جمعه ها شرح دلم يك غزلِ كوتاه است
كه رديفش همه دلتنگِ توام مى آيد...💔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#روزتون_مهدوی
آرزو میکنم:
خورشید جهانت را بیابی
و ناگهان همه چیز آن گونه شود
که تو دوست داری...
شب بخیر 🫀✨
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_هشتاد_و_هشتم
و به دور دست ها خیره شد، چشمان ابی رنگش در افق گم شد........
از اینکه دو روز قبل ملودی را هوایی به دبی فرستاده بود، لبخندی روی لب هایش نقش بست.
فعلا تنها چیزی که میتوانست خستگی این همه اتفاق و استرس را بشورد و ببرد، اغوشِ گرم ملودی بود!
خیالش از بابت اوضاع دبی راحت بود.
اماده کردن و فراهم ساختن محیط انجا را به کم کسی نسپارده بود!
ملودی یک تنه از پس همه ی کار های مردانه ی انجا بر می امد، با ان هوش و ذکاوتی که او داشت همه ی هماهنگی های لازم را انجام داده بود تا الکس بی دردسر دختر ها رو به ساختمان اصلی ببرد!
اون ساختمانِ شیک برای الکس شبیه به یک قصر بود ولی برای دختر ها همانند زندانی که فرار از ان غیر ممکن بود!
هیچ دختری تا به حال از ان برج فرار نکرده بود و نتوانسته بود از دست الکس قسر در برود.
همین که دختر ها از مرز خارج بشن دیگر همه چی تمام شده است!
دیگر در چنگ الکس هستند، و این الکس هست که برایشان تصمیم میگیرد چه سرنوشتی داشته باشند و به دست کی سپرده بشن.....
چشم هایش رو بست و تصور کرد که ملودی چطور به استقبالش خواهد امد..........[(زنی سی ساله که حتی یک چروک هم روی صورت صافش نداشت!(مانند خود الکس که با چهل سال سن هیچ چین و چروکی نداشت)
با موهای بلوند کوتاه و پوستی سفید که همتا نداشت، و لبخندی ژکوند و دلربا که با ان چشم های وحشی و تیز دلبر تر هم می شدند، گاهی اوقات امان الکس را همان چشم های وحشی می بریدند!
جلوی درب ورودی برج به پیشواز او امده و اولین جمله ای که همیشه به الکس می گفت این بود: (به قلمروی خودت خوش اومدی سلطان!)]
الکس همه ی حرف ها و حرکاتش رو از بر بود!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_هشتاد_و_نهم
الکس می دانست ملودی چه سیاست خاصی دارد، ولی ملودی هربار با سیاست خاص خودش که در بین زنان بی نظیر بود دلِ الکس را زیر و رو کرده بود!
سیاستی که حتی الکس هم با وجود هوشِ بالایی که داشت و صدقه سر ان هوشِ بالایش خلاف های بزرگی را انجام داده بود حتی بدون گذاشتن یک سر نخ برای گیر افتادنش اما......
فریبِ زن با سیاستش را میخورد که حتی می توانست او را هم به راحتی دور بزند......اما توی این شانزده سال که به او دست همکاری و دوستی داد هیچ خطایی نکرد!
همین وفاداری او بود که الکس را شیفته ی خود کرد.
طوری که در این شانزده سال حتی نیم نگاهی هم به دخترایی که دور و برش بودند نینداخت، دختر های رنگ و با رنگی که خیلی کم سن و سال تر از ملودی بودند اما هیچ کدام حتی ذره ای به چشم های الکس نیامدند!
این ها همه از سیاست و زیرکی ملودی بود و بس....
به خودش امد و سرش رو بلند کرد.........از دور برج ها و ساختمان های سربه فلک کشیده ی نزدیک بندر جبل علی پیدا شده بودند.
با دیدن انها لبخندی روی لبش نقش بست و بالاخره نفسش رو با اسودگی بیرون داد، زیر لب زمزمه کرد: بالاخره تموم شد!...... دیگه همه چی تموم شد!.......
***
نفس:
با نوازش صورتم حس قلقک تمام بدنم را در بر گرفت! (منم که قلقلکی!)
ارام لای پلک هایم رو باز کردم، باز کردن چشمانم همانا و مواجه شدن با......
