eitaa logo
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
12 دنبال‌کننده
3هزار عکس
965 ویدیو
335 فایل
﷽ بـ♡ـدوݩ سِمَـ♡ـت یعݩـے:)✨🎈 یھ ݩوجواݩ دغدغـه مݩـد اݩقـدࢪ عـاشق ایـݩ اݩقـلاب هست ڪه بدوݩ سمـت و پسـت میاد و یھ گوشـہ از ڪاࢪاے این اݩقلاب و تـو دسـت میگیرھ😍 مـدیࢪ؛🍓 🆔️ @Asma_H مسئول انجمݩ اسلامـے؛🌿 🆔️ @Mobina_R
مشاهده در ایتا
دانلود
☺️ رفاقـت‌باید‌ازجنـس‌شیشه‌باشـه؛ همون‌قَدر‌شفـاف،همون قدربـرّاق‌و‌ظَریف"😘♥️ https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋 ایـمان داࢪم ڪہ قشنـگتࢪین عشـق نگـاه مهـࢪبان خـداونـد بـہ بندگـانش اسـت ... (: 🍃 ╭┅────────┅╮ 🎀 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5🎀 ╰┅────────┅╯
آن سوی مرگ 8.mp3
6.54M
🍂🥀🍂🥀 🥀🍂🥀 🍂🥀 🥀 ⭕️تجربه ای از جهان پس از مرگ ⭕️ 👌 ─━✿❀✿♣️✿❀✿─━ https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[~🐰💕~] ᴬ ᴿᴱᴬᴸ ᶠᴿᴵᴱᴺᴰ ᴵˢ ˢᴼᴹᴱᴼᴺᴱ ᵂᴵᵀᴴ ᵂᴴᴼᴹ ᵞᴼᵁ ᴰᴬᴿᴱ ᵀᴼ ᴮᴱ ᵞᴼᵁᴿˢᴱᴸᶠ.. دوست واقعۍ اونيھ ڪہ جلوش جرأت دار؎ خودِ خودت باشے ..♥️ 😎       🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5    🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨|بِـــــدونِ💌 سِـــــمَت|✨
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 #ࢪمان_تایـم #پاࢪت_24 #آقاے_سلیـمان_مےشود_مـن_بخـوابم
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 نغمه بعد از نماز مغرب و عشاء روی سجاده اش نشسته بود و دفتر خاطراتش را ورق می زد. در چادری سفید با طرحی ظریف از گل های بنفش و زرد، شبیه فرشته ای شده بود که پرونده اعمال کسی را مطالعه می کند. در دفتر خاطراتش روزی را دید که مریم از شیراز زنگ زده و قبولی اش در دانشگاه را خبر داده بود. نغمه خودش از قبولی اش خبر داشت، اما به مریم نگفته بود و کلی هم الکی ذوق کرده بود تا لذت خبرش دادنش هم چنان برای او بماند. راستی چند روزی بود که از مریم خبر نداشت. دو هفته ای می شد که مادر مریم از شیراز امده بود و در خانه خودشان زندگی می کردند. باید زنگی به او بزند و قراری بگذارد برای دیدنش ... امروز را هم در دفتر خاطراتش نوشت. قطعه ای را که روبیک در کلاس 303 خوانده بود، از ذهن گذراند. آنچه به یاد می آورد را با دقت مرور کرد تا بلکه منظور روبیک را بفهمد. چیزهایی دستگیرش شد و نشد. خودش را به خدا سپرد و با خوشحالی ای که دلیلش را نمی دانست بلند شد. سجاده اش را جمع کرد و راه افتاد به سمت تلفن تا با مریم تماس بگیرد و قراری برای دیدا ... ناگهان صدای آرام پیانو به گوشش رسید. در جا خشکش زد و حتی قدم از قدم برنداشت. چیزی در درونش حرکت کرد. مدت ها بود دریای دلش دچار مدّ نشده بود. خیلی وقت می شد که صدای پیانوی روبیک را نشنیده بود. دفتر خاطراتش را پرت کرد روی تخت. به سرعت رفت کنار دیوار. آرنج راستش را گذاشت روی تاقچه قدیمی اتاق و سنگینی بدنش را انداخت روی آن. گوشش را چسباند به دیوار و چشمش را بست. چشمش را باز نکرد تا صدای پیانو قطع شد. می خواست از پای گلدان کاکتوس، یکی از ریگ های تزئینی را بردارد و یکی دو ضربه آهسته به دیوار بزند تا روبیک ادامه دهد، اما غرور دخترانه اش نگذاشت. دستش را که به طرف گلدان رفته بود پس کشید و به فکر فرو رفت. ترسی نا پیدا وجودش را گرفت. ترسید از خودش ... از شیطان ... از عشق ... از روبیک ... از پدر و مادر ... از خدا ... 