یکی از مصیبتهای زمان ما این است
که اشخاص دارند جای ارزشها را میگیرند...
#شهید_بهشتی
@Bastamisar
5.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هوشیار باشید، جریانات مذهبی فناتیک اساسا بزرگترین دشمنان #رهبر_ایران اقای #خامنهای و نظام کنونی هستند.
این جماعت فناتیک در فضای توییتری قابل رویت هستند که پشت آیدی های فیک به افراد حقیقی حمله میکنند تا ایجاد تنفر عمومی نمایند.
این ویدیو را ببینید تا متوجه شوید دشمنان مذهبی ما کین
@bastamisar
#امید_دانا
#قسمت_اول
#دو_واله_مدافع
خدایا شکرتــ بالاخره تموم شد، عجب امتحانی بود، دختره چقدر پررو بود داشت همینطوری از روی برگه ام می نوشت، انگار نه انگار جلسه امتحانه، امیر نامرد هم داشت از روی اون می نوشت.
این ها افکاری بود که توی ذهنم میومد وقتی توی مترو داشتم برمی گشتم خونه، اه این مترو هم شده بازار، البته خب چیکار کنن بندگان خدا باید یه جوری خرج زن و بچه شون رو در بیارن. همینطوری که داشتم با زیپ جلویی کوله پشتی ام بازی می کردم و زیر لب با خودم حرف می زدم، یکدفعه دلم برای فضای دانشگاه و تمام هیاهوش تنگ شد، درختان بلند و گل های رز رنگارنگ حیاط دانشگاه، صدای جیغ خانم اکرمی مسئول امتحانات، پچ پچ کردن پشت سر استاد، جرو بحث با بعضی دانشجویان بی کله و ...
تو همین افکا و متوجه شدم رسیدم به ایستگاه.
پیاده شدم و شنگول شنگول رفتم سمت خونه، بالاخره بعد از کلی پیاده روی رسیدم به خونه...
مامان؟ مامان جان؟ ننه؟ دوباره اینا برگه رو چسبوندن به در دستشویی!
جای تعجب نداره چون من همیشه عادت دارم به محض رسیدن به خونه پاهام رو بشورم، برگه رو برداشتم...
@Bastamisar
#قسمت_دوم
#دو_واله_مدافع
برگه رو برداشتم.
سلام داداشی من و مامان رفتیم امامزاده برای زیارت، میوه برات گذاشتیم تو یخچال، بخور، تا استراحت کنی میایم .😚
وای چقدر گرسنمه؛ آخ جون سیب قرمز، وای مامان عاشقتم، برام از این سیب قرمز خوشمزه ها که سفته خریدی.
مثه جنازه ها افتادم روی کاناپه،کنترل تلویزیون رو برداشتم و زدم شبکه دو ایول یانگوم، وااای چقدر این سریال رو دوس دارم، مخصوصا شخصیت دوست یانگوم رو، یه دختره خنگ اما دل پاک و ساده،گرم نگاه کردنش بودم که چشمام خسته شد؛ دیشب تا صبح بیدار بودم 😪
بلند شدم رفتم تو اتاقم، یه اتاق دوازده متری که یک ضلع اتاق کمد دیواری هست و کنج اتاقم رو با چفیه و گونی تزیین کردم و عکس های شهدا رو چسبوندم به گونی، به قول خواهرا معراج الشهدا درست کردم، دراز کشیدم روی زمین و پتوی سبز رنگم رو تا چونه کشیدم بالا، خیره به عکس آقا که روی دیوار کناره پنجره آویزون بود شدم و خوابم برد.
داداش، داداشی، محمدهادی، تنبل خان پاشو...
چقدر میخوابی، پاشو سفره انداختیم، زود بیا...
من: اه، بذار بخوابم دیگه، دوباره امتحان های من تموم شد، چترتون باز شد خونه ما؟ 😠
آبجی زهرا: وا، بی ادب، خوبه تو نون آور خونه نیستی، اییییش.
با بیرون رفتن زهرا بلند شدم، وایسادم جلوی آیینه، یاحسین😮
موهام شکسته بود، مجبور شدم برم موهام رو بشورم، زود موهام رو شستم و یه سشوآر الکی هم کشیدم که خشک بشه و تیشرت پرتقالی رو که مامان واسه عید برام خریده بود پوشیدم، یکمم عطر کنزو زدم...
صدای جیغ بچه ها خونه رو برداشته بود، وروجکا دوباره اومدن خونمون، دیوونمون میکنن امشب...
