eitaa logo
بصیرت نیاز همیشگی
171 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
8هزار ویدیو
361 فایل
مطالب در راستای افزایش بصیرت و بینش اجتماعی و سیاسی ارتباط با ادمین ⇩⇩⇩⇩⇩⇩ @Labbik_Ya_hussain
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴امام باقر علیه السلام: سخن نیک را از هر کسی، هر چند به آن عمل نکند، فرا گیرید ═✧🌹✧═
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔻 تکنیک بزرگ‌نمایی 🔺 تکنیک جهت‌دهی 📌 تفاوت اطلاع رسانی در رسانه لندن نشین! ❌ ببینید چه تصویری از سیل آلمان و چه تصویری از سیل کرمان ارائه شده؛ در صورتی که سیل آلمان بیش از ۱۲۰ کشته برجای گذاشته و سیل کرمان تنها ۲ جان باخته و ۳ مفقود... 👈 اینگونه اذهان مردم را مدیریت می‌کنند. ⚠️ فریب این تکنیک هارا نخورید... ┄┅═✧☘️🌸☘️✧═┅┄
🍦 تاریخ بستنی 😌 یکی از کارهایی که آقا انجام آن را در تابستان توصیه کرده‌اند... 😎 💫 🇮🇷 @samanefin سلام الله علیها ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂 ┗╯\╲
🖼فعالیت های فرهنگی را بالا ببرید درس ولایت شناسی و ولایت مداری را ترویج دهید 🌺شهید مهدی ثامنی‌راد 🇮🇷 @samanefin سلام الله علیها ╲\╭┓ ╭⁦🌺🍂 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_پنجاه_و_یک ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه
خبر گم شدن زینب دهان به دهان گشته بود و همه برای خبر گرفتن امده بودند .مادرم ماجرا را برای اقای روستا تعریف کرد و وسط حرف هایش با گریه گفت دست به دامن اهل بیت شدم چقدر نذر و نیاز کردم تا زینب صحیح و سالم پیدا بشه. آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی دانست چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود او بعد از سکوتی طولانی گفت از این لحظه به بعد من در خدمت شما هستم با ماشین من هرجا که لازم بریم و دنبال زینب بگردیم. 🍓 همان روز خانم کچویی هم به خانه ما آمد او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوءظن داشت. شب قبل در صحبت تلفنی با شهلا جرات نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانش‌آموز و بازاری هم بودند به دست منافقین کشته شده بودند. برای منافقین مرد و زن دختر و پسر پیر یا جوان فرقی نداشت کافی بود که این آدم ها طرفدار انقلاب و امام باشند تا منافقین آنها را ترور کنند. از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین شهر زینب را می‌شناسد و می‌تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چند بار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم ولی فکر می‌کردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می روند. اما بعد فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی مدرسه و بسیج و جامعه زنان مرتب با آقای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط است. من همیشه زن خانه‌نشینی بودم و همه عشقم رسیدگی به خانه و بچه‌هایم بود خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم روی زیادی هم نداشتم همه جاهایی را که دنبال زینب میگشتم اولین بار بود میرفتم. مادرم شهلا و شهرام در خانه ماندن و من با آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم اول خودم را معرفی کردم او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمی شناختم فکر می‌کردم امام جمعه از یک زن ۴۰ ساله سرشناس حرف می زند نه از یک دختر بچه ۱۴ ساله 🍓 آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به شهدا و تلاشش در کارهای فرهنگی حرف‌های زیادی زد من مات و متحیر به او نگاه کردم. با اینکه همه آن حرف‌ها را باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست اما از این همه فعالیت زینب در شاهین شهر بی خبر بودم و این قسمت از حرفها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت زینب کمایی شخصیت بالایی داره من به اون قسم میخورم بعد از این حرف زیرگریه زدم. خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم می‌خورد. زن و دختر آقای حسینی هم خیلی خوب زینب را می شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه تازه فهمیدم که همه دختر من را می‌شناسند و فقط من خاک بر سر دخترم را آن طور که باید و شاید هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود جلوی آقای حسینی دو دستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچویی به دست داشتن منافقین یقین داشت با من خیلی