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 روبیک زودتر از دیگران، خودش را به خانه آقای دشتی رسانده بود و داشت توی حیاط، اجاقِ هیزمی را راه می انداخت. متین،پسر آقای دشتی که معمولا کارهای سنگین را برای پخت و پزهای مادرش انجام میداد،برای ادامه تحصیل به مالزی رفته بود. خانم دشتی که خانم های محله،ریحانه خانوم صدایش می کردند،در سال،دو بار نذری می پخت و و به هر دو نذرش هم اعتقاد عجیبی داشت. اربعین ها شله زرد می پخت و شب عید، بساط سمنو پزی علم می کرد. روبیک از نوزادی، پای ثابت پخت‌وپز شله زرد در روزهای اربعین در خانه علویه خانم بود. بعد از فوت علویه خانم،در پخت و پز اربعین های خانم دشتی که از اهواز آمده و ساکن تهران شده بودند حاضر می‌شد. تا نوجوان بود،برای شرکت در آن مراسم مشکلی نداشت؛چون حضورش از نظر دیگران ناجور به نظر نمی‌آمد. به علاوه اینکه همراهی اش با متین ،پسر آقای دشتی هم آن را توجیه می کرد. اما از وقتی که هردو بزرگ شده بودند و درست نبود در آن جامعه زنان باشد ،روبیک فقط به مقدار تحقق نظر مادرش میرفت و فوری برمی‌گشت. البته خانم دشتی که ماجرای مادام سرکیسیان را از خانم مشکین شنیده بود ،با حضور روبیک مشکلی نداشت اما او خودش رعایت می‌کرد و چند دقیقه بیشتر نمی ماند. این از روزهای اربعین؛اما شبهای سمنوپزان که هیچ وقت نمی رفت،مگر زمانی که متین در شهر حضور نداشت تا کارهای سنگین و مردانه را انجام دهد. آن وقت روبیک برای جابجا کردن دیگ و راه انداختن اجاق انجام کارهایی که برای خانم ها سنگین بود،به منزل خانم دشتی می رفت؛درست مثل این بار.طوبی خانم و چند نفر از خانم های همسایه هم آمده بودند برای کمک. چند تا دختر هم داشتند آردها را الک می کردند.مریم دختر خانم دشتی بود و نغمه دختر آقای مشکین و نیلوفر دختر یکی از همسایه ها به نام آقای صمدی و بالاخره انوشه خواهر روبیک... انوشه ۱۰ سالش نشده بود که پدر و مادرش در یک تصادف سخت در جاده اصفهان جان باختند. آقای سرکیسیان با پیشنهاد و اصرار همسرش ملینه،تنها یادگار برادر کوچکش را پیش خود آورد. از آن به بعد،به خاطر یک رسم ارمنی که با فرزندان عمو و عمه و دایی و خاله ازدواج نمی کنند،انوشه شد خواهر روبیک آن روزها داشت دبیرستان را به پایان می برد. 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
‌‌ «میـےخواهـم آب شوم دࢪ گستࢪه ے افــق آنجـا ڪہ دࢪیا بـہ آخر مےرسد و آسمـان آغـاز مـےشود ‌ مـےخواهـم بـا هـࢪ آنچـہ مࢪا دࢪ بࢪ گࢪفته یڪـے شـوم» ✨🍃 🍎|https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5 ⃟🍓
『بِسم‌رَب‌العـِشق؛』
🤤🌿 صبحتون•°پر از این خوشمزه ها^^)😍 😬 🤤🧡       🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃 https://eitaa.com/joinchat/1693581381C9d5d00f1d5    🍃┅✨❀┅🌼┅❀✨┅🍃