امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت #قسمت_اول #تولد_شهید 🌸دوازدهم فروردین ماه سال 1334 در شهرضای اصفهان، در خانواده
#شهیدهمت به روایت همسرش 1
#قسمت_سوم
خواستگاری
مهمترین واقعهای که در زندگی من رخ داد، ازدواجم😌 با #همت در سال ۱۳۶۰ بود. در سال ۱۳۵۹، همراه عدهای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم🍃. #حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.مهرماه همان سال، پس از این که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال ۱۳۶۰، بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم🙂 و آموزش و پروش آنجا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود🌘. باران همهجا را خیس کرده بود و همچنان میبارید. یکراست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.وقتی رسیدیم، دیدیم #همت در آنجا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر #حج رفته است.آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم. شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود👌. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی ناصر کاظمی و #همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.😇✌️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد...🌹
@bastamisar🇮🇷
امیدان فردا
#زندگینامه_شهیدهمت #قسمت_نوزدهم عروج #شهیدمحمدابراهیمهمّت، در هفدهمین روز از عملیات بزرگ خیبر و د
#شهیدهمت به روایت همسرش1
#قسمت_بیستم
همیشه نان و پنیر می خوردیم!
وقتی ازدواج کردیم، وضع مادّی ما خیلی خراب بود🙁. اوایل در خانه اجارهای بودیم و مجبور بودیم کرایه خانه هم بدهیم. پس از مدتی،به یک ساختمان دولتی🏢 رفتیم. منطقه ناامن بود. دمکراتها از کنار همین ساختمان، به داخل بیمارستان رفته بودند😥. وضع مالی مان، آن قدر خراب بود که همیشه نان و پنیر می خوردیم. یک بار کسی به شوخی به من و #حاجهمّت گفت: «شما همیشه نان و پنیر می خورید یا وقتی به ما می رسید، نان و پنیر می خورید؟»😂😐
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامهدارد...
@bastamisar🇮🇷
امیدان فردا
#شهیدهمت به روایت همسرش 1 #قسمت_بیستویکم اولین ناراحتی زیاد چای می خورد. قلیان هم می کشید. همیشه ت
#شهیدهمت به روایت همسر شهید1
#قسمت_بیستودوم
محبت
تکیه کلامش بود که چه خبر؟👌
از پشت تلفن📞 هم می گفت اهلاً و سهلاً.😌✋
تا از عملیات برمی گشت می رفت وضو می گرفت می ایستاد به نماز.
پنج شش ماه از ازدواج مان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه ی وقتت را نگذار برای خدا😃. یک کم هم به من برس. برگشت نگاه خاصی کرد😌 گفت: می دانی این نمازی که می خوانم برای چیه؟
گفتم: نه.
گفت: هربار که برمی گردم می بینم این جایی، هنوز این جایی، فکر می کنم دو رکعت نماز شکر به من واجب می شود.☺️
آمدن هاش خیلی کوتاه بود. گاهی حتی به دقیقه می رسید.
می گفت: ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.
می گفتم: توی همین چند دقیقه آن قدر محبت می کنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمی کنم. می گفت: راست می گویی، ژیلا؟ می گفتم: والله.😌❤️
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت
#ادامه_دارد ....
@bastamisar🇮🇷
شهید همت به روایت همسرش - 2
#قسمت_بیستوسوم
ازش بدم آمد!!
صدای #ابراهیم را که می شنیدم می ترسیدم. خودش هم بعدها گفت همین حس را داشته. وقتی مرا می دیده یا صدام را می شنیده. حس من فقط این نبود. من ازش بدم می آمد☹️. نه به خاطر این که بهم گفت مگر یاسین توی گوشم میخوانده. این هم خب البته هست. ولی چیز دیگری هم هست. که بعد از آن همه دعوا واسطه بفرستد برای خواستگاری🍃. باید خودش حدس می زد که بهش می گویم نه. باید می فهمید که خواستگاری از من توهین ست. که یعنی من هم حق دارم مثل خیلی های دیگر برای شهید شدن آمده باشم آنجا😒، آمده باشم پاوه. ازش بدم آمد که همه اش سر راهم قرار می گرفت، همه اش می آمد خواستگاری ام، همه اش مجبور می شدم آرام و عصبی و گاهی با صدای بلند بگویم: «نه.»😐
یا نه. اگر بهش گفتم آره، باز سر عقد ازش بدم بیاید، که چرا باید همه چیز را برای خودش بخواهد. حتی مرا، حتی شهید شدن خودش را💔. باورتان می شود آن لحظه که بی سر دیدمش بیشتر از همیشه ازش بدم آمد؟😔 خودش نبود ببیند یا بشنود چطور میگویمش بی معرفت، یا هر چیز دیگر، تا معرفت به خرج بدهد بیاید مرا هم با خودش ببرد.🕊
راوی:همسرشهید
#محمدابراهیمهمت.
#ادامهدارد...
@bastamisar🇮🇷