🌷بالا سر مزار بعضی از شهدا می‌ایستاد و سنشون رو حساب می‌کرد. می‌گفت: اینایی که می‌بینی، همه نوزده، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده؛ اصلاً تو کتم نمی‌ره که بخوان ما رو قطعه مرده‌ها دفن کنن!! از سوز صداش معلوم بود که مدت‌هاست حسرت شهادت رو به دل داره.... 🌹خاطره ای به یاد دانشمند هسته ای شهید مصطفی احمدی روشن منبع: سایت مرکز ملی پاسخگویی به مسائل دینی 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
🌷عمليات نصر چهار بود. يك روز پيش از اين‌كه ما به گشت برويم، بين ما صحبت بود كه چند تا از بچه‏‌ها را قرار است به مكه ببرند. برادر نصوحى خيلى متأثر بود و می‌گفت: «افسوس كه نصيب ما نشد برويم!» از آن لحظه كه از رفتن نااميد شد، يادم هست كه اين شعر را می‌خواند: «اى قوم به حج رفته، كجاييد؟ كجاييد؟ معبود در اين‌جاست بياييد بياييد.» قبلاً كه در كربلاى چهار، سرش تير خورده و بر فرق سرش يك خط افتاده بود، به شوخى به بچه‏‌ها می‌گفت: «هر چند صباحى بايد بياييد سر آقا را ببوسيد! آقا را ديگر نمی‌بينيد!» 🌷....ما فكر كرديم شوخى می‌كند. قرار بود به شناسايى بروند. در لحظه‌ی خداحافظى دوباره گفت: «بياييد براى آخرين بار سر آقا را ببوسيد!» و ما هم بوسيديم و خداحافظى كرد. آنان را به خط برديم و بازگشتيم، حدود پنج دقيقه پس از بازگشتن ما خبر آوردند. برادر نصوحى شهيد شده است. تركش يكى از خمپاره‌ها به ايشان اصابت كرده و او را به شهادت رسانده بود. راوى: رزمنده دلاور سيد جلال موسوى 📚 کتاب "شوق وصال" ص ۱۳۷ 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
.... 🌷«محمدحسن» در آخرين ديدار به من گفت: «لازم نيست تو براى بدرقه همراه من به محل اعزام بيايى؛ چون بعضى از دوستان همراه ما، مادر ندارند و من دلم نمی‌خواهد كه آنها تو را در آن‌جا ببينند و ناراحت شوند.» «محمدعباس» چون قبل از رفتنش به جبهه، من و پدرش از رفتنش ممانعت می‌کرديم براى اين‌كه با من روبرو نشود بدون اطلاع و خداحافظى، رفت؛ به خاطر اين كه از من خجالت نكشد و از طرفى چون عاشقانه دلش می‌خواست به جبهه برود، پس از رسيدن به جبهه برايم تلگراف زد و نوشت: «اگر كسى هست كه به جبهه بيايد بفرستيد و برايم دعا كنيد كه به محمدحسن بپيوندم.» 🌷آخرين پسر شهيدم «محمدحسين» هميشه براى دلداری‌ام می‌گفت: «مادر جان! ناراحت من نباش. اصلاً نگران من و بچه‌هايم نباش. همان‌طور كه راجع به برادرانم صبور هستى، راجع به من هم چنين باش. خدا بزرگ است.» او می‌گفت: «من مثل برادرانم سعادت نداشتم كه به شهادت برسم»؛ ولى وقتى كه پزشكان به او جواب منفى دادند؛ چون شيميايى شده بود، ديگر كاملاً اميدوار شده بود كه به سوى برادرانش پر خواهد كشيد. 🌷محمدحسن در سال ۶۰ در عمليات شكست حصر آبادان بر اثر سوختگى به شهادت رسيد؛ محمدعباس در عمليات خيبر در سال ۶۳ بر اثر تركش خمپاره به شهادت رسيد؛ محمدحسين در سال ۶۴ در عمليات والفجر هشت بر اثر بمباران شيميايى از ناحيه‌ى ريه به شدت آسيب ديد و پس از دو سال به شهادت رسيد. 🌹خاطره ای به یاد برادران شهيد محمدحسن، محمدعباس و محمدحسين سيف‌الدينى راوى: مادر شهيدان معزز 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
