eitaa logo
امیدان فردا
226 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
8.1هزار ویدیو
263 فایل
کانال حوزه مقاومت ایثار بسطام بسیج دانش اموزی ارتباط با ما👇 @Isar_bastam @Isar_bastam_2 ادرس کانال تلگرامی امیدان فردا 👇👇👇👇 @bastamisar شاد: https://shad.ir/BDA_Semnan7
مشاهده در ایتا
دانلود
امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت #قسمت_اول #تولد_شهید 🌸دوازدهم فروردین ماه سال 1334 در شهرضای اصفهان، در خانواده
به روایت همسرش 1 خواستگاری مهمترین واقعه‌ای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم😌 با در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عده‌ای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آن‌جا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم🍃. هم آن زمان در سپاه پاوه بود.مهرماه همان سال، پس از این ‌که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم🙂 و آموزش و پروش آن‌جا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود🌘. باران همه‌جا را خیس کرده بود و همچنان می‌بارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم در آن‌جا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر رفته است.آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود👌. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمده‌ای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانه‌روزی ناصر کاظمی و ، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.😇✌️ راوی:همسرشهید ...🌹 @bastamisar🇮🇷
چشم رییس... سالاد هارو بردم یکی در میون کنار ظرف سبزی چیدم، بعدشم آب مرغ ها رو چهار طرف سفره گذاشتم، رنگ سبز سبزی و سفیدی دوغ و تربچه های خورد شده وسط سبزی قیافه سفره رو قشنگ کرده بود، بوی شیرین پلوی مامان هم که دیوونه کرده بود همه رو 😛 کم کم همه دور سفره جمع شدن،هرکی یه جا نشست و منم مابین دوتا آبجی نشستم تا از اطلاعات این چندروزه که قراره بین شون رد و بدل بشه بی نصیب نمونم. به به مامان جان هم با ظرف پر از ته دیگ اومد کنار ما نشست، همه به به کنان غذا رو خوردن، وسط شام خوردن بود که مهدی گفت محمدهادی تا دیر نشده بیا پایگاه محل آموزش تکمیلی رو ثبت نام کن، دوره شروع بشه دیگه نمیذارن بیای ها، مامانم که همیشه ترس از سرباز شدن ما داره گفت آره پسرم برو زود ثبت نام کن، چشمی گفتم و دوباره شروع کردم به گوش دادن حرفای خواهرا... زینب: من نمیدونم برای عروسی مرجان چه بهانه ای بیاریم که تاراحت نشن؟ زهرا: بنظرم که هیچی نگو وقتی ببینن نرفتی میفهمن بخاطر آهنگ و رقص نرفتی زینب: نمیشه آقا مهدی دایی کوچیکست ناراحت میشه... من: ناراحت بشه، شب عید غدیر پاشی بری بزن و بکوب ببینی راحت میشه؟ نمیدونم چرا بعد از حرف زدن من کسی دیگه صحبت نکرد مشغول غذا خوردن بودیم که صدای بد نفس کشیدن محمد طه حواس همه رو به خودش جلب کرد، زهرا دو دستی زد تو صورتش ... وای یا حسین، آقا رضا داره خفه میشه، مامان هم فقط جیغ می کشید و بلند بلند می گفت یا جد آقام... آقا رضا سریع انگشت انداخت یه تیکه مرغ رو از گلوش درآورد، بچه گریه کرد و زهرا بغلش کرد، یه لحظه احساس کردم پاهام سست شده و نمی تونم راه برم. بابا هم گفت دختر چرا دیوونه بازی درمیاری بچه ست دیگه زیاد گذاشته بود دهنش، سکته کردیم... مامان هم گفت خدا رو شکر به خیر گذشت... زهرا دیگه شام نخورد با طه رفت تو اتاق، یکم که گذشت دیدیم وروجک داره خنده کنان میاد تو پذیرایی ... فقط میخواست مارو سکته بده. مامان: زهرا بیا بقیه شامت رو بخور، سرد شد خب، زهرا: مامان دیگه میل ندارم. سفره رو دستمال کشیدم و با لحن مسخره آمیز گفتم آقا مهدی دستت درد نکنه تو جمع کردن سفره کمک کردی 😐 رفتم تو آشپزخونه سفره رو بذارم... ادامه دارد ... @Bastamisar