حرف زد و گفت به نظر من شما باید خودتون رو برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالاً منافقین تو ماجرای گم شدن زینب دست دارند شماا باید در حد دو لیاقت زینب رفتار کنید. حس می کردم به جای اشک از چشم هایم خون سرازیر است هر چه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می رفتم ناامید تر میشدم. زینب هر لحظه بیشتر از من دور میشد... آن روز آقای حسینی قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد. در سال‌های اول جنگ بنزین کوپنی بود و خیلی سخت گیر می آمد. امام جمعه به آقای روستا کوپن بنزین داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم. قبل از هر کاری به خانه برگشتم می‌دانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند آنها هم مثل من از شنیدن خبرهای جدید نگران تر از قبل شدند. مادر پدرم ذکر یا حسین یا زینب یا علی از دهانش نمی‌افتاد نظر مشکل گشا کرد هرچه اصرار می کرد که کبری یه استکان چای بخور یه تیکه نون دهنت بزار رنگت مثل گچ سفید شده. قبول نمی کردم. حس می‌کردم طنابی دور گردنم به سختی پیچیده شده است حتی صدا و ناله هم به زور خارج می‌شد. شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جستجو با ما آمد. نمی دانستم به کجا باید سر بزنم روز دوم عید بود و همه جا تعطیل. به بیمارستان‌ها و درمانگاه‌ها و دوباره به پزشکی قانونی و پایگاه بسیج سر زدیم. وقتی هوا روشن بود کمتر می ترسیدم انگار حضور خورشید در آسمان دلگرمم می کرد اما به محض این که هوا تاریک می شد افکار ترسناک از همه طرف به من هجوم می‌آورد. شب دوم از راه رسید و خانواده من همچنان در سکوت و انتظار و ترس دست و پا می زدند تازه فهمیدم که درد گم کردن
بصیرت نیاز همیشگی
#من_میترا_نیستم 🍓 #قسمت_پنجاه_و_یک ما تصمیم گرفتیم اول به بیمارستان عیسی بن مریم برویم ماشین هرچه
عزیز چقدر سخت است. گمشده من معلوم نبود که کجاست. نمی‌توانستم بنشینم یا بخوابم به هر طرف نگاه می‌کردم سایه زینب را می‌دیدم. همیشه جانماز و چادر نمازش داخل اتاق رو به قبله پهن بود در اتاقی که فرش نداشت و سردترین اتاق خانه ما بود و هیچکس در آن اتاق نمی‌خوابید و از آنجا استفاده نمی کرد. آنجا بهترین مکان برای نمازهای طولانی زینب بود روی سجاده زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد. 🍓 مادرم که حال من را می‌دید پشت سرم همه جا می آمد می گفت کبرا من رو سوزوندی کبرا آروم بگیر. آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد از پشت پنجره به آسمان خیره شده بودم همه زندگیم از بچگی تا ازدواج تا به دنیا آمدن بچه ها و جنگ مثل یک فیلم از جلوی چشم هایم می گذشت. آن شب فهمیدم که همیشه در زندگی‌ام رازی وجود داشته. رازی نگفتنی انگار همه چیز به هم مربوط می‌شد زندگی و سرنوشت من طوری رقم خورده و پیشرفته بود که باید آخرش به اینجا می‌رسید. آن شب حوصله حرف زدن با هیچکس را نداشتم دلم میخواست تنهای تنها باشم خودم باشم و خدا. در دومین شب گم شدن زینب بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت وقتی همه گذشته خودم و زینب را کنار هم گذاشتم به حقیقت جدیدی رسیدم. من، کبری نذر کرده حسین(ع) به دنیا آمدم تا بتوانم زینب را به دنیا بیاورم او را شیر بدهم و بزرگ کنم من یک واسطه بودم واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود همه عشق و ایمانی که به واسطه کربلا در من به امانت گذاشته شده بود در زینب به اوج رسید و به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم. وقت نماز صبح شده بود بلند شدم و چادر نماز زینب را سرم کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم. نماز عجیبی بود در نماز حال غریبی داشتم همه جا را می‌دیدم خانه آبادانم، خانه محله دستگرد، خانه شاهین شهر، گلزار شهدا. ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می‌زد رفته بود می دانستم که زینب گم شده اما وحشت نداشتم انگار که او در جای امنی باشد. با این وجود خودم را آدم دردمندی می‌دیدم درد مند ترین آدمی که با روشنایی روز باید تکیه گاه همه خانواده می شد. 