!! 🌷در طول این سال‌ها زجر زیادی کشیدم؛ بیمارستان‌ها و شهرهای مختلف بستری می‌شدم؛ برخی جانبازان چشم‌هایشان را از دست دادند، اما جانباز اعصاب و روان قضیه‌ای متفاوت دارد، چون معلوم نیست این حالت‌ها چه زمانی به سراغش می‌آید. حالت‌های آن‌ها فرق می‌کند. اگر به نمونه‌هایی از آن بخواهم اشاره کنم، آیا شما دیده‌اید فردی که مادرش را خیلی دوست دارد، انگشت او را با دندان قطع کند؟! 🌷....من این کار را کردم. به مادرم گفته بودند اگر تشنج کردم نگذارد دندان‌هایش قفل شود، یک شیء‌ای بین دندان‌هایش بگذارید. مادرم وقتی در این موقعیت قرار گرفت، انگشت خود را بین دو فک من گذاشت، من هم انگشت او را قطع کردم. بعد از این‌که به حالت عادی برگشتم، انگشت را از دهانم بیرون آوردند و بعد بردند پیوند زدند. راوی: جانباز سرافراز اعصاب و روان رضا اکبری که در ۱۵ سالگی به درجه جانبازی نائل آمد. ❌❌ حواسمون هست که مدیون کیا هستیم؟!! 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
! 🌷برای تولد تنها فرزندمان داود در خرداد سال ۱۳۶۳ از اندیمشک به دزفول آمدیم. در طول مسیر حاجی نشان بیمارستان را از مردم می‌پرسید، متوجه شدیم که تنها بیمارستان مناسب که مزین به نام حضرت زهرا ‌«سلام الله علیها» بود در همان حوالی است. 🌷وقتی حاجی نام خانم فاطمه زهرا «سلام الله علیها» را شنید، ذکر نام ایشان را آن‌چنان بیان کرد که فکر کردم اتفاقی افتاده! ولی خودش به من چنین گفت: نام همسرم زهراست، در عملیات فتح‌المبین با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» مجروح شده‌ام و اینک تولد فرزندم نیز در بیمارستان حضرت زهرا «سلام الله علیها» است. 🌷حاج عباس درست می‌گفت زندگی ما با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» گره خورده بود. حتی شهادت او هم در عملیات بدر با رمز یا زهرا «سلام الله علیها» بود و پیکرش میهمان ابدی بهشت زهرا «سلام الله علیها» شد. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید عباس کریمی قهرودی، فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسول الله 🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
!! 🌷....گفتم: حاجی راستی چقدر حقوق می‌گیری؟ حاجی مبلغی را گفت که من بسیار تعجب کردم! زیرا او یک سردار و فرمانده‌ نظامی بزرگ در ایران بود. گفتم: حاجی این حقوق یک افسر جزء است نه یک فرمانده! یک سردار مثل شما در عراق سه برابر این حقوق می‌گیرد؛ با مزایای فراوان! 🌷حاجی به من گفت: شیخنا! مهم نیست فرمانده چقدر از کشورش می‌گیرد. مهم این است که چه چیزی به کشورش می‌دهد و خدای متعال چند برابر آن را به او خواهد بخشید و این یک سنت الهی حتمی است. شیخنا! ما به صورت موقت در این دنیا هستیم و ما و شما به سوی پروردگار کریم خود رهسپاریم. 🌹خاطره ای به یاد سردار دل‌ها سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی راوی: آقای سامی مسعودی از فرماندهان حشد الشعبی 📚 کتاب "مدرسه درس‌آموز حاج قاسم" به نویسندگی محمد جان نثار 🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀 @baShoohada
