امیدان فردا
#دو_واله_مدافع ❤️ #قسمت_بیست_و_هشتم @bastamIsar هوالسبحان اسماء و مادرش و علی یک طرف بودند و من و
#دو_واله_مدافع ❤️
#قسمت_بیست_و_نهم
@bastamIsar
هوالسبحان
نقطه ضعفم رو فهمیده بود یا نه!
نمی دونم اما تا بحال گریه یه دختر نا محرم رو از نزدیک ندیده بودم.
سرش رو آورد بالا با اینکه روش رو با چادر گرفته بود اما قطرات اشک مشخص بود.
گفتم ببخشید قصد ناراحت کردنتون رو نداشتم، به من حق بدین، من شوکه شدم، اصلا نمی تونم باور کنم، من اومده بودم حرم که به نیت دوستم نماز بخونم که شما اومدید.
حرفم رو قطع کرد و گفت: شما پسرا همه تون همینطوری هستید.
من: ما چه جوری هستیم، اینکه توی نیم ساعت فهمیدم یه خانوم بهم علاقمند شده و من باید قبول کنم و نمی کنم شدم یه جوری؟
اسماء: من الکی عاشق شما نشدم، سر رسیدتون رو ...
سرم رو با تعجب بالا گرفتم ...
خب !
حرفش رو قطع کرد، انگار سوتی داده بود اما دیگه گفته بود و باید می گفت...
من: ای علی نامرد، بهش گفته بودم به کسی نده بخونه، خودش هم کلی اصرار کرد.
برگشتم سمت علی و چنان با غضب نگاهش کردم که داشت سکته می کرد.
اسماء سریع بهم گفت نه علی مقصر نیست؛ من بی اجازه برداشتم و خوندم.
یه شب که داشت تو اتاقش خاطرات شما رو می خوند رفتم تو اتاقش، دیدم سریع قایم کرد، منم فضولیم گل کرد و فردا که تا ظهر خواب بود رفتم برداشتم و خوندم.
همه نوشته هاتون، عکس هاتون، خاطراتتون رو خوندم و گریه کردم.
من امروز نیومدم اینجا گدایی محبت کنم و شما هم اینطور با من رفتار کنید، اومدم بگم به علاقه یه خانوم احترام بذارید، درسته من دو سال از شما کوچیک ترم اما دخترا بیشتر از پسرا می فهمند.
آقا محمد هادی...
با غضب نگاهش کردم.
اسماء: ببخشید حواسم نبود، لطفا فکر کنید، عجولانه نه نگید.
من: ببینید حاج خانوم، من اصلا نمی فهمم چطور پدر و مادرتون قبول کردند شما بیای و این حرفا رو بزنی، دخترا شان دارن، احترام دارن، من بدم میاد از این لوس بازیا.
اسماء: من مریض شدم، ما کلا دوتا بچه هستیم، پدرم طاقت نداره اذیت شدن من رو ببینه، بعدشم علی اینقدر از خوبی های شما گفته که پدرمم شیفته شما شده.
من: از بدی هام چی؟ گفته؟
گفته من بی ادبم، بد دهنم، کثیفم، بی فرهنگم، دروغگو ام.
داشتم دروغ می گفتم من اینطوری نیستم. عصبی شده بودم. شوکه بودم.
اسماء: داد نزنید، منم بلدم داد بزنم، آروم حرف بزنید، من براحتی عاشق نشدم که براحتی متنفر بشم.
تحمل شنیدن این حرفا رو نداشتم، با عصبانیت از جا بلند شدم که برم اما سرم داشت گیج می رفت، چند قدمی برداشتم که چشمام سیاهی رفت و خوردم زمین.
@bastamIsar
محمد هادی؟ محمدم! پسر پاشو...
روز دوم عید بود، اتفاق دیروز و مرور خاطرات سخت خستم کرده بود.
به سختی از جام بلند شدم.
گوشیم رو نگاه کردم.
یه عالمه زنگ و پیام داشتم.
می ترسیدم قفل گوشی رو باز کنم.
اگر پدرش باشه چی؟
قفل رو باز کردم، پیامک تبریک سال نو، مسعود، ابوالفضل، زهرا، مرتضی، اسماء.
نمی دونم چرا اما اول پیام اسماء رو خوندم.
سلام، من حالم خوبه، نگران نباشید.
این دختر خوب یاد گرفته بود حرص منو در بیاره!
منم پیام دادم برام مهم نبود لطفا دیگه پیام ندید.
بعدش رفتم سراغ پیام مرتضی: سلام داداش سال نو مبارک! ان شاءالله سال جدید سال ظهور باشه. قهرم نکن شگون نداره.
دلم براش تنگ شده بود، انگار اتفاق دیروز یکم بهم فهمونده بود بعضی کارها غیر قابل اجتنابه.
پیام دادم: سلام آشتی آشتی، اما باهات کارها دارم، درستت می کنم آقای عاشق.
زهرا و بقیه هم پیامک سال نو داده بودن.
از جام بلند شدم که گوشیم زنگ خورد ...
ادامه دارد...
@bastamIsar