eitaa logo
امیدان فردا
208 دنبال‌کننده
10هزار عکس
8.9هزار ویدیو
288 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ هوالسبحان از علی خواستم توالت رو بهم نشون بده! دستم رو گرفت و برد سمت توالت. منم زیر لب و آهسته می گفتم خیلی بی غیرتی باعث همه این بدبختیا تو نامردی. خیلی نامردی، خیلی کثافتی. علی هم سکوت کامل انگار این خانواده ارثی آروم بودن نمیدونم این دختره به کی رفت بود اینقدر دیوونه بود. خون بینی ام رو شستم و دستمال کاغذی گذاشتم داخل بینی ام، از توالت اومدم بیرون . آقای حسینی رو صدا کردم : ببخشید من الان چه کمکی می تونستم بکنم جز اینکه داغون بشم و عید امسالم خراب بشه. دفعه بعد دخترتون اینکارو کرد محکم بزنید تو گوشش تا دیگه اینکارو نکنه، صدای گریه اش داشت میومد اما مجبور بودم بگم تا ازم متنفر بشه، دفعات قبل هم گفتم ما به درد هم نمی خوریم شما یه نگاه به خونه زندگیتون بکنید مگه دیوانه اید دخترتون رو می خواید بدید به یه پسر آس و پاس؟ خداحافظ لطفا دیگه به من زنگ نزنید. اصلا نذاشتم حرفی بزنن و سریع از پله ها اومدم پایین. رسیدم جلوی در که صداش از آیفون اومد و گفت دفعه بعد خودکشی می کنم منتظر شنیدن خبر مرگم باش. مکث کوچیکی کردم اما سعی کردم که نشنوم و سریع رفتم. حالا وسط کوچه پس کوچه های پاسداران، سرم درد می کرد و گریه ام بند نمیومد، خدایا این چه امتحانیه آخه. تو مگه منو نمیشناسی؟ خوشت میاد اینطوری زجر بکشم؟ اگر بلایی سرش میومد من باید چکار می کردم؟ اگر بلایی سر خودش بیاره چه خاکی تو سرم بریزم. تنها بودم مثله همیشه. خانوادم به اندازه ای که بدونن یکی از دوستان دوران دانشجویی بهم پیشنهاد ازدواج با خواهرش رو داده و من رد کردم می دونستن و منم نمی خواستم اتفاق های بعد رو بگم بهشون. روز اول عید ۹۰ بود و همینطوری که گریه می کردم و پیاده می رفتم، رفتم به خاطرات دو سال پیش، سال ۸۸.... ادامه دارد... @bastamisar
❤️ هوالسبحان از علی خواستم توالت رو بهم نشون بده! دستم رو گرفت و برد سمت توالت. منم زیر لب و آهسته می گفتم خیلی بی غیرتی باعث همه این بدبختیا تو نامردی. خیلی نامردی، خیلی کثافتی. علی هم سکوت کامل انگار این خانواده ارثی آروم بودن نمیدونم این دختره به کی رفت بود اینقدر دیوونه بود. خون بینی ام رو شستم و دستمال کاغذی گذاشتم داخل بینی ام، از توالت اومدم بیرون . آقای حسینی رو صدا کردم : ببخشید من الان چه کمکی می تونستم بکنم جز اینکه داغون بشم و عید امسالم خراب بشه. دفعه بعد دخترتون اینکارو کرد محکم بزنید تو گوشش تا دیگه اینکارو نکنه، صدای گریه اش داشت میومد اما مجبور بودم بگم تا ازم متنفر بشه، دفعات قبل هم گفتم ما به درد هم نمی خوریم شما یه نگاه به خونه زندگیتون بکنید مگه دیوانه اید دخترتون رو می خواید بدید به یه پسر آس و پاس؟ خداحافظ لطفا دیگه به من زنگ نزنید. اصلا نذاشتم حرفی بزنن و سریع از پله ها اومدم پایین. رسیدم جلوی در که صداش از آیفون اومد و گفت دفعه بعد خودکشی می کنم منتظر شنیدن خبر مرگم باش. مکث کوچیکی کردم اما سعی کردم که نشنوم و سریع رفتم. حالا وسط کوچه پس کوچه های پاسداران، سرم درد می کرد و گریه ام بند نمیومد، خدایا این چه امتحانیه آخه. تو مگه منو نمیشناسی؟ خوشت میاد اینطوری زجر بکشم؟ اگر بلایی سرش میومد من باید چکار می کردم؟ اگر بلایی سر خودش بیاره چه خاکی تو سرم بریزم. تنها بودم مثله همیشه. خانوادم به اندازه ای که بدونن یکی از دوستان دوران دانشجویی بهم پیشنهاد ازدواج با خواهرش رو داده و من رد کردم می دونستن و منم نمی خواستم اتفاق های بعد رو بگم بهشون. روز اول عید ۹۰ بود و همینطوری که گریه می کردم و پیاده می رفتم، رفتم به خاطرات دو سال پیش، سال ۸۸.... ادامه دارد... @bastamisar