🍓 روز سوم مهران از آبادان آمد شهلا به باباش زنگ زده و او هم به مهران خبر داده بود مهران و باباش در کنج پذیرایی ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند. کاری کند که او را از توپ و ترکش خمپاره دو نگه دارد. خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود آینده ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهربان همه چیز را از چشم من می‌دید من هیچ وقت جلوی بچه‌ها را نگرفته بودم بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم و می‌دانستم که هر جا برود و هر کاری بکند فقط برای رضایت خداست. بابای بچه ها هرگز راضی نبود که این همه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه میخواست برایش پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهمتر بود. پدر بچه ها سال‌ها در پالایشگاه کارگری کرده بود کار در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند به تحصیلات بالا برسند و کارگر نشوند و زندگی راحت تری داشته باشند. ولی من بیشتر از درس به دین و ایمان بچه ها اهمیت می‌دادم و نماز خواندن شان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین ع 🍓 با جعفر و مهران می‌خواستیم به آگاهی برویم آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت دیشب منافقین یک نامه تهدیدآمیز توی خونه ما انداختن. خانه ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه آقای روستا فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری‌ های ما با خبر بودند. در نامه‌ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند اینطور نوشته شده بود: اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید از ما در امان نیستید. خانواده آقای روستا نگران شده بودند بعد از رفتن آقای روستا خانم کچویی به خانه ما آمد. ترسیده بود و مثل بید میلرزید. او گفت :منافقین به خونم تلفن زدند و گفتند که ما زینب کمایی را کشتیم اگه صدات در بیاد همین بلا رو سر تو هم میاریم. آنها به خانم کچویی فحاشی کرده و حرف‌های زشت و نامربوطی زده بودند توهین‌های منافقین روحیه خانم کچویی را خراب کرده بود. وقتی شنیدم که منافقین تلفنی و به صراحت گفته‌اند زینب کمایی را کشتیم ذره‌ای امید که در دلم مانده بود به یاءس تبدیل شد. حرف های خانم کچویی حکم خبر مرگ زینب را داشتند من و شهلا با دل شکسته گریه میکردیم.
شهرام خانه نبود نمی‌دانستم کجا دنبال زینب می گشت. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند. 🍓 ناخودآگاه بلند شدم و رفتم یک پیراهن دخترانه از کمد در آوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم چند روز قبل از عید از توی خرت و پرتایی که از آبادان آورده بودیم این پارچه کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برام خریده بود پارچه را به خیاط دادم و این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس رو بپوشه قبول نکرد. او به من گفت مامان ما امسال عید نداریم خدا میدونه که الان خانواده شهدا چه حالی دارد. تو از من میخواد تو این موقعیت لباس نو بپوشم. مادرم لباس را از دستم گرفت و به چشمهایش مالید من ادامه دادم دخترم میدونست که امسال عید نداریم و ما هم دست کمی از خانواده شهدا نداریم. همان موقع شهرام به خانه آمد. او کم سن و سال بود اما خیلی خوب همه چیز را می‌فهمید انگار چیزی شنیده بود. می‌خواست با مهران حرف بزند پرسیدم شهرام کسی آمده چیزی شنیدی؟ سرش را به علامت نه تکان داد. به مادرم گفتم ای کاش میتونستیم به مهرداد خبر بدیم که خودش رو به خونه برسونه اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم ماه ها می گذشت و ما از او بی خبر بودیم. مهرداد با زینب صمیمی بود اگر خبر گم شدن زینب را می شنید حتما خودش را می رساند. مهران به من خبر داد که مینا و مهری برای عملیات فتح المبین به بیمارستانی در شوش رفتند. از روز گم شدن زینب هیچ ترسی برای مهران و مهرداد و مینا و مهری نداشتند انگار ترسم ریخته بود ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کمرنگ شده بود. رستان‌های شوش مشغول امدادگری هستند. سلیمه مظلومی و معصومه گزنی اول به اهواز رفتن از هلال احمر و ستاد «اعزام نیرو» پرسش و جو کردند و آدرس دختر ها را گرفتند و به شوش رفتند. آنها مهری و مینا را پیدا کردند و خبر شهادت زینب را دادند. کار دنیا همیشه بر عکس است. ما از شاهین شهرِ اصفهان که کیلومتر ها از جبهه دور بود، به مهری و مینا که در منطقه عملیاتی و مرکز خطر بودند خبر شهادت خواهرشان را دادیم. مهری و مینا همراه چند تا از دوستانشان به شوش رفته بودند و در عملیات فتح المبین امدادگری می‌کردند. بچه ها بعداً تعریف کردند که خبر شهادت زینب در شاهین شهر همه کسانی را که در بیمارستان بودند تکان داده. زینب از همه آنها جلو افتاده بود.
