eitaa logo
چادرانه های پاک:)🌿
1.1هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
546 ویدیو
21 فایل
˹﷽˼ سخت‌است‌‌عاشق شوی‌ویارنخواهد! دلتنگ‌'حرم'باشے و'ارباب'نخواهد!(:️ 💔 چادرم امانت مادریست که پهلویش را میان درودیوار شکستند...:)!🥺 کپـــی رمان: حرام و پیگرد قانونی دارد 🚫❌️ لینک ناشناس: https://daigo.ir/secret/6253354049
مشاهده در ایتا
دانلود
32.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️قسمت اول¹ 📜«بهمن‌نامه» 👈توی این ۴۰ ساله چیکار کردید⁉️ _جمهوری اسلامی اصلا به خانم‌ها بها نداده😒❌ _هر کی بهت گفت توی این چهل‌ساله چیکار کردید، کتاب «صعود چهل‌ساله» رو بهش نشون بده🇮🇷 🆔https://eitaa.com/joinchat/3485729723C476207f416
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ؟ بعد از صدای بسته شدن در، سکوتی ترسناک اتاق را دربر گرفت. حالا من مانده بودم و مردی که از چهره‌اش هیچ چیزی نمی‌شد فهمید. چشم‌های نافذش من را نشانه گرفته بودند؛ دقیقاً در تخم چشمانم زل زده بود. کف دستانم از شدت استرس عرق کرده بود و فضای اتاق برایم تقریباً خفه شده بود. نفس عمیقی کشیدم تا به خودم مسلط شوم، اما انگار تمام اکسیژن‌های اتاق تمام شده بود. با کشیدن آن نفس، احساس خفگی به سراغم آمد. مرد تمام حرکاتم را آنالیز می‌کرد. یک‌دفعه سکوت اتاق را شکست و گفت: "Are you Mr. Alex Williams, the brother of Mrs. Eileen Williams?" ("شما آقای الکس ویلیامز، برادر خانم آیلین ویلیامز هستید؟") با صدایی که گویی از ته چاه درمی‌آمد، گفتم:Yes ("بله.") سری تکان داد و گفت: "Come, sit down. ("بیا... بشین.") با دست به سمت میز و دو صندلی که وسط اتاق قرار داشتند، اشاره کرد. با قدم‌های بلند به سمت دیگر میز رفت و روی صندلی نشست. هنوز چیزی نگفته بود، اما من داشتم پس می‌افتادم. از آن لحن پرصلابت و چهره‌ی جدی می‌شد همه‌چیز را از قبل فهمید! ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
🌖 🌖🌖 🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖 🌖🌖🌖🌖🌖🌖🌖 ؟ منتظر به من که بلاتکلیف وسط اتاق ایستاده بودم، نگاه می‌کرد. خودم رو جمع و جور کردم و با قدم‌های لرزان به سمت صندلی رفتم. صندلی رو عقب کشیدم که صدای کشیده شدنش روی زمین بدجور در اتاق ساکت پیچید! روی صندلی مقابل مرد قرار گرفتم؛ دستانم رو روی میز گذاشتم و به مرد چشم دوختم. پرونده‌ای که روی میز قرار داشت رو باز کرد و شروع به ورق زدن صفحاتش شد. سرش زیر بود و نگاهش به پرونده؛ حالا که نگاه تیزش روی صورتم نبود، موقعیت خوبی بود تا بحث رو شروع کنم! این فرصت رو غنیمت شمردم و لب زدم: "I find it really interesting and strange that you speak my language." ("خیلی برام جالب و عجیب هستش که شما زبون من رو بلدید!") بالاخره باید کم کم وارد بحث می‌شدم و مقدمه‌چینی می‌کردم! سرش رو که بالا آورد، با پوزخندی که کنج لباش نشسته بود مواجه شدم! رنگم پرید... مرموزانه لب زد: "It's not surprising that I speak English! The surprising part is that you came to the bargaining table with us and don't speak our language!" ("اینکه من انگلیسی بلدم چیز عجیبی نیست؛ اینکه تو اومدی پای میز معامله با ما نشستی و زبون مارو بلد نیستی، جای تعجب داره و عجیبه! نه?") آب دهانم رو با زور بلعیدم که سیب گلوم به وضوح بالا و پایین رفت. ادامه دارد.... به قلم:قاتل ماه...🌚✨FM
قول میدی .. اگه خوندی؛ تویکی ازگروه‌ها یــا کانالها که هستی کپی کنی؟! اللهم!(: عجل!(: لولیک!(: الفرج!(: اگه پای قولت هستی کپی کن تا همه برا ظهور حضرت مهدی(ع)دعا کنن...!
بخونیم‌و‌به‌یاد‌آقامون‌صاحب‌الزمان‌عج‌باشیم 🤍!
کجا پیدا کنم دیگر شراب از این طهورا تر بهشت اینجاست ، اینجایی که دارم چای می نوشم...🥺❤️‍🩹 ؏
حرم بابا رضا (؏) به یاد همگی شما عزیزان هستم به شرط لیاقت...🥺❤️‍🩹 ؏
چادرانه های پاک:)🌿
حرم بابا رضا (؏) به یاد همگی شما عزیزان هستم به شرط لیاقت...🥺❤️‍🩹 #حرم_بابا_رضا؏
تمام عمر دنبالِ دلیل زندگی گشتم! در آغوش تو فهمیدم که شرحی مختصر دارد..💔
چادرانه های پاک:)🌿
التماس دعای فراوان خواهر🫂🫀
محتاجیم به دعا عزیزدلم ان شاءالله به زودی قسمت خودت🥺♥️
6.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
-مـاه پیشونۍ نشونیتو ندارم بۍ قرارم..🥺💔
💠ألسَلامُ عَلیْکَ یٰا صاحِبَ الْزَمٰان💠 📝آنان که یوسف را به چاه انداختند، سرانجام در حالی‌که اسیر بلا بودند، به محضرش وارد شدند؛ خرده پول هایشان را پیشکش کردند به امید جودِ کریمانه‌ی او. نیمه‌ی شعبان‌ها حال ماهم شبیه آن‌هاست. بضاعت ناچیزمان را پیشکش یوسفی می‌کنیم که سال‌هاست به خاطر ما اسیر چاه غیبت شده و منتظر یاری ماست ... 🎊جشن بزرگ نیمه شعبان🎊 🗓زمان چهارشنبه و پنجشنبه ۲۴ و ۲۵ بهمن چهارشنبه ، ساعت ۱۵ الی ۱۷ پنجشنبه، ساعت ۱۰ الی ۱۷ 🏢 ساختمان جدید مدرسه علمیه حضرت خدیجه سلام‌الله‌علیها پردیسان، انتهای خیابان هویزه