آخه همیشه خواهرا هفته ای یک شب میان خونمون ولی ایام امتحانات من نمیان چون خونمون کوچیکه و من نمیتونم توی سرو صدا درس بخونم...
من: یاالله، یا الله، سلام بر همه ...
بابا و آقا مهدی (داماد بزرگ) وآقا رضا (داماد کوچیک) با هم داشتن صحبت میکردن، داداش مهدی هم داشت با گوشیش بازی میکرد، زهرا و زینب هم داشتن به مامان کمک می کردن و غذا می کشیدن، با ورود من به پذیرایی بحث بابا اینا قطع شد و سلام علیک کردیم و دست دادیم...
بچه ها هم که بازی می کردن و داداش هم که اینقدر غرق بازی بود اصلا متوجه نشد.
رفتم آشپزخونه، سلام خانوما، باز دارید غیبت کی رو می کنید؟
زینب یه چشم غره رفت و گفت فضولی موقوف، بیا این سالاد ها رو ببر منظم بچین تو سفره، بعدشم بیا کاسه آب مرغ رو ببر...
منم پا کوبیدم و گفتم چشم رییس...
@Bastamisar
#قسمت_سوم
#دو_واله_مدافع
چشم رییس...
سالاد هارو بردم یکی در میون کنار ظرف سبزی چیدم، بعدشم آب مرغ ها رو چهار طرف سفره گذاشتم، رنگ سبز سبزی و سفیدی دوغ و تربچه های خورد شده وسط سبزی قیافه سفره رو قشنگ کرده بود، بوی شیرین پلوی مامان هم که دیوونه کرده بود همه رو 😛
کم کم همه دور سفره جمع شدن،هرکی یه جا نشست و منم مابین دوتا آبجی نشستم تا از اطلاعات این چندروزه که قراره بین شون رد و بدل بشه بی نصیب نمونم.
به به مامان جان هم با ظرف پر از ته دیگ اومد کنار ما نشست، همه به به کنان غذا رو خوردن، وسط شام خوردن بود که مهدی گفت محمدهادی تا دیر نشده بیا پایگاه محل آموزش تکمیلی رو ثبت نام کن، دوره شروع بشه دیگه نمیذارن بیای ها، مامانم که همیشه ترس از سرباز شدن ما داره گفت آره پسرم برو زود ثبت نام کن، چشمی گفتم و دوباره شروع کردم به گوش دادن حرفای خواهرا...
زینب: من نمیدونم برای عروسی مرجان چه بهانه ای بیاریم که تاراحت نشن؟
زهرا: بنظرم که هیچی نگو وقتی ببینن نرفتی میفهمن بخاطر آهنگ و رقص نرفتی
زینب: نمیشه آقا مهدی دایی کوچیکست ناراحت میشه...
من: ناراحت بشه، شب عید غدیر پاشی بری بزن و بکوب ببینی راحت میشه؟
نمیدونم چرا بعد از حرف زدن من کسی دیگه صحبت نکرد مشغول غذا خوردن بودیم که صدای بد نفس کشیدن محمد طه حواس همه رو به خودش جلب کرد، زهرا دو دستی زد تو صورتش ...
وای یا حسین، آقا رضا داره خفه میشه، مامان هم فقط جیغ می کشید و بلند بلند می گفت یا جد آقام...
آقا رضا سریع انگشت انداخت یه تیکه مرغ رو از گلوش درآورد، بچه گریه کرد و زهرا بغلش کرد، یه لحظه احساس کردم پاهام سست شده و نمی تونم راه برم.
بابا هم گفت دختر چرا دیوونه بازی درمیاری بچه ست دیگه زیاد گذاشته بود دهنش، سکته کردیم...
مامان هم گفت خدا رو شکر به خیر گذشت...
زهرا دیگه شام نخورد با طه رفت تو اتاق، یکم که گذشت دیدیم وروجک داره خنده کنان میاد تو پذیرایی ...
فقط میخواست مارو سکته بده.
مامان: زهرا بیا بقیه شامت رو بخور، سرد شد خب،
زهرا: مامان دیگه میل ندارم.
سفره رو دستمال کشیدم و با لحن مسخره آمیز گفتم آقا مهدی دستت درد نکنه تو جمع کردن سفره کمک کردی 😐
رفتم تو آشپزخونه سفره رو بذارم...
ادامه دارد ...
@Bastamisar