🍓 شهرام توی حیاط به مهران و باباش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. هر چقدر التماسِ شهرام کردم که مامان چی شنیدی چی شده به منم بگو شهرام حرفی نزد و مهران و باباش سکوت کردند. ساعت‌ها و دقایق حتی لحظه ها به سختی می‌گذشت تازه فهمیدم بلاتکلیفی و تو برزخ بودن چقدر سخت است. نمی‌دانستیم کجا برویم کجا را بگردیم و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم نه زمین جای ما را داشت و نه آسمان. خواب و قرار هم نداشتیم من با قولی که به خودم و زینب داده بودم کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را هم آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم: چیزی که زینب انتخاب کرده باشه انتخاب منم هست. ظهر شد. مثل ظهر عاشورا به همان دردناکی و سنگینی آقای روستا آمد و من و مهران و باید بچه ها را به مسجد المهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی امام جمعه شاهین شهر به آقای روستا تلفن کرده و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم. به مسجدی که محلِ نماز های زینب بود زینب هر روز که از مدرسه بر می گشت به مسجد المهدی می‌رفت نمازش را می خواند و بعد به خانه می‌آمد. به مسجد که رسیدیم آقای حسینی هنوز نیامده بود. مهران و باباش ساکت و بی صدا داخل ماشین منتظر نشستند اما من به مسجد رفتم دوست داشتم حال زینب را در مسجد بفهمم. مسجد بوی زینب را می‌داد. رو به قبله نشستم و با زینب حرف زدم. حرف‌هایی که به هیچ کس نمی توانستم بگویم. یاد حضرت علی افتادم. حضرت علی در مسجد و در حال سجده شهید شد و زینب هم از مسجد به سمت سرنوشتش رفت. 🍓 روی زمین مسجد افتادم و آنجا را بوسیدم محل سجده های دخترم را بوسیدم و بو کردم. آقای حسینی وارد شبستان شد و روبرویم نشست بدون اینکه زمینه سازی کند و حرف اضافی بزند، شهادت زینب را تسلیت گفت. از قرار معلوم بیرون مسجد همه حرف‌ها را به مهران و بابای زینب گفته بود اول سکوت کردم بعد با صدای محکمی گفتم هرچی میل خدایه. با آقای حسینی از مسجد خارج شدیم بابای مهران روی زمین نشسته بود و گریه می کرد و مهران هم توی ماشین. مهران با دیدن من گفت: مامان زینب رو کشتند خواهرم شهید شده. جنازه‌اش رو پیدا کردند. من مهران را دلداری دادم و آرام کردم. از چشمم اشکی نمی آمد. جعفر به من نگاه نمی کرد من هم به او چیزی نگفتم کاش می‌توانستیم همدیگر را آرام کنیم. آن روز کارگر های ساختمان جنازه زینب را در سبخی «زمین بیابان مانند» که بعدها در آنجا مرکز پست شاهین شهر را ساختن پیدا کردند. مهران گفت مامان شرام صبح توی تاکسی از دوتا مسافر شنیده بود که امروز جنازه یک دختر نوجوان را روی زمین خاکی پیدا کردند وقتی شهرام به خونه اومد و خبر را داد من مطمئن شدم که اون دختر زینبه اما نمی خواستم تا خبر قطعی نشده به تو بگم. انتظار تمام شد انتظار کشنده‌ای که سه روزه تمام به جان من افتاده بود. ادامه دارد ... . . 🍓 باید میرفتم و دخترم را می دیدم. جنازه زینب را به سردخانه پزشکی قانونی بردند ما باید برای شناسایی به آنجا می رفتیم. سوار ماشین شدیم و همه با هم به پزشکی قانونی رفتیم مهران و باباش لحظه ای آرام نمی شدند چشمهای مهران کاسه خون شده بود. من یخ کرده بودم و هیچ چیزی نمیگفتم گریه هم نمی کردم. مهران که نگران من بود من را بغل کرد و گفت: مامان