!! 🌷کمپوت‌ها اما محبوب‌ترین خوراکی جبهه بود. کمپوت گیلاس و گلابی خاطرخواه بیشتری داشت. توی گرمای تند و سرمای تیز، قند و فشار خون رزمنده‌ها می‌افتاد و هیچ چیز مثل کمپوت‌هایی که کارخانه‌ها آن روزها شهدش را شیرین‌تر و قوطی‌ها را سنگین‌تر تولید می‌کردند تا سهمشان را ادا کنند، قوت رفته را به جان رزمنده برنمی‌گرداند. قوطی خالی کمپوت‌ها هم گلدان سنگرها می‌شد یا «هدف نشان» تمرین تیراندازی برای رزمنده‌های تازه وارد. 🌷کمپوت قسطی و حاج «عباس حافظی» اما شاید جالب‌ترین ماجرا را داشته باشد. پیر رزمنده‌ی گردان تخریب لشکر محمدرسول الله (ص) را اصلاً یکی از همین کمپوت‌ها راهی جبهه و این گردان کرد. حافظی، پیرمرد مو سپید کرده‌ای که در میدان «قیام» مغازه خواربارفروشی داشت، توی یک فیلم به یادگار مانده از روزهای جبهه از دانش آموزی می‌گوید که پول نداشته یک قوطی کمپوت بخرد و قسطی برمی‌دارد:... 🌷....: «آن بچه مبلغی از پول را به من داد، یک کمپوت برای کمک به جبهه خرید و گفت بقیه‌اش را روزی یک تومان برایم می‌آورد؛ قسطی. من هم قبول کردم. به خودم آمدم دیدم آن بچه هر روز آن مسیر را پیاده می‌آمد تا پس انداز کند و قسط من را بیاورد. تقوای او را که دیدم دلم تاب نیاورد بمانم و مشغول دنیا شوم. کرکره مغازه را کشیدم پایین و آمدم جبهه.» پیرمرد عاشق جبهه شد و متواضعانه می‌گفت که این‌جا تقوای همه از من بالاتر است. یک فرزندش شهید شد و دیگری مفقودالاثر. 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
! 🌷بچه‌ها سنگر رو گذاشته بودند رو سرشون، که یوسفی گفت: اومد! ساکت باشین! علیرضا، پتویی برداشت و دوید، ایستاد دم در سنگر. یوسفی دوباره اومد و گفت: حالا میاد. لحظه‌‌ای گذشت. صدای پای کسی اومد که پیچید داخل راهرو سنگر. سعید برق رو خاموش کرد. سنگر، تاریک تاریک شد. صدای پا نزدیک‌تر شد. کسی داخل سنگر شد. علیرضا داد زد: یا علی (ع) ! و پتو رو انداخت رو سرشو کشیدش وسط سنگر. 🌷بچه‌ها گفتند: هورا! و ریختند روش. می‌دویدن و می‌پریدن روش! می‌گفتند: دیگه برای کسی جشن پتو می‌گیری آقا محمدرضا؟ لحظه‌ای گذشت؛ اما صدای محمدرضا درنیومد. سعید برق رو روشن کرد و گفت: بچه‌ی مردمو کشتید! و بچه‌ها رو یکی یکی کشید عقب. کسی که زیر پتو بود، تکونی خورد. خسروان گفت: زنده است بچه‌ها. دوباره بچه‌ها هورا کردند و ریختند روش. جیغ و داد می‌کردند که محمدرضا داخل سنگر شد. 🌷....همه خشکشون زد. نفس‌ها تو گلوهامون گیر کرد. همه زل زدند به محمدرضا و نمی‌دونستند چی بگند و چیکار کنند؛ که محمدرضا گفت: حاج آقا حجتی اومد تو سنگر و شما این‌قدر سرو صدا می‌کنید. از فرمانده هم خجالت نمی‌کشید؟! حرفش تمام نشده بود که همه یه متر رفتند عقب. چیزی نمانده بود که همه سکته کنیم. گیج و منگ نگاه هم می‌کردیم؛ که حاجی از زیر پتو اومد بیرون و از سنگر خارج شد.... منبع: سایت ترمز بلاگ 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
!! 🌷بعد از ۵ روز تشنگی با تنی مجروح درحالی‌که پای چپم قطع بود به اسارت در آمدم. به شهرک نظامی رسیدم چقدر برایم آشنا بود! شب قبل از عملیات شهید جمشید کلانتری به نقل از شهید حسین املاکی از این شهرک صحبت کرده بود. چقدر تانک!! چقدر تسلیحات!! به اندازه هر ایرانی سلاح سنگین بود!! 🌷افسر بعثی به سمتم آمد به ریش‌هایم دستی کشید و تف به صورتم انداخت! به عربی چیزهایی گفت که نفهمیدم. مترجم کنارش ترجمه کرد: املاکی کجاست؟ حسین املاکی؟؟ جواب دادم: شهید شده!! افسر با عصبانیت گفت: ماکو شهید! شهید نیست کشته شده و خنده مستانه‌ای کرد. 🌷بعثی‌ها دنبال املاکی بودند. حتی از پیکر او نیز وحشت داشتند. می‌گفتند شاید زنده باشد...!! 🌹خاطره ای به یاد شهیدان معزز حسین املاکی و جمشید کلانتری راوی: آزاده سرافراز و جانباز ۷۰ درصد حاج اسماعیل یکتایی لنگرودی 📚 کتاب خاطرات شفاهی "رقص روی یک پا" 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
...! 🌷کم کم سر و صدای بچه ها بلند شد. خیلی انتظار کشیدند تا صدای بوق ماشینی که غذای آنها را می‌آورد به گوش برسد، اما هر چه بیشتر انتظار کشیدند کمتر نتیجه گرفتند. از یک طرف گرمای هوا و از طرف دیگر گرسنگی، دست به دست هم داد تا بچه ها کمی بی حوصله شوند. 🌷اغلب رفته بودند داخل سنگر فرماندهی. بعضی با ظرف غذا بیرون منتظر بودند. بعد از دقایقی یکی از بچه ها به طرف سنگر فرماندهی آمد و گفت که ماشین حمل غذا خاموش شده و راننده هم هر کاری که می‌کنه روشن نمی‌شه. گفته ظرف ها رو بگیرین بیایین پیش ماشین یا این که هُل بدین. 🌷همه ظرفهای غذا رو در دست گرفتیم و رفتیم به طرف ماشین که دقیقاً بین دو دستگاه توپ قرار داشت. همین که همه در آن‌جا جمع شدیم ناگهان صدای انفجار به گوش رسید. همه دویدیم به طرف سنگرها. یک خمپاره خورده بود به سنگر فرماندهی گروهان و منفجر شد. خمپاره درست از دهانه‌ی سنگر به داخل رفت و منفجر شد و کل آن را ویران کرد، طوری که هر چه ظرف و لباس و وسایل داخل سنگر بود، کاملاً سوخت. 🌷تازه متوجه شدیم که واقعاً خدا با ماست و رزمندگان اسلام را همه جا یاری می‌کند. تمام بچه ها غذا را گرفتیم و آماده شدیم که ماشین را هل بدهیم تا شاید روشن شود. راننده که تحت تأثیر این حادثه قرار گرفته بود، پشت ماشین نشست و گفت؛ نیار نیست هل بدین. 🌷با تعجب نگاهش کردیم راننده متوجه نگاه‌ها شد و فهمید در پشت این نگاه ها چه سئوالی است، به همین جهت گفت: به خدا ما خیلی آدم‌های بزرگی هستیم. خدایی داریم که همه جا با ماست و بعد سوئیچ ماشین را چرخاند و ماشین همان وهله‌ی اول روشن شد. صدای صلوات بچه ها فضای منطقه را پر کرد. احساس کردم قطرات اشک شوق و امید از گوشه چشمم سرازیر می‌شود....   : رزمنده دلاور اصغر حقیقی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌👇👇 🥀🕊🥀🕊🥀🕊 @baShoohada
.... 🌷همسرم در لندن که بود هر روز می بایست به او خون تزریق می کردند و هر بار به دکترش می گفت که؛ خون غیر مسلمان به من تزریق نکنید و آنقدر ایمانش قوی و اعتقاداتش بالا بود که هربار که می خواستند خون یک غیر مسلمان را به او تزریق کنند بدنش قبول نمی کرد و این مسئله پزشکان را به حیرت آورده بود. به طوری که دکتر "کلیز" پزشک حمید- زمانی بعد از چند بار آزمایش متوجه این مسئله شد، رفت و یک سیاه پوست مسلمان را آورد و خون او را به بدن حمید تزریق کرد و عجبا که بدنش خون او را قبول کرد. 🌷همانجا دکتر کلیز به حمید گفته بود: این سومین معجزه ای بود که من از ایرانیان در این بیمارستان دیده ام و همان جا مسلمان شد و تا زمانی که حمید زنده بود، دکتر کلیز با او در ارتباط بود و زمانی هم که شهید شد پیام تسلیت برای ما فرستاد. 🌹خاطره به ياد شهيد حميدرضا مدنى قمصرى 🥀🕊 @baShoohada 🥀🕊