امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت #قسمت_هشتم مسئولیت #شهیدمحمدابراهیمهمّت، در دوران کوتاه و امّا پربار زندگی خود،
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_نهم
فرمانده کامل
#شهیدهمّت، فرماندهی بود که توانایی ها و امکاناتش را خوب می شناخت☝️. او می توانست از ضعف هایش هم، قدرت بیافریند. او بهترین و مناسب ترین روش ها را برای جذب نیروها به کار می گرفت😇. مثل یک معلمِ بزرگ عمل می کرد. کارها را با دقت بین نیروها تقسیم می کرد و درانجام کارها، کاملاً نظارت، پی گیری و همکاری داشت. در مورد مسائل نظامی، یک فرمانده کامل بود😊. او، فرماندهی را به تجربه آموخته بود. وقتی نقشه عملیاتی را دربین فرماندهان ارتش و سپاه باز می کرد، با آگاهی و تسلط کامل آن را شرح می داد؛ چون خودش در تمام مراحل شناسایی، طراحی و اجرای عملیات، حضوری فعّال و گسترده داشت.🌹
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
#دو_واله_مدافع
#قسمت_نهم
هوالسبحان
نماز رو خوندیم، مرتضی رفت پیش حاج اقا
اه، چرا صداشون نمیاد، چرا همه حرف میزنن، خب لال شید ببینم چی میگه، از فضولی داشتم می مردم، حاضربودم کلیه ام رو بدم اما بفهمم چی میگن...
من: آروم برو .
مرتضی: چشم داداش.
من: فکرنکنی باهات آشتی ام ها...
مرتضی: عه تو کی قهر کردی؟
من: همین الان، بی مزه بگو چی گفتی دیگه؟
مرتضی: ینی بگم؟
من: اصلا نگو، به جهنم، من که می دونم در مورد خانم ساداته، هاهاها 😂
مرتضی: ای بابا نقطه ضعف منو گیر آوردیا.
مرتضی: راستش دیشب با بابام دعوام شد.
من: دوباره چرا؟
مرتضی:گیر داده ماهواره میخرم، منم گفتم اگر بخری از خونه میذارم میرم، دیگه خسته شدم، واقعا خسته شدم.
من: خب حالا، من فکر کردم دوباره اون دختره همکلاسیت بهت گیر داده.
یه آهی کشید...
من: این آه نشانگر عشقه ها، عاشق شدی سید عاشق...
مرتضی سید نبود اما خیلی دوس داشت باشه ،من بهش می گفتم سید، سال دوم رشته علوم سیاسی بود، خوش چهره، مذهبی، خوش تیپ؛ بخاطر همین تو چشم بود...
ترم سوم یه دختری بنام سارا سروکله اش پیدا میشه و گیر میده به مرتضی که من دوست دارم و بیا ازدواج کنیم...
اماسارا بی حجاب بود، نمیدونم شاید اگر دختر درست و حسابی بود مرتضی...
خلاصه یکساله اون تو دانشگاه و بیرون به مرتضی گیر میده و مرتضی هم قبول نمی کنه...
رسیدیم محل.
دستت درد نکنه سید جان، مراقب خودت باش، فعلا...
مرتضی: اوهوی، هر دفعه من باید بهت بگم؟
من: زدم زیر خنده؛ یعنی خوشم میاد یادت نمیره ها، بیا بیا بوسم کن برم، دادیم در راه خدا.
یه تک چرخ زد و وسط کوچه داد زد، خره می خوامت...
دیوونه آخرش آبرومونو می بری، زود چپیدم تو خونه تا همسایه های کلانتر محل نیومدن بیرون.
اهالی خونه سلام، ننه، مامان؟
بخدا من اگر جای بابا بودم تا بحال هزار بار طلاقت داده بودم، هردفعه میام خونه نیستی! اه!
مامان: بچه جان شلوغش نکن....
من: وااای مامان کجا بودی؟ سکته کردم...
یعنی داشتم از خجالت آب میشدم.
سریع دستشویی رو بهونه کردم و رفتم، آخ جون آینه!
یکی از کارهایی که دوس دارم اینه که زل بزنم به آیینه و با خودم حرف بزنم و شکلک در بیارم...
جلو آیینه وایسادم، داشتم با نوک بینی و ابروهام ور میرفتم که جای بخیه گوشه پیشونی رو دیدم، یادگاری اسماء، حتی اگر خودمم می خواستم فراموش کنم اما این بخیه نمیذاشت.
ادامه دارد...
@Bastamisar