امیدان فردا
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_سوم خواستگاری مهمترین واقعهای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم😌 با
#زندگینامه_شهیدهمت
#قسمت_چهارم
فعالیتها و مبارزات دوران ستم شاهی
اوّلین راهپیمایی
با آغاز فعالیت های سیاسی و انقلابی مردم شهرهای مختلف کشور بر ضد شاه، زمانی که #شهیدهمّت از راهپیمایی های مردمی باخبر شد👌، تصمیم گرفت که به کمک دوستانش، در شهرضای اصفهان راهپیماهایی بر ضد نظام بر پا کنند. او به دلیل عشق و علاقه به امام خمینی رحمه الله و اسلام و با وجود حکومت نظامی، توانست اولین راهپیمایی مردمی شهر را به راه اندازد😊. پس از مدتی، #شهیدهمّت تصمیم گرفت تا مجسمه شاه را که در میدان بزرگ شهر قرار داشت، پایین بکشد☝️. بنابراین، به کمک دوستانش در ماه محرم 1356، زمانی که مردم شهر در دسته های سینه زنی و زنجیرزنی به طرف میدان می آمدند، #محمدابراهیم با کمک چند تن از دوستانش، مجسمه را پایین کشیدند🍃 و مردم در حالی که تکه های مجسمه را در دست داشتند، شعار «مرگ بر شاه» سر می دادند.😌✌️
#ادامه_دارد...
@bastamisar🇮🇷
امیدان فردا
#قسمت_سوم #دو_واله_مدافع چشم رییس... سالاد هارو بردم یکی در میون کنار ظرف سبزی چیدم، بعدشم آب مرغ
#قسمت_چهارم
#دو_واله_مدافع
هوالسبحان
سفره رو گذاشتم تو آشپزخونه، زهرا و زینب داشتن با هم حرف میزدن و مامانم داشت ظرف می شست، با اشاره چشم به زینب گفتم بیاد تو اتاق...
رفتم تو اتاق، پنجره اتاق از غروب که خوابیده بودم باز مونده بود و نسیم خنکی پرده اتاق رو تکون می داد و سربند های یا زهرایی که وصل کرده بودم به پرده خونه مثل برگ درخت داشت می رقصید...
مثل همیشه که تا یه فرصتی گیر می اوردم، رفتم سراغ آیینه و شروع کردم به ور رفتن با صورت و موها، یه جوش کوچیک روی پیشونیم سبز شده، در حال ور رفتن با اون بودم که صدای خنده زهرا اومد...
زهرا: دوباره افتادی به جون جوش هات، نکن جاش میمونه بابا.
من: گیر میدیا، زینب کو؟
زهرا: الان میاد.
زینب: چیه داشتین غیبت منو میکردین؟ گیس بریده ها...
زهرا: نه بابا آبجی ...
دیگه بیخیال جوش شدم و برگشتم .
واااای چقدر ناز شدی، چقدر بهت میاد!
زینب موهاش رو زیتونی رنگکرده بود، خیلی قشنگ شده بود، از غروب همش چادر سرش بود من ندیده بودم.
زینب: واقعا؟ مرسی! خیلی نظرت برام مهم بود، بالاخره آقا مهدی رضایت داد که رنگ بذارم روی موهام...
زینب ده ساله ازدواج کرده اما شوهرش از رنگ کردن مو خوشش نمیومد و چون زینب موهاش خیلی بلنده، آقامهدی همیشه می گفت همینجوری دوس دارم و خوشم میاد اما بالاخره راضی شده بود...
غرق تماشای چهره زینب بودم که زهرا گفت اوهوی بیا بیرون رفتی تو کدوم باغ.
سریع به خودم اومدم و خجالت کشیدم !😶
زهرا و زینب دوتایی زدن زیر خنده و گفتن قربون داداش خجالتی بشم...
خودمو جمع و جور کردم، خب خانوما جلسه رسمیه...
لطفا جدی باشین...
@Bastamisar