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود
با یک اتاق و سقف جدید همانا.....
با دیدن تصویر خودم که دراز به دراز روی کاناپه شیکی دراز کشیده بودم در سقف اینه کاری شده ی بالای سرم جا خوردم!
چشم هام رو در کاسه چرخاندم و به همه جا نگاه کردم، ولی هیچ کس به غیر از من اینجا حضور نداشت!
پس کی بود که داشت صورتم را نوازش میکرد؟
تازه ویندوزم بالا امد.......
وایسا ببینم اینجا هیچ شباهتی به اون اتاقی که بیهوش شده بودم نداشت!
ترس بهم غلبه کرد، یک دفعه سیخ سرجام نشستم که درد وحشتناکی توی کل بدنم پیچید!
صورتم خود به خود از شدت درد مچاله شد.
ابرو درهم کشیدم و با دست بازوم رو گرفتم، شروع کردم به ماساژ دادن بازوی دردمندم، بلکه این درد طاقت فرسا اندکی امان دهد!
از همه جا بیشتر کمرم بود که درد میکرد.
احساس کسی رو داشتم که یک تریلی از روش رد شده باشد!
احتمالا از بس خوابیده بودم بدن درد گرفته بودم.
حالا روی کاناپه ی سفید رنگی نشسته بودم.....با دقت همه جا را از نظر می گذراندم، یک اتاق بیست متری ساده!
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖
🌖🌖
🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖
🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖
#رمان
#زیبایی_یا_نجابت؟
#پارت_صد_و_نود_و_یکم
با چند کاناپه دیگر، کف اتاق را سرامیک های شیری رنگِ شفافی پوشانده بود، انقدر تمیز و براق بودند که انعکاس تصویر خودم رو توی سرامیک ها می دیدم!
هیچ وسیله ی شکستنی و تیزی اینجا وجود نداشت، حتی این اتاق پنجره ای رو به بیرون هم نداشت که بفهمم الان صبح هست یا شب....
تنها جذابیت اینجا سقف اینه ای بود که نظر من رو به خودش جلب کرده بود.
بعد از ارضا شدن حس فضولیم به خودم اومدم و فهمیدم چه خاکی به سرم شده!
اتاق عوض شده بود! و این یعنی من جابه جا شده بودم، به کجا و چقدر رو نمیدونستم!
مدام حرف ها و اتفاقات گذشته برام تداعی میشد......افشین، حلما، سهیل، اون ویلا.....آه خدای من، من الان کجا هستم؟
نکنه همه چی تمام شده و من از کشور خارج شدم؟نه...نه امکان نداره به همین راحتی من رو از کشور خارج کنند....ممکن نیست!
با یادآوری اتفاقات گذشته اعصابم بهم ریخت، بی توجه به بدن دردم از جام بلند شدم!
احساس میکردم وزنم روی پاهایم سنگینی میکرد......
مگه چند وقت بود که من راه نرفته بودم؟
چند ساعت گذشته؟
ساعت؟ ولی این بدن درد به چند ساعت نمیخورد!
قطعا چند روز گذشته! ولی اگه چند روز گذشته باشه که من روانی میشم!
دستم رو به دیوارِ سرد کنارم گرفتم و وزنم رو روی دستم انداختم تا مانع افتادنم شود!
با کمک دیوار آرام آرام قدم بر میداشتم ولی.........
ادامه دارد....
به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
هدایت شده از چادرانه های پاک:)🌿
https://eitaa.com/joinchat/1025639309C6a81466561
سلام عرض میکنم خدمت اعضای عزیز!🌱
خوشحال میشیم با عضو شدن توی گروه پشت پرده کانالمون مارو خوشحال کنید🙂✨
جایی برای نشستن پای انتقادات شما همراهان همیشگیه کانال...♥️:))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥این دختر خوبمون حنانه خرمدشتی قهرمان #المپیاد نجوم شد و مدال طلا آورد درسته رسانههایی که نگران آزادی زنان هستند کور بودن موفقیت ایشونو ندیدن اما ما به جای اونا هم این شیردختر ایرانی رو تشویق میکنیم
▪️خانم خرمدشتی ماشاءالله به حجابت هزار ماشالله به تربیت و لقمهای که پدرمادر بهت دادن