#امام_زمان_علیه_السلام_و_شهداء
#شهید_مهدی_فضل_خدا
در دست نوشته هایش آورده بود:
از ناحیه چشم مجروح شده بودم.
در بیمارستان بعد از عمل گفتند:
دیگر بینایی خود را به دست نمی آورید. امیدم برای رفتن به جبهه از بین رفته بود. گریه می کردم و ناراحت بودم. غروب یکی از روزهای جمعه در اوج ناامیدی به #مولایم_متوسل شدم. از عمق جان مولایم را صدا می کردم. در حال زمزمه بودم که صدای پایی شنیدم. تازه وارد سلام کرد و گفت: "آقا مهدی، حالت چطوره؟!" با بی حوصلگی گفتم: "با من چکار دارید. ولم کنید. راحتم بگذارید." فرمودند:
"آقا مهدی، شما با ما کار داشتی، مگر #بینایی_چشمت را نمی خواستی؟!" یک لحظه زبانم بند آمد.
دستی روی صورتم حس کردم. چشمانم یکباره باز شد. آنچه می دیدم #وجود_نازنینی بود که در مقابلم قرار داشت. به اطراف نگاه کردم. در همین حین احساس کردم آقا در حال خروج از اتاق هستند؛ شتابان به دنبالشان دویدم. همین طور که می رفتم فرمودند: "برگرد" گفتم: "نه آقا؛ بگذارید من با شما بیایم..." سر از پا نشناخته به دنبال ایشان از اتاق بیرون رفتم. اما کسی را ندیدم! جلوی راه پله پایم پیچ خورد و از پله ها افتادم. وقتی چشم گشودم روی تخت بیمارستان بودم. آنها با تعجب به #چشمان_شفا_یافته من خیره شده بودند؛ و من دنبال گمشده ام بودم.
📚کتاب وصال، صفحه ۱۰۹ الی ۱۱۱